تاریخ انتشار: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۲۰:۱۲

داستان>زهره تمیم‌داری: بچه‌اختاپوس هر چه به مرجان‌های ستونی، مرجان‌های سنگی و مرجان‌های شاخ‌گوزنی نگاه می‌کرد، نمی‌توانست باور کند که ممکن است با یکی از آن‌ها فامیل باشد!

او از زمانی که خودش را شناخته بود تنها بود. فقط یک‌بار از یکی دو اختاپوس دیگر شنیده بود که بهتر است به سرزمین مرجان‌ها سفر کند تا فامیل‌هایش را پیدا کند و دنبال پدر و مادرش بگردد.


  بچه‌اختاپوس در طول مسیر مطمئن شده بود که مرجان‌ها موجودات عمیق، باهوش و خوش‌برخوردی هستند و می‌تواند از آن‌ها یک عالمه سؤال بكند. ولی به محض این‌که به سرزمین مرجان‌ها رسید فهمید که دست و پاهایش درد گرفته و خیلی هم گرسنه است. او از دیدن مرجان‌های بی‌حس و حال احساس خستگی شدید می‌کرد و دنبال کسی می‌گشت که آشنا باشد. آیا توی این مرجان‌ها کسی می‌توانست با او فامیل باشد؟! آیا اختاپوس‌های دیگر درباره‌ي سرزمین مرجان‌ها با او شوخی کرده بودند تا چند روزی از دستش راحت بشوند؟!

در میان آن‌همه مرجان تکراری، او یک مرجان منحصر به فرد پیدا کرد. یک مرجان زرد درخشان با رگه‌هایی از نقره‌ي خالص و خطوط زیبای بنفش. اختاپوس کوچک با ترس به مرجان نزدیک‌تر شد؛ مرجان از آب دریا سردتر و سفت‌تر و سخت‌تر بود و خوش‌تراش و محکم و رازآلود ایستاده بود. انگار داشت به دقت او را نگاه می‌کرد. بچه‌اختاپوس از خوشحالی این‌که کسی دارد به او توجه می‌کند دور خودش یک چرخ سریع زد و دو‌تا عطسه کرد (او همیشه وقتی که خیلی خوشحال می‌شد دو‌تا عطسه‌ي بزرگ می‌کرد!)
بچه‌اختاپوس آمد قلبش را بگذارد روی یکی از گوشه‌های مرجان، ولی دید که نمی‌داند قلبش کجاست؟ نه جای قلب، نه جای معده و نه جای سؤال‌هایش را نمی‌دانست.

***

  مهندس داده‌پردازی از کابین تحقیقات،  به رئیس تیم تحقیقات بی‌سیم زد: «قربان، نمی‌دونیم چی شده؟ چیزی روی دوربین رادار رو گرفته. نمی‌تونیم گونه‌های جدید رو شناسایی کنیم.» رئیس تیم تحقیقات داد زد: « از ارتفاع دوهزار متری چه‌طور رادار رو بکشیم بالا؟ باید اون‌موقع که توی خشکی بودیم براش حفاظ تعبیه می‌کردین. دارم وقت رو از دست می‌دم.» مهندس با صدای نامطمئنی گفت: «قربان، تا شما اعداد رو محاسبه کنین رادار رو آروم‌آروم می‌آریم بالا.»

***

   بچه‌اختاپوس به دوست جدید یا فامیل قدیمی گفت: «تو خودِ خود فامیل ما هستی. تو حتماً چیزهای زیادی بلدی.»
دستش را دور مرجان حلقه کرد و چشمش را روی چشم  فامیلشان گذاشت. توی چشم‌های تیره‌ي مرجان چیزهای زیادی بود که در تاریکی مخفی شده بودند. مرجان به‌جای این‌که حرف بزند، شروع کرد به تکان‌خوردن و از روی زمین کنده‌شدن؛ ناگهان سرعتش اوج گرفت. بچه اختاپوس تا می‌توانست دست و پاهایش را محکم‌تر کرد.

فشار آب و تقلای توده‌های آب بیش‌تر می‌شد. آن‌ها از اره‌ماهی‌ها و ماهی‌های شکارچی با سرعت گذشتند؛ همین‌طور از کنار جلبک‌ها و خیارهای دریایی عبور کردند و‌... یک‌دفعه دنیا عوض شد. خبری از وزن آب نبود، توی خلأ داغ، آفتاب توی چشمشان می‌زد. آن‌ها روی سطح آب بودند و چیزهای زیادی به هر دویشان چسبیده بود.

***


 دو خدمه‌ي قلچماق کشتی تلاش می‌کردند بچه‌اختاپوس را از رادار جدا کنند. رئیس تیم، آن طرف‌تر ایستاده بود و با تلفن ماهواره‌ای حرف می‌زد. مهندس جهت‌یاب گفت: «عجب هشت‌پای نچسب کَنِه‌ای. چه‌قدر از هشت‌پاها بدم می‌آد!»
یکی از خدمه گفت: «همیشه چیزهای اضافی کارمون رو عقب انداخته.»

 مهندس داده‌پردازی از پشت لپ‌تاپ، زیر لب گفت: «سیستم...سیستم... شبکه‌ي رادار هنگ کرده» ... یک‌دفعه صدایش را بالا برد و داد زد:« داده‌ها...داده‌ها...داده‌ها رو ببینین. خدای من، این‌ها... چیه روی صفحه؟»

خدمه دویدند و به صفحه‌ي مانیتور خیره شدند. مانتیور، سیگنال‌های موجود اضافی را شناسایی کرده بود. روی صفحه‌ي مانیتور پر از حباب‌های رنگی بود، حباب‌ها و گیاه‌های زیبای دریایی و یک عالم ستاره. رؤیاهای بچه‌اختاپوس از چشم او به رادار زردرنگ منتقل شده بود. روی صفحه‌ي مانیتور دو اختاپوس بزرگ سبزآبی و صورتی او را بغل کرده بودند و روی سرشان تاج بود. چیزی شبیه صدای عطسه می‌آمد و صدای خنده‌ي خفیفی از سنسورها پخش می‌شد. بعضی تصاویر روی مانیتور، نامفهوم و ممتد بودند و بعضی تکرار می‌شدند. تصویرها چرخ می‌زدند و  شناور بودند و بعد از چند لحظه همگی قطع شدند.

آن‌طرف عرشه، بچه‌اختاپوس چشم‌هایش را بسته بود و بازوهایش از رادار جدا شده بود. مهندس جهت‌یاب مکثی کرد و گفت: «چه ربطی داره، این تصویرها معلومه که از یه شرکت انیمیشن‌سازی اومده.»
 خدمه، بچه‌اختاپوس بی‌حال را به دریا انداختند. مهندس داده‌ها تنها کسی بود که نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. او روی صندلی به فیلم ضبط شده چشم دوخته بود و  نمی‌توانست نظر بدهد.

***

مسؤل حفاظت از تسليحات کشتی پس از بررسی سیستم‌ها اعلام کرد که رادار نیاز به بازبینی و تعمیر دارد و روی صفحه‌ي مخابره‌ي آن خش افتاده است. رئیس تیم تحقیقات که با مهندس جهت‌یاب در مورد تصاویر هم عقیده بود، فقط برای جبران هزینه‌های پروژه شروع کرد به مخابره‌ي‌ خبری با عنوان «توهمات موجودات دریا دیدنی شد!» و سر فروش تصاویر مشغول مذاکره شد.

  چند روز بعد، رئیس تیم تحقیقات از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفت، گاهی خوشحال بود و گاهی ناراحت. گاهی شک می‌کرد که آیا آن‌ها در دریا گم شده‌اند. او نمی‌دانست که ممکن است نویسنده‌ي داستان هر آن این کشتی را غرق کند، چون به نظر نویسنده رؤیاهای یک بچه‌اختاپوس کوچک قابل فروش نخواهد بود! و او حتماً در شهر مرجان‌ها دوستی جدید و فامیلی قدیمی پیدا خواهد کرد.