مرد جبهههاي جنوب كشورمان با اين حرفها، تلاش ميكرد تا دل خانوادهاش را بهدست آورد. رضايت قلبي خانوادهاش را جلب كند، براي حضوري دوباره در جبهه. منتها اينبار نه در جبهه جنگ با صدام، بلكه مقابل صدام زمانه، مقابل گروهك تروريستي داعش. حبيب جنت مكان 8سال در منطقه جنگي زندگي كرد و جنگيد! اهل اهواز بود. دشمن به پشت دروازههاي شهر رسيده بود اما او هيچگاه راضي نشد خانه و كاشانهاش را رها كند. بعثيها هرچه به شهر نزديكتر ميشدند حبيب هم براي ماندن و زندگي كردن در خانهاش، درشهرش مصممتر ميشد. «حبيب آدم عجيبي بود هر كه با او همكلام ميشد شيفتهاش ميشد. انسان متوكلي بود. توكل ميكرد به خدا و هميشه هم مشكلات را به سخره ميگرفت. ناراحتي اين مرد را نديدم. براي هيچچيز غصه نميخورد به جز براي جا ماندن از كاروان همرزمان شهيدش. جنگ كه تمام شد، غصه ميخورد و ميگفت من لايق شهادت نبودم. اما او لايق بود.» اينها تنها گوشهاي از خاطرات زندگي پر فرازونشيب شهيد حبيب جنت مكان است از زبان همسر گرانقدر ايشان؛ رزمندهاي شجاع، جانبازي كه 9بار طعم مجروحيت را چشيد، عاشقي كه 25سال در فراق معشوق انتظار كشيد و بالاخره در اربعين شهادتش همكلام شديم با همسرش تا بيشتر از سبك زندگياش بدانيم. در صبحگاه روز 27فروردينماه امسال شربت شهادت را نوشيد و به همرزمانش پيوست.
- در 30و چند سال زندگي مشترك با شهيد حبيب جنت مكان، او را چگونه شناختيد؟
مومن، ساده، بيريا، خوشصحبت و خوش خنده. حبيب غم دنيا را نميخورد. حسرت مال دنيا نداشت. ماديات را نميديد. ما زندگي بسيار ساده و به دور از تجملاتي داشتيم. اينطور زندگي كردن را از او آموختم. هيچوقت آب در دلش تكان نميخورد. مشكلات مادي زندگي را اصلا بهحساب نميآورد. خم به ابرويش نميآورد. به سختيهاي زندگي لبخند ميزد. در مورد خودش اينطور بود. خيلي به آب و آتش نميزد اما وقتي پاي يك نيازمند، يك آدم گرفتار به ميان ميآمد، غصهاش را ميخورد، ناراحت ميشد، به هوايش عصباني هم ميشد. برايش به آب و آتش ميزد. سخت ميگرفت و جدي كار ميكرد تا مشكل آدمهاي گرفتار را حل كند. حبيب را من اينطور شناختم.
- چه اتفاقي باعث شد كه همسرتان در 53سالگي به جبهه جنگ عليه تكفيريها بروند؟
حاج حبيب طاقت ديدن ظلم ظالم را نداشت. همسرم مردي بود كه در 8سال دفاعمقدس هميشه پاي ثابت جبهههاي نبرد بود. بارها بهشدت مجروح و زخمي شد اما تا پايان جنگ داوطلبانه جنگيد. بيشتر همرزمانش شهيد شدند. آن روزها را بهخاطر دارم. خدا ميداند كه هربار كه به جبهه ميرفت اميدش پيوستن به همرزمان شهيدش بود اما قسمت نبود. خودش ميگفت لايق نبودم. جنگ تحميلي كه تمام شد حبيب هميشه از اين ناراحت بود كه مبادا در خانه و در تختخواب بميرد. همان موقعي كه داعش از خدا بيخبر پايش به عراق رسيد همسرم بيخبر از ما و مخفيانه رفت پاسپورتش را گرفت. ميگفت خدا را چه ديديد شايد قسمت من اين بوده كه شهيد حرم شوم. با او مخالفت كرديم؛ من و 2فرزندم. آخر حاج حبيب جانباز 45درصد شيميايي بود و همه زندگي من و بچهها. اگر ميرفت خانهمان بيچراغ ميشد، سوت و كور ميشد. چطور ميتوانستم بگذارم برود. خودش دلش ميخواست ما قلبا به اين كار رضا باشيم. صبر كرد تا راضيمان كند و بعد برود. وقتي ديد نميتواند، گوشهگير شد. كنج اتاق مينشست و روزبه روز مثل شمع آب ميشد. وقتي پيكر پاك شهداي حرم وارد خاك ايران ميشد، به پيشوازشان ميرفت، بعدش كه ميآمد خانه، گوشهاي مينشست. پاهايش را جمع ميكرد و ميچسباند به سينهاش. 2 دستش را ميگذاشت روي سرش. زير لب نوحه ميخواند و اشك ميريخت. حبيب مداح اهلبيت بود و عاشق حضرتابوالفضل(ع). با سوز دل نوحه ميخواند و اشك ميريخت. هيچوقت حاج حبيب را در اين حال و وضع نديده بوديم. چارهاي نداشتيم، اگر راضي نميشديم حبيب در خانه از غصه دق ميكرد. مهرماه سال گذشته بود كه همراهياش كرديم تا محل اعزام. روز اعزام چنان پر انرژي و خوشحال سوار اتوبوس شد كه اصلا باورمان نميشد كه اين آدم همان آدم افسرده و ناراحت چند روز پيش است. شده بود مثل همان بيست و چند سال پيش كه ميرفت جبهه؛ سرحال و قبراق.
- حاج حبيب در كدام منطقه عراق عليه داعش ميجنگيد؟ كارشان در جبهه چه بود؟
به منطقه بيجي استان صلاحالدين عراق اعزام شد؛ تخريبچي بود و مأمور شناسايي. درست مثل دوران جنگ تحميلي. ميگفت: «تكفيريهاي از خدا بيخبر عراق را تبديل كردهاند به يك بمب بزرگ! هرجا كه ميرسند تلههاي انفجاري كار ميگذارند. در سر در خانهها، در ميز و نيمكت بچههاي مدرسه، در كمد خانهها و حتي در بالش بچهها! » حبيب از كارش در جبهه عراق خيلي كم ميگفت اما خيلي وقتها وقتي با همرزمانش تماس ميگرفتم، ميگفتند: حاجي رفته عمليات شناسايي.
- شهيد جنت مكان وضعيت فعلي كشور عراق و گروهك تروريستي داعش را چطور توصيف ميكردند؟
تا حرفي در اينباره به ميان ميآمد ميگفت: «قدر مملكتمان را بدانيد. در امنيت داريد زندگي ميكنيد». در عراق نميشود دوست و دشمن را از هم تشخيص داد. كشور به كلي از هم پاشيده و مردم در امان نيستند.»
- گفتيد كه شهيد جنت مكان 8سال در جنگ تحميلي حضور داشتند. از آن موقع بيشتر برايمان بگوييد؟
ما اهل اهوازيم. وقتي جنگ هم شروع شد در اين شهر ساكن بوديم. حبيب آن موقع كارهاي فرهنگي ميكرد. علاقه زيادي به ادبيات و هنر داشت؛ شاعر بود و نوحهسرا. بعد از انقلاب در چند برنامه تئاتر هم ايفاي نقش كرد اما وقتي جنگ آغاز شد و رژيم بعثي عراق به خاك كشورمان حمله كرد، كارش را با همه علاقهاي كه به آن داشت، بوسيد و كنار گذاشت. رفت جبهه. يادم هست آن اوايل جنگ، عراق داشت در خاك كشورمان پيشروي ميكرد. خرمشهر بهدست رژيم بعثي افتاده بود و ارتش صدام خدانشناس به فكر اشغال شهرهاي ديگر كشورمان بود. اهواز ديگر تبديل شده بود به يك شهر جنگي و يك منطقه جنگي. خيليها شهر را ترك كردند و رفتند اما حبيب اصلا راضي نميشد كه خانهاش را ترك كند. ميگفت: «خرمشهر قتلگاه صدام ميشود. خيالت راحت، نميگذاريم بعثيها حتي يك قدم ديگر جلوتر بيايند، ما در خانهمان ميمانيم حتي اگر لازم باشد در خانهمان ميميريم! اما تركش نميكنيم».
- آخرين باري كه با همسرتان ملاقات كرديد كي بود؟
آخرين بار براي سال تحويل آمده بود خانه. از وقتي كه رفته بود عراق، خيلي ساكت شده بود. حرف نميزد. بارها از ايشان پرسيدم حاجي موضوع چيست؟ چه شده؟ بچهها هم همين سؤال را از او ميپرسيدند. حاج حبيب مكث ميكرد و سرش را پايين ميانداخت و در جوابمان ميگفت خودتان بهتر ميدانيد. قبلا خيلي در موردش حرف زديم. آن موقعها حبيب هر وقت در مورد همرزمان شهيدش حرف ميزد، ميگفت: «همهشان هنگامي كه وقت شهادتشان ميرسيد كمحرف ميشدند و ساكت». بعدش خنده توأم با حسرتي روي صورتش مينشست و ميگفت: «اما من هيچوقت ساكت نشدم!». شب عيد وقتي حبيب اين حرف را زد تهدلمان خالي شد. من و بچهها ساكت نشستيم و به روي خودمان نياورديم اما نگران بوديم. براي اينكه همه را از آن حال و هوا بيرون بياورم به حبيب گفتم 27فروردينماه، چند هفته ديگر عروسي دختر خواهرم است. انشاءالله اين بار زودتر برگرد تا در اين جشن همگي حضور داشته باشيم. حاجي همانطور كه سرش پايين بود و در چشممان نگاه نميكرد، گفت: «من نميتوانم در آن جشن شركت كنم. حواستان باشد كاري نكنيد كه جشن عروسي مردم به هم بخورد!» معني حرف او را متوجه نشدم. چند روز بعد رفت عراق و... .
- خبر شهادت ايشان را چطور دريافت كرديد؟
به آبادان رفته بوديم، خانه خواهرم. روز عروسي دختر خواهرم بود كه خبر شهادت حبيب را دادند. آن موقع بود كه ياد جمله حبيب پاي سفره هفتسين افتادم كه گفت: «من نميتوانم در آن جشن شركت كنم. حواستان باشد كاري نكنيد كه جشن عروسي مردم به هم بخورد!» حالا ديگر معنايش را ميفهميدم. سكوت كردم و به اهواز برگشتم. به كسي چيزي نگفتم. وقتي جشن تمام شد، به فرزندان و خويشانم گفتم حاج حبيب شهيد شدهاند.
- وقتي خبر شهادت ايشان را شنيديد چه احساسي داشتيد؟
براي حبيب خوشحال شدم. همسرم به آرزويش رسيده بود. اما براي خودم گريه كردم! اشك ريختم بهخاطر اينكه يك انسان باتقوا و مومن را براي هميشه از دست دادم. حبيب برايم يك معلم بود، يك استاد زندگي اما افسوس كه شاگردش هنوز استاد نشده، تنهايش گذاشت.
- نحوه شهادت حبيب جنتمكان چگونه بود؟
اينطور كه همرزم شهيد ميگويد حاج حبيب روز پنجشنبه 27فروردينماه با نيروهاي عراقي در قلب مواضع داعش مشغول پاكسازي محل از مينها و بمبهاي تلهاي بودند كه تكفيريها از حضور آنها با خبر ميشوند. داعشيها شروع به تيراندازي ميكنند. لحظاتي بعد چند نيروي عراقي و چند داوطلب ايراني به فرماندهي حاج حبيب در محاصره دشمن در ميآيند. يكي از نيروهاي عراقي براي سنگر گرفتن به سمت اتاقكي ميرود كه در نزديكي ميدان مين قرار داشته. همرزمان حاج حبيب ميگويند حاجي فرياد زد؛ «اون اتاقك يك تله است، بيا. نرو داخل.» به گفته همرزم شهيد، رزمنده عراقي از وحشت، حرفهاي فرمانده را ناديده گرفت و داخل اتاقك شد و بعد، انفجار. تنها 2 نفر از اين انفجار مرگبار در امان ميمانند؛ يك رزمنده ايراني و يك ارتشي عراقي بقيه شهيد يا زخمي ميشوند. همرزم ايراني حاج حبيب نميخواسته حاجي را تنها بگذارد اما ميگفت حاجي سرم فرياد زد و گفت تو بايد برگردي، بايد برگردي تا جنازه من در خاك غربت نماند. همرزم حاجي با اصرار حبيب برميگردد عقب و بعد از 24ساعت پيكر حاجي به استان صلاحالدين انتقال داده ميشود. پيكر حاجحبيب، 12ساعت يعني يك شب را در خيمه حضرت ابوالفضل(ع) سپري كرد و بعد از طواف حرمين و تشييع در كربلا به اهواز انتقال داده شد و روز دوشنبه 31فروردينماه در قطعه شهداي اين شهر در كنار همرزمانش آرام گرفت.
- شهيد حبيب جنت مكان، چند سكانس در سريال تلويزيوني مختار نامه نقشآفريني كردند. حالا مردم ايشان را با آن بازي كوتاه بيشتر ميشناسند. ماجراي ايفاي نقش شهيد جنت مكان در اين سريال چه بود؟
همانطور كه قبلا گفتم همسرم علاقه زيادي به هنر و ادبيات داشت. قبل از جنگ تحميلي هم در تئاتر فعال بود و هم شعر ميسرود. وقتي جنگ تمام شد بهخاطر مجروحيتش با گازهاي شيميايي نميتوانست در عرصه تئاتر و بازيگري فعاليت كند اما كتاب ميخواند و شعر ميسرود. بازيگري را براي هميشه كنار گذاشت. به زبان نميآورد اما دلش ميخواست براي يكبار هم كهشده برود جلوي دوربين. گاهي اوقات ميگفت يعني ميشود يك روز به من زنگ بزنند و ازمن بخواهند در يك فيلم دفاعمقدسي بازي كنم. حاجي قلب پاكي داشت هر چه از خدا ميخواست خدا به ايشان عطا ميكرد. چند سال پيش بود كه با او تماس گرفتند و گفتند در سريال مختارنامه بازي ميكني!؟ عجيب بود. نهكسي حاجي را ميشناخت و نه كسي ميدانست كه حاجي بازيگري هم بلد است. به هر حال اين كار خدا بود كه حاج حبيب هرچند كوتاه در يك فيلم اعتقادي و مذهبي بازي كند و خواستهاش مستجاب شود.
- اين مهمان ناخوانده را راه نميداد!
همسر شهيد جنت مكان از روزهاي سختي ميگويد كه گلوي زندگيشان را ميفشرد و از عكسالعمل همسرش در برابر اين مشكلات بزرگ؛ « مشكل هميشه بوده و هست. زندگي بيمشكل و بدون سختي نميشود. هر كسي به شكلي درگير پستي و بلنديهاي روزمره است. خانواده ما هم سواي ديگران نيست. گاهي سختيها در خانه ما را هم ميزد اما حاج حبيب اين مهمانان ناخوانده را تحويل نميگرفت. راهش نميداد. در بدترين شرايط و سختترين موقعيتها همسرم توكلش به خدا را از دست نميداد. ميگفت سخت ميگيرد روزگار بر انسانهاي سختگير.» هنگام مشكلات اين تكيه كلامش بود، ميگفت: «توكل كنيد و چند قدم براي حل مشكل برداريد. خيالتان راحت. باقي با او است. خودش مشكلگشاست.» حاج حبيب با اينكه دست خالي با مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد اما هيچوقت روحيهاش را نميباخت. اين روحيه عجيب و قوي او به من و بچهها انرژي ميداد. توكل ميكرديم و واقعا مشكلات مرتفع ميشد بدون آنكه آب در دلمان تكان بخورد.
- اعجاز لقمههاي حلال
«سخت نميگرفت. ميگفت بايد با خلقالله نشست و برخاست كرد. معاشرت كرد. ميگفت مومن نبايد خنده از روي صورتش پاك شود. انرژي مثبت دادن به ديگران ثواب دارد. خوش صحبتي و اخلاق نيكو حاجي باعث ميشد كه هر كسي با نخستين برخورد شيفته معرفتش شود. بيشتر با كردارش، فرزندانمان را امر به معروف ميكرد. كلامش با عملش يكسان بود. حرفهايي كه ميزد نصيحتهايي كه ميكرد همه را مو به مو در عمل از او ميديديم اما تنها در مورد يك چيز خيلي حساسيت به خرج ميداد؛ در مورد لقمه حلال. حاج حبيب به هيچ طعامي لبنميزد تا زماني كه نميدانست چطور تهيه شده است.
بعد از جبهه در يك شركت مشغول بهكار شد اما وقتي متوجه شد كه كار توليدي چنداني در شركت انجام نميشود و مديران آن بيشتر بهخاطر شرايط بعد از جنگ به احتكار روي آوردهاند، دست به اعتراض زد. با آنكه در آن شرايط به آن كار و آن حقوق، احتياج داشتيم اما حاجي ساكت نماند اعتراض كرد و وقتي ديد نميتواند مانع آنها شود، گفت: «خدا ميداند كه من هر چه از دستم بر ميآمد انجام دادم. حالا كه زور آنها به من ميچربد، آنها بخورند اما من مال حرام نميخورم». حاجي از آن شركت استعفا كرد و آمد مشغول كشاورزي شد.