4-3 روزي است كه براي مرور موضوعات درسي؛ خود بچهها جاي معلم ميايستند و از آن روبهرو به همكلاسيهاي خودشان نگاه ميكنند. با اينكه موضوع درس تكراري است، هيجان به قوت خودش باقي است؛ هيجان ايستادن به جاي معلم. اين يكي از بهترين تمرينهاي امسالشان است؛ همين كه بدانند چه دشوار است روبهروي اين همه چشم كنجكاو ايستادن، بدانند كه به سؤالها پاسخ دادن و حفظ آرامش آسان نيست و بدانند كه يك روز ممكن است معلم شدن، انتخابشان باشد.
وقتي من دبستاني بودم فكر ميكردم معلمها از يك سياره ديگر آمدهاند؛ سيارهاي كه انسانهاي آرام و صبوري را تحويل ميداد كه جيغ و داد 40-30 بچه را تاب ميآوردند. درس را آنقدر تكرار ميكردند تا همه ياد بگيرند و لبخند زدن هم فراموششان نميشد.
حالا كه بزرگ شدهام و دوستان خودم معلم هستند ميدانم كه سياره ديگري در كار نيست اما يك گنجينه مخفي هست كه براي معلم خوبي بودن بايد به آن مجهز شد؛ صبر، آرامش، لبخند و البته مهمتر از همه دانش. حالا ديگر ميدانم كه صداي جيغ و داد اين همه دانشآموز را تحمل كردن اصلا آسان نيست. علاوه بر اين وسواسهاي پدر و مادرهاي هم نسل من هم هست كه ميخواهند آب توي دل بچه تكان نخورد، شاگرد اول هم باشد.
معلم بودن اصلا آسان نيست. بعد از خانواده، نخستين كساني كه روي يك كودك اثر ميگذارند معلمهايش هستند. تمام اين سالهاي بزرگ شدن هنوز خاطره بعضي از معلمها را از يادم نبرده است؛ آن معلم ادبيات كه با هر مثالي كه ميزد شعري ميخواند. آن معلم رياضي كه معادلات را مثل يك كشف شيرين يادمان ميداد. معلم شيمي كه فرمولها را دوستهاي خوبي ميدانست كه به خانهمان ميآيند و مهمتر از همه معلمهاي دبستان كه كلمات گنگ و نامفهوم روي كاغذ را تبديل كردند به خواندنيها و بعد دنيا، دنيا شد.
شايد اگر به من هم اجازه ميدادند يكبار به جاي معلم درس بدهم، خيلي زودتر ميفهميدم معلم بودن چه مفهومي دارد. ميفهميدم كه معلمهاي خوب، واقعا هم از سياره ديگري آمدهاند؛ از جايي كه لبخند را نه بهخاطر حقوق بالا و امكانات رفاهي آنچناني، كه بهخاطر عشق به دانش و عشق به دانشآموزان روي لبشان نگهميدارند و اگر با وجود همهچيز تاب ميآورند، براي اين است كه در آن سياره، اميد پيام آوري است كه هنوز در كوچهها ميچرخد و هنوز ميشود صدايش را شنيد كه به روز بهتري دعوتشان ميكند؛ روزهايي روشن از دانش و عاطفه.