ساعتهاگذشته است و اينك من خود را جايي ميبينم كه معراجيها به معراج ميروند. آرام قدم برميدارم. نميدانم چرا هرچه جلوتر ميروم گامهايم سنگينتر ميشود. در سالن را باز ميكنم. انگار چيزي در دلم فرو ميريزد. تا به حال، اين همه شهيد يكجا و باهم نديدهام. خدايا اينها كه هستند؟ چرا بعد از اين همه سال برگشتهاند؟ ميخواهند به ما چه بگويند؟چه از ما ميخواهند؟ بايد از آنها چه خواست؟ سؤالها را از ذهنم رد ميكنم. به آدم هاي اطرافم نگاه ميكنم؛ اكثريتشان جوانان نسل چهارمي هستند، جلوتر ميروم تا از هويتشان اطلاع پيدا كنم. آنها دانشجويان دانشگاه شهيد چمران و دانشگاه علوم پزشكي اهواز هستند. دانشجويان نسل چهارمي كه حضورشان در كنار شهدا، حرفهاي ناگفتهاي است براي آناني كه نسل چهارميها را از شهدا دور ميدانند.
چشمهايم كه ديدهباني ميكنند جز حسوحال زيبا، چيزي را درك نميكنند، جواني صورت بر تابوت شهيد گذاشته است و اشك بر صورتش رقص عشق ميزند، نميدانم زير لب چه ميگويد؟ نگاهم را كمي ديگر وسعت ميدهم. جواناني را ميبينم كه قلم در دست، روي تابوتهاي به صف بسته شهدا، واژهها را به صف ميكنند. نميدانم چه ميخواهند؟ و چه مينويسند؟ فقط ميدانم حالشان، حال غريبي است. به پشت سرم كه نگاه ميكنم، عدهاي ديگر را ميبينم كه به ديوار تكيه دادهاند و با نگاههايي خاص، تابوتها را به نظاره نشستهاند. بعضيها چادر روي صورت كشيدهاند تا ديگران از حالشان بيخبر باشند. گويا خود را به بيخبري زدهاند تا شهدا از حالشان خبر بگيرند.
دلم نميآيد كسي را از حس و حالش جدا كنم، آرام گوشهاي مينشينم، نگاهم را به نگاه ديگران ميدوزم و همسو با آنان به تابوتها خيره ميشوم. عدهاي قرآن و كتاب دعا در دستشان است و برخي ديگر به نماز ايستادهاند. كودكان، بازيگوشي ميكنند و نادانسته در حال دويدن، به دور شهدا طواف ميكنند و برخي كنار تابوت شهدا عكسهاي يادگاري ميگيرند. همينطور كه به صحنهها نگاه ميكنم. صداي همهمهاي، رشته نگاهم را پاره ميكند.كسي ميگويد « دانشجويان چمران، اتوبوس منتظر است. » دانشجويان اعتراض ميكنند، طوري كه انگار كسي حقي را از آنها گرفته است. برخي با غرزدن بلند ميشوند و برخي جسارت به خرج ميدهند و به اين صداها گوش نميدهند. بالاي سرشان ميروند و آنها را مجبور ميكنند تا از جايشان بلند شوند. بعضي چشمهايشان هنوز پر از اشك است و با همان حلقههاي اشك راه خداحافظي را در پيش ميگيرند. افراد جديدي وارد معراج ميشوند.
چشمانم را به اين طرف و آن طرف ميچرخانم تا شايد كسي را براي مصاحبه بيابم. در همين رصد كردنها، صدايي شبيه موقعي كه باران ميآيد نگاه مرا به عقب برميگرداند. پيرزن درحاليكه كيسهاي پراز نقل در دست دارد انگار كه عروسي باشد و نودامادي از راه آمده است،نقل ها را بالاي سر تابوتها به هوا مياندازد و نقلها غلت غلتان بر سر شاهدامادهاي بينام و نشان وطن فرود ميآيند. صدايي آرام و پچ پچكنان، ميگويد: تبرك است بياييد برداريم. ديري ازآن نقلريزان نگذشته است كه كسي ديگر ميآيد و همان صحنه دوباره تكرار ميشود. بچهها خوشحال خود را به تابوتها ميرسانند و با دست وپاهاي كوچكشان سعي ميكنند قد خود را بلندتر كنند تا دستان خود را به نقلها برسانند. در دلم يقين دارم شهدا اين كودكان معصوم را دوست دارند و دلم گواه است كه آنها با تابوتهايشان، همبازي كودكان شدهاند.
- درگاه وصل
از جايم بلند ميشوم تا با يك تير 2نشان بزنم. شروع ميكنم به طواف اطراف شهدا تا هم زيارت كنم و هم بهدنبال موضوعاتي براي نوشتن بگردم. زير لب صلوات ميفرستم و از شهدا ميخواهم حالا كه اين همه راه من را به اينجا آوردهاند، خودشان موضوعات را پيش پايم بگذارند. نگاهم را به دلنوشتههاي روي تابوتها ميدوزم. همينطور كه كنجكاويم را در اين دلنوشتهها دنبال ميكنم نگاهم به نگاه دختري جوان گره ميخورد. نامش فاطمه و دانشجوي رشته حقوق است. از او ميپرسم شما ، شهدا را چگونه توصيف ميكنيد؟ ميخندد و ميگويد: « شهدا اصلا قابل وصف نيستند.فقط ميتوانم بگويم اينجا يك حس آرامش بسيار عجيبي دارد، اينجا در واقع يك درگاه وصل است.» او در پايان با گلايه از آن دسته از آدمهايي كه به اين مكانها نميآيند ميگويد آنها خوابند و جا ماندهاند.
- گمشدهاي كه برنگشت
اين بار پاهايم مرا به سمت خانم عطايي ميكشاند. او 48سال سن دارد و مثل آدمهايي كه به آنچه ميخواهند بگويند افتخار ميكنند، از واژهها پرده برميدارد و ميگويد برادر شوهرش مفقودالاثر است و يكي ديگرشان هم شهيد شده است. از خواهرزادههاي شهيدش ميگويد و اينكه او به خوبي فضاي جنگ را احساس كرده است.
خانم عطايي در حاليكه اشكهايش جاري است، دستان لرزانش را به من نشان ميدهد و تأكيد ميكند هرگاه تابوت شهدا را ميبيند، احساس شرمندگي ميكند چرا كه آنها بهخاطر اين جامعه و اين ملت رفتهاند و ما جوابگويشان نيستيم.
او حين اينكه از بعضي جوانان امروزي گلايه ميكند از شهدا ميخواهد كه جوانان را عاقبت بخير كنند و صحبت را دوباره به سمت برادرشوهر مفقودالاثرش ميبرد. او ميگويد: شهيد صادق سن و سالي نداشت. او سوم دبيرستان بود. يادم هست روزي پدرش برايش لباسي خريد. با اينكه او تنها يك دانشآموز بود بهشدت ناراحت شد و گفت: مگر اين پيرمرد چه گناهي كرده استكه بايد جور مرا بكشد.
خانم عطايي در پايان صحبتهايش ميگويد: هربار شهيد گمنام ميآورند ميگويم شايد صادق يكي از اين شهداي گمنام باشد. نميدانم شايد صادق يكي از اين 270 شهيد باشد. درحاليكه بغض گلويش را گرفته است، ميگويد مادرشوهرم تا آخرين لحظه چشم به راه صادق، چشم به راه گمشدهاش بود و آرزو به دل رفت.
- بهشتي كوچك پر از فرشته
بالاخره اصرارهاي من اثر ميكند و راضي به مصاحبه ميشود. دانشجوي دكتري دامپزشكي است. او معتقد است بهترين راه شناخت شهدا اين است كه بدانيم چه حالي داشتهاند؟ چرا رفتهاند؟ هدفشان چه بوده است؟ و از چه چيزهايي گذشتند؟ او تأكيد ميكند كه قبلا شهدا را نميشناخته است و توسط يكي از دوستانش ابتدا با مزار شهدا آشنا شده است و بعد كمكم در مورد آنها تحقيق كرده است. كتابها و زندگينامههايشان را خوانده است و بعد به شناخت قلبي و عقلي در مورد آنها رسيده و اين است كه الان در اين مكان حضور دارد.
از احساسش ميگويد؛ از اينكه هرگاه اينجا ميآيد احساس ميكند در يك بهشت كوچك، پر از فرشته است. درحاليكه اشكهايش را زير قاب عينك پاك ميكند، ميگويد: دركش برايم سخت است كه شهدا چطور از خانواده و بچههايشان گذشتند؟ از جان و همهچيزشان گذشتند؟ او از عزمش براي هدايت دوستانش به اين مكانها ميگويد و از كساني ميگويد كه حجاب درستي نداشتند ولي وقتي اينجا آمدند، احترام زيادي قائل بودند و در آخر ميگويد حس ميكند شهدا خودشان افراد را جذب ميكنند.
- اولين دعوت
دعاي كميل تمامشده است و من به رسم ادب، گوشهاي نشستهام.دعا كه تمام ميشود دختربچهاي شروع به پخش كردن شيريني ميكند. پذيرايياش از ما كه تمام ميشود خانمي مسن كه كنار من نشسته است شيرينياي را بهدست من ميدهد و از من ميخواهد آن را به خانم جواني كه كنارم نشسته است بدهم. ظاهرا با هم نسبتي دارند. من كه موقعيت را مساعد ديدهام با دادن شيريني سر صحبت را باز ميكنم. فارغالتحصيل رشته شيمي است و 25سال سن دارد. چيزي كه مرا براي مصاحبه با او راغب ميكند، حجاب نامتعارفي است كه او را از بقيه متمايز ميكند.
در حاليكه لبخندي مهربان و مليح بر لب دارد ميگويد: امشب قسمتم شده است كه اينجا بيايم. شهدا براي نخستين بار است كه مرا دعوت كردهاند. من تا به حال چنين جاهايي نيامده بودم. من ماههاست كه براي كنكور درس ميخوانم. خواهرم از من درخواست كرد به اينجا بيايم. من هم با خودم، گفتم بگذار يك امشب درس نخوانم و بروم و ببينم اينجور جاها چه حس و حالي دارد؟ سرش را پايين مياندازد و با خجالت ميگويد: بهنظرم شهدا مرا طلبيدهاند. در آخر ميگويد قصد دارد از تابوت شهدا عكس بگيرد و در فضاي مجازي براي دوستانش به اشتراك بگذارد و از آنها بخواهد تا به اينجا بيايند.
- در راه علي اكبر امام حسين(ع)، پسرم را دادم
وسايل مصاحبهام را جمع ميكنم و دلنوشتهاي روي يكي از تابوتها مينويسم و از در معراج خارج ميشوم. از لابهلاي در، خيره به تابوتها نگاه ميكنم. دلم رضا به رفتن نميدهد. انگار چيزي از درونم مانع رفتن است.كفشهايم را از پا درميآورم و دوباره به داخل معراج برميگردم تا 2ركعت نماز بخوانم. بهجا مهري معراج كه ميرسم پيرزني نگاهم را بهخود جلب ميكند. او با چهرهاي سفيد، صورتي گرد، جثهاي كوچك و ظريف، پشت در وروديه معراج، كنار جا مهري، جايي غريب و دنج، به ديوار تكيه داده است. دلم ميخواهد با او حرف بزنم. سلام ميكنم، جوري جواب ميدهد كه انگار سالهاست من را ميشناسد. در همين حين خانمي ميآيد درحاليكه به او سلام ميكند خطاب به من ميگويد: ايشان مادر شهيد مصطفي صفري است و من كه تازه دليل نگاههاي جذاب اين مادر را فهميدهام از او در مورد پسر شهيدش ميپرسم. اما حاج خانم، سال شهادت پسرش را فراموش كرده است. او واژهها را به سختي ادا ميكند. صدايش ضعيف است و من مجبورم براي شنيدن حرفهايش سرم را نزديكتر ببرم. او از شهادت مصطفايش ميگويد، از رضايتش از شهادت او. و اينكه او را در راه علياكبر امام حسين (ع) داده است. او براي من دعاي خير ميكند. نمازم را ميخوانم و دوباره از او خداحافظي ميكنم و او را با نگاههاي غريبش به تابوت شهدا، تنها ميگذارم و در راه برگشت، در ورق پارههاي ذهنم مينويسم خوشا به سعادت امثال مصطفي... .
- رفتند تا راه را گم نكنيم
چشمهايم را بر هم ميگذارم. نفسهايم سنگين است، هميشه وقتي قلم را براي گفتن و نوشتن از ياران حقيقي خالق فرا ميخوانم، در دستانم بيقراري ميكند.گاهي مينويسد و گاهي خود را به سخره ميگيرد كه تو را چه به ورود به اين وادي... عزم و احساسم را جمع ميكنم تا پردههاي خيالم را خانهتكاني كنم، به خيالم شايد ميان موضوعي كه در ذهنم جستوخيز ميكند با ورق پارههاي خاطراتم، سطرهاي مشتركي بيابم كه بتوانم با واژهها همزاد شوم و آنچه را از دلم برميآيد بر سنگفرشهاي خيالم نقش و نگار كنم، آنگاه كه رنگ و لعاب گرفت بر ستونهاي محكم ورق آن را حكاكي كنم. چشمهايم را باز ميكنم، ميخواهم دست از خانهتكاني ذهنم بردارم و به كارهاي ديگرم برسم شايد بعدا چيزي يادم بيايد. اما ذهن من كه انگار قفايي به سرش خورده، در حال تقلاست.احساس ميكنم مثل شاگردهاي دبستاني، دستش را بالا گرفته و مدام به معلم ميگويد خانم اجازه ما بگيم؟ دوباره روي جايم تكيه ميدهم، چشمهايم را ميبندم.آرامش و سكوت خانه هم به كمك خيالم آمده است، انگار چيزهايي يادم ميآيد، خانهاي با دري سبزرنگ و قديمي. خانهاي است كه كودكيام در آن گذشته است، زنان محله جلوي خانهمان جمع شدهاند. جلوتر ميروم انگار اتفاقي افتاده است. سلام ميكنم و رد ميشوم.
يكي از آنها بيمقدمه به من ميگويد محمد گمشده است. برادر كوچكت ظهر از مدرسه آمده كيفش را گذاشته و معلوم نيست كجا رفته است. مثل آدمهاي شوكه، مسيري را كه آمده بودم، برگشتم. به مغازه پايين محل كه رسيدم، مرد نانواي محل را ديدم، جلوتر رفتم ديدم سراغ محمد ما، سراغ گمشده ما را از مغازهدار مي گيرد و او هم ابراز بياطلاعي ميكند. دلم به آشوب ميافتد خدايا يك پسربچه 8ساله كجا ميتواند رفته باشد؟ خدايا پدر و مادرم الان چه حالي دارند؟چه شده است كه نانواي محل هم به جست و جو آمده است؟ به ذهنم ميرسد به مدرسهاش بروم. يادم ميآيد زن همسايه گفته بود ظهر از مدرسه برگشته است. براي همين هم كسي به مدرسه نرفته بود. اشكهايم انگار بيتوجه به من، راه خودشان را ميروند، دستانم ميلرزد و پاهايم سست شده است. خدايا كودك كوچك خانواده ما، با آن چشمهاي معصومش كجاست؟ خدايا گمشده ما كجاست؟ بياراده به سمت مدرسهاش به راه ميافتم بيتوجه به حرفهاي زن همسايه. اشكها امانم را بريدهاند. انگار كمالشان را در جاري شدن ميبينند. جلوي مدرسه رسيدهام، مدرسهاي كه سر در آن نوشتهاند شهيدمحمد منتظري. ميخواهم وارد مدرسه شوم، چيزي ازضمير بيارادهام ميگويد بايست.
ميايستم و به نام شهيد خيره ميشوم در دلم از او خواهش گمشدهام را دارم و به راهم ادامه ميدهم. وارد مدرسه ميشوم.كسي در حياط نيست. از درون يك كلاس سر و صدايي ميآيد؛ انگار نيمكت، جابه جا ميكنند. نيمي از پنجره كلاس باز است ناگاه محمد را ميبينم كه به كمك دوستانش نيمكتي را گرفته تا آن را از كلاس بيرون بياورد. صدايش ميزنم دواندوان به سمت من ميآيد. ميداند ناراحتم، قبل از اينكه چيزي بگويم ميگويد آمدم كه به ناظممان در جلسه انجمن اوليا كمك كنم... من فقط ميدانستم گمشدهام را يافتهام، كودك بازيگوش خانواده، عزيز تمام خانواده. از اين مقدمه و موضوع سالها ميگذرد. اما تلخي يادش از يادم نميرود. ردپاي اين خاطره تلخ را در ذهنم جستوجو كردهام تا شايد بتوانم حس و حالي شبيه آنچه مكلف به مسطور كردن آن شدهام بيابم. اما صداي آشنايي از عمق وجودم نهيب ميزند كه «ميانماه من تاماه گردون/تفاوت از زمين تا آسمان است.» از همه اين كشمكشهاي ذهني خودم را رها ميكنم و حال، ميدانم مكلفم به قلمزدن در مورد 270گمشدهام؛ گمشدههايي كه از مدرسه عشق الهي برگشته بودند. اما هنوز شاگرداني گمنام بودند. گمشدگاني كه خود گمشده نبودند بلكه آمده بودند تا كه ما، خودمان را در گيرودار اين دنياي فريبنده گم نكنيم.