2ماهي از شروع مدرسهها نميگذشت كه صاحبخانه شديم. بابا معلم بود و در يك قرعهكشي براي واگذاري اقساطي خانه انتخاب شد. خبر براي خانواده خوب و البته براي من بد.
«شهرك فرهنگيان» را در حاشيه شهر ساخته بودند و ما مجبور بوديم از مركز شهر برويم. شوق زندگي در آپارتماني نيمهكاره كه نشاني از بداخلاقيهاي صاحبخانه نداشته باشد، آنقدر زياد بود كه بابا براي اسبابكشي تا پايان سال تحصيلي صبر نكند. اين يعني من بايد از مدرسه «شهيد باهنر» كه دوستش داشتم خداحافظي كنم.
روزي كه بابا براي انجام كارهاي انتقالي به مدرسه آمد اما اتفاق خوبي افتاد. آقاي اخباري معلم كلاس اول ما هم در همان شهرك فرهنگيان صاحب خانه شده بود. گفت كه نميتواند مدرسهاش را عوض كند و بايد هر روز مسير طولاني حاشيه تا مركز شهر را بيايد و برود. گفت كه حاضر است هر روز من را از خانه به مدرسه بياورد و برگرداند.
گفت كه تغيير مدرسه براي من خوب نيست. اين شد كه معلم كلاس اول من هر روز صبح با ژيانش ميآمد در خانهمان، سوارم ميكرد و ميبرد تا مدرسه. ظهرها هم باهم برميگشتيم. چندماه رفتن و آمدن آن مسير با آقاي اخباري خودش براي من يك مدرسه بود. در ماشين هم درس ميداد كه البته درس زندگي بود. بچههاي كلاس، به رفاقت من و آقاي اخباري حسودي ميكردند و من لذت اين رفاقت را ميبردم. آقاي اخباري، هر كجا هستي، من هنوز فراموشت نكردهام؛ مرد مهربان كودكيهايم...
- راهنمايي
آن وقتها اينجوري بود، (دستكم در مدرسه ما در مشهد اينجور بود) كه بچهها را تنبيه ميكردند. لاي «دفترنمره» هر معلم خودكار بود و البته خطكش. خودكار براي نوشتن و خطكش براي تنبيه. وقتي خطا پررنگ و بزرگ بود، بايد تنبيه ميشديم؛ بسته به ابعاد اشتباه، از يك تا 20ضربه و حتي بيشتر. من هرگز تنبيه نشده بودم اما يك روز آقاي «قرايي» كه معلم عربي بود وقتي وارد كلاس شد، بيمقدمه گفت: «رجايي بيا بيرون» جلوي 35دانشآموز به من گفت: «دستات را بيار جلو» اجازه نداد بپرسم چرا و با خطكش بزرگش 10ضربه محكم زد.
دستهايم سرخ و چشمهايم خيس شد. جلوي گريهام را نگرفتم. توان تحمل ضربهها را داشتم اما گريه كردم چون نميدانستم چرا تنبيه ميشوم. تنبيه آقاي قرايي كه تمام شد، گفت: «بشين، دوباره از اين كارها نكني» و هرگز نگفت چه كاري. تمام روز را گريه كردم. از ترس اينكه چه كار بدي كردهام، حتي به مادرم چيزي نگفتم. صبح روز بعد با ترس به مدرسه رفتم.
توي صف بوديم. وسط مراسم «صبحگاه» آقاي قرايي آمد و كنار ناظم ايستاد. بلندگو را گرفت و گفت: «رجايي، دانشآموز كلاس دوم ب، بيا بيرون» خطكشاش را هم آورده بود. داشتم سكته ميكردم. ميخواست اين بار من را جلوي 400دانشآموز مدرسه تنبيه كند؟ نفهميدم چطور رفتم بالاي جايگاه. بلندگو را گرفت و گفت: «من ديروز اشتباه كردم. دانشآموز ديگري بايد تنبيه ميشد. عصباني بودم و به اشتباه رجايي را تنبيه كردم.
حالا به او دستور ميدهم جلوي همه شما، با خطكش من را بزند». خطكش را داد دست من و دستش را جلو آورد. مدرسه انگار كه مرده بود، كسي نفس نميكشيد. چكار بايد ميكردم؟ زدم زير گريه، آقاي ناظم هم گريه كرد. آقاي قرايي جلوي 400دانشآموز دست من را بوسيد. همان روز يك جامدادي به من هديه داد؛ از آنهايي كه درشان آهنربايي بود. هنوز هم دارمش و هنوز هم خاطرهاش در خاطرم هست.
- دبيرستان
تهران، بلوار ابوذر، پل دوم، دبيرستان دهخدا. سال اول اتفاقي كنار دانشآموزي نشستم كه از «بچههاي شر» مدرسه بود. باايمان رفاقت كردم و رفاقت هم تأثيرش را ميگذاشت. يك روز مدير مدرسه صدايم كرد و گفت: «رجايي، گفتم جايت را عوض كنند، از فردا كنار ايمان نبايد بنشيني و رفاقت هم نبايد داشته باشي.» بعد هم نصيحتم كرد، مثل يك رفيق. آقاي «محمدرضا آقا» كه در مدرسه «آقاي طاهري» صدايش ميكردند را در منطقه 14آموزش و پرورش همه ميشناسند. هنوز هم چند وقت يكبار تلفن ميكنم و احوالش را ميپرسم. وقتي هم فرصت ديدنش دست بدهد، دستش را ميبوسم و هرگز يادم نميرود حساسيت او به «پرورش» من چقدر در زندگيام تأثير داشته است.
دانشگاه
دكتر اسدي به ما «تحليل محتوا» درس داد اما مثل همه معلمهاي ديگرم فقط يك معلم معمولي نبود. بماند كه وقتي پاياننامه مينوشتم، با آنكه نه استاد راهنما بود و نه استاد مشاور، فقط چون رفيقم بود چند شب در منزلش ميزبانم بود تا راهنماييام كند. نميدانم از كجا فهميده بود ميخواهم خانه بخرم. مقداري پول را در بستهاي براي من فرستاد و روي بسته نوشت: «از طرف يك رفيق، براي يك رفيق».
- تكمله
همه اينها براي اين بود كه بگويم من هم مثل همه آنهايي كه پاي درس معلمهاي فداكار اين سرزمين نشستهاند، لطفهاي زيادي از آموزگارانم ديدهام و دين آنها روي گردنم سنگيني ميكند. تمام مسئوليت انتخاب تصوير پرحاشيه براي گزارشي كه مدتي قبل در روزنامه در دفاع از معلمها منتشر شده بود با من است.
قبلا هم توضيح دادهام كه اشتباه من موجب يك دلخوري شده بود و بابتش عذرخواهي هم كردهام. با اينكه ميشد اين گزارش هم مثل خيلي از مطالب ما،تشكر فرهنگيان را بهدنبال داشته باشد اما دوست ندارم دلخوري و گلايه حتي تعداد كمي از معلمهاي اين سرزمين هم باقي بماند. براي همين مثل يك شاگرد دبستاني و به احترام همه لطفهايي كه ديدهام، دستم را ميگيرم بالا و ميگويم: «آقا اجازه، ببخشيد».
دبير گروه جامعه