همشهری آنلاین با تسلیت مجدد درگذشت حجةالاسلام محمدحسین بهجتی(شفق) به نقل این خاطره میپردازد.
"آن روز یکی از روزهای دهه شصت بود. ائمه جمعه کشور با رئیس جمهور دیدار داشتند. در میانشان چهرههای مشهور و عالمان بزرگ زیاد بودند که امروز بعضیهایشان نیستند.
بعد از گزارش و سخنان آنان، نوبت رئیسجمهور رسید. او پشت تریبون قرار گرفت و سخنرانیش را شروع کرد. بحث درباره جایگاه نمازجمعه در نظام اسلامی بود. ارتباطی که شنوندگان با بحث پیدا کرده بودند باعث شده بود جز طنین سخنان گوینده صدای دیگری از سالن شنیده نشود.
ناگهان سکتهای در سخنرانی پیش آمد، نظم سخن آشفته شد و نگاه رئیس جمهور در انتهای سالن ماند. شاید محافظان زودتر از همه متوجه اتفاق غیر عادیی شدند، بینشان نگاههای نگرانی رد و بدل شد. شنوندگان نیز به آن سمت برگشتند.
شیخ میانسالی که تازه وارد مجلس شده بود دو دستش را باز کرده بود و با چهره خندان به طرف تریبون پیش میآمد. پیش از این که پاسدران اقدامی بکنند، رئیس جمهور سخنرانی را رها کرد. از تریبون فاصله گرفت و با سیمای بشاش به پیشواز او رفت.
او حجت الاسلام بهجتی امام جمعه اردکان بود. آن روز هرچند بعضی از حاضران از دوستی او با آقا مطلع بودند اما هرگز فکر نمیکردند این دوستی این قدر عمیق باشد که در چنین مجلسی همه آداب و ترتیبهای رایج فراموش شود!
قدمت این دوستی به سالهایی بر میگشت که آیتالله خامنهای از مشهد به قم آمده بودند و محور طلاب فاضل و اهل ذوق و معنای حوزه گشته بودند. اما در این میان چند تنی بودند که حسابشان جدا بود و دوستیشان از جنس دیگری بود.
یکی از آنان شیخ محمدحسین بهجتی بود. این آشنایی در سال 1338 در درس خارج فقه حضرت امام(ره) اتفاق افتاد و در جلسات مباحثه آن درس، تبدیل به دوستی دیرینهای شد و تا امروز ادامه داشته است.
و اینک به مناسبت سوم درگذشت رحلت آن عالم ربانی خاطرهای از ایشان که حاوی مکاتبهای با حضرت آیت الله خامنهای در سال 43 است، تقدیم حضور میگردد:
یکروز، بعد از تمام شدن مباحثهام زدم به دامن طبیعت تا قدری استراحت کنم در کنار سبزهها، در کنار یک جوی آب روانی بنشینم. اگر هم حالی دارم شعری بگویم یا چیزی بنویسم. دیدم کنار جو وسط گندمزارهای بسیار انبوه یک سید بزرگواری نشسته، البته من از پشت سر ایشان را میدیدم، دور هم بودند.
فکر کردم که برادر عزیزم هست. با شور و ولع عجیبی آرام آرام رفتم، با شتاب میرفتم اما سعی میکردم صدای پایم معلوم نشود که ایشان از حال خودشان بیرون نیایند؛ تا نزدیک شدم وقتی که نگاه کردم به قیافهی ایشان دیدم عجب، ایشان کسی دیگری است. آن مایهی امید من و مایهی انس من که به او علاقه و ارادت میورزیدم نبود. آنچنان شد وضع روحی من که همانجا یک مثنوی پرشوری گفتم به نام "اشتباه" که بعضی از شعرهایش این است:
بیهوده خیال ماه کردم، ای وای که اشتباه کردم
ای دوست مبین خطا گناهم، این نیست نخست اشتباهم
هر روز ز مستی و خماری، زین سان کنم اشتباه کاری...
مثنوی، مثنوی بلندی است، خیلی پرشور که از اول وصف امید و شوق سرشار که از چشم و سر و صورت و قلب و دل انسان میجوشد به صورت خیلی کامل تجسم داده شده و بعد که یک مرتبه دیدم ایشان نیستند و مراد من نیستند، سردی و نا امیدی و شکستگی خاطر به صورت عجیبی در این شعر مجسم شده. این شعر را برای ایشان ارسال کردم. بعد از مدتی این نامه از ایشان رسید:
«آشنای دلم! قربانت، قربان تو و سوز تو، قربان تو و دل تو و حتی قربان «اشتباه» تو. مجسمهی نور همه چیزش نور و روشنی است، اگر احیاناً نگاه تندی هم بکند و دشنام و ملامتی هم بفرستد باز نورباران کرده است و روشنی بخشیده، روشنیِ دل و دیده، آن هم دل و دیدهای پژمرده و افسرده.
دیشب در دل شب نامهی عزیز و روشنیبخش تو را زیارت کردم و اگر توان آن را داشتم که در همان لحظه به جای جواب و به نام عذر از تقصیر فاصلهها را درنوردم و بوسهی اعتذار بر آن آستان عشق و سوز بزنم، لحظهای توقف نمیکردم، ولی میدانیم که بنا نیست دل دردمندان بیطپشی، و سینهی مشتاقان بیسوزی بگذرد.
من هم در این حسرت خواهم بود، تا چه پیش آید. ناچارم برای تسکین خود از قلم استمداد کنم. اما عقدهی دل این بار گران کجا و خامهی ناتوان آن هم قلم به دست و پای من و آن هم در برابر آن تودهی آتشی که تو فرستادهای.
راستی این نامه نبود، این یک خرمن آتش بود بر سر من ریخت. دل پرسوز و دردآلودی بود که رسا و فصیح سخن میگفت و خود را نشان میداد. این یک قطعهی ادبی است که بر پایهی صفا و واقعیت و پاکی خود همیشگی و ابدی خواهد ماند. من در جواب چه بنویسم. راستی، دوست عزیز! جواب یک قطعه شعر و یک پارچه احساس را چه میتوان نوشت.
نامهی تو از جملهی اول تا آخرش احساس و شعر است، سوز و لطافت و رقّت است. در مقابل اینها چه میتوان کرد. اگر میتوانستم میخواستم در جواب، عکس تو را برای تو بفرستم. عکسی که از تو، از آن موجود درخشنده و جذاب بر صفحهی دل من نقش بسته است. آنجا تو آنچنان که هستی، به همان پاکی و قداست، به همان جلوه و درخشندگی متجلی و نمایانی.
اگر همهی مردم آن جلوهی تو را میدیدند یعنی در حقیقت تو را میدیدند، همه چون من محو زیبایی و خوبی تو میشدند. آن وقت دیگر تو بودی و یک جان شیدا. اگر من میتوانستم آن عکس را به تو نشان بدهم، به راستی جواب تو را داده بودم. آن وقت بود که به تو میگفتم که در زیر آن قطعهی ادبی یک فراز دیگر برای یک اشتباه دیگر باز کن و با یادآوری آن از تکرارش درگذر.
اشتباه در اینکه شناسای خود را پیمانشکن و فراموشکار خواندهای. مگر کسی که تو را دید میتواند نسبت به تو فراموشکار باشد. آنان که اینچنین بودند و تاکنون دیدهای، به حقیقت تو را ندیدهاند. آری اگر میتوانستم دلم را برایت بفرستم و چهرهای را که از تو در آن است به تو نشان دهم جواب تو را داده بودم اما چه کنم که نمیتوانم.
ترسیم دل، کار من نیست. تو باید با دیدگان روشنبین و دورنگر خود اعماق روح مرا بخوانی تا گواه صدق مرا بازیابی. به هر حال پس از این جمله، اولین سخن من اعتذار است. اعتذار از آن که با قصور یا تقصیر خود، آن دل تابان و روشن را آزردهام و چنین احساسی لطیف و رقیق را جریحهدار ساختهام. میدانم به هر صورت این گناه بزرگ است ولی چون تقصیر در این باره را گناهی نابخشودنی میشمارم، میخواهم به تو اطمینان دهم که تقصیر نداشتهام.
مدتی بیش از یک ماه است که بر اثر غائله و حادثهی اخیر تمام برنامههایم متغیر و متبدل است. نامهی تو در اولین سطر برنامهی کارهای بعد از مراجعت از قم من، بوده است. ولی این کار هم مثل بسیاری از کارهای لازم دیگر مشمول قصور من شده و تا زمانی دیر به تأخیر افتاد.
حال از دوردست دست تو را میبوسم و عذر میخواهم و اگر نپذیری دل خود و دل تو را شفیع میآورم. اگر میتوانی با دل ستیزه کنی، عذرم را نپذیر. ولی تو خوبتر از آنی که عذر بیتقصیری را رد کنی. یقین دارم خواهی پذیرفت. در این صورت در انتظار رضایتنامهی تو هستم. شعر، بسیار جالب و عالی بود، البته تا حدود یکبار خواندم. یقیناً باز هم خواهم خواند و مطمئناً بیشتر از شیرینیهای آن بهره خواهم برد.
قربانت، خامنهای
15/9/43
اگر عکسی داری، برایم بفرست. چند عدد عکس مکرر من پیش آقای عبایی مدرسه خان است و متعلّق به شماست.»