شاید جالب باشد بدانید که شخصیت محبوب سعید در سریال شمعدونی، که اتفاقا این روزها طرفداران زیادی هم پیدا کرده و مخاطبان زیادی را پای تلویزیون نشانده، پیش از اینکه بازیگر شود یک ورزشکار حرفهای بوده و قبلتر از آن هم یک خبرنگار.
امیر کاظمی، میهمان ویژه این هفته تماشاگر است. بازیگری که هر چند جوان اما کارنامه درخشانی در سریالهای تلویزیونی دارد و تجربه مجریگری را هم داشته است.
کاظمی، در رشته ورزشی اسکیت، یک ورزشکار حرفهای محسوب میشود اما از فوتبال تقریبا هیچ چیزی نمیداند. تا جایی که برای اجرای سکانس کوتاه اسم بردن از تیمهای رئال و بارسلون، کارگردان سریال شمعدونی مجبور میشود بیش از ده دقیقه درباره رنگ سفید رئال و آبیواناریپوشهای بارسلون توضیح دهد. این گفتوگوی تقریبا جدی را کمی دقیق بخوانید!
- به عنوان سوال اول مایليم بیشتر درباره ارتباط بین ورزش و سینما حرف بزنیم. با بازیگری روبهرو هستیم که تا همین چند سال قبل خبرنگار بود و بعد از آن هم یک ورزشکار حرفهای رشته اسکیت. بعد هم ورزش اسکیت را تا رده حرفهای و ملی ادامه داد و ناگهان تبدیل شد به یک بازیگر جوان و خوشآتیه.
راستش من باید اعتراف کنم که معمولا آدم صفر و صدی هستم. یعنی یا کاری را با تمام وجود انجام میدهم یا اصلا به درجهای از شناخت اولیهاش هم نمیرسم.
این البته خب ایراد است اما حضور من در ورزش و سینما و کار خبری، همهاش نشأتگرفته از این خصلت رفتاریام بود.
- قبل از ورود به ورزش، یک سوال کوتاه درباره سریال شمعدونی. الان که بازیگر شدی بیشتر توی چشم رفتی یا وقتی یک ورزشکار حرفهای بودی؟ یا حتی وقتی خبرنگار حوزه سینما بودی؟
راستش این سریال یک چیز عجیب و غریبی بود. یعنی خود من هم فکر نمیکردم تا این حد دیده شوم. طبیعتا از دوران ورزش و خبرنگاری، بیشتر دیده ميشوم.
همین چند وقت قبل برای بازدید به نمایشگاه رفته بودم. اینقدر که اطراف من شلوغ شد و مردم تجمع کردند دست آخر حفاظت نمایشگاه خیلی محترمانه من را از سالن بیرون کرد.
- با این اوضاع کتاب هم خریدی؟
بله، کتاب خریدن یک اصل فرهنگی است که ما رعایت میکنیم. مثلا خود من؛ سه هزار تومان کتاب خریدم و بیستوپنجهزار تومان هم خوراکی خوردم. یکی از رسوم نمایشگاه همین است. مقدار محدودی کتاب خریدن و مقدار انبوهی خوراکی خوردن!
- امير كاظمي كه ورزشکار، مجری تلویزیون و خبرنگار بوده، چطور شد که سریال شمعدونی را انتخاب کرد؟
خب من تجربههای قبلی هم داشتم. اینطور نبود که فقط همین کارها باشد اما راستش فیلمنامه شمعدونی وحشتناک خوب بود. من شنیده بودم که مثلا فلان بازیگر میگوید من با فیلمنامه گریه میکنم و میخندم و...
راستش همیشه فکر میکردم اغراق میکنند اما وقتی سروش صحت فیلمنامه را برای من فرستاد، واقعا با فیلمنامه قهقهه میزدم.
- بعد وقتی فیلمنامه را گرفتی متوجه دو کلمه رئال و بارسا شدی؟ شنیدهايم واقعا از فوتبال هیچ شناختی نداری؛ حتی در حد رنگ لباس تیمهای داخلی.
آن موقع رئال و بارسا نبود، فقط شش قسمت از فیلمنامه دست من بود اما بعد که آن قسمت را نوشتند و دادند دستم باز هم مشکل داشتم که اصلا این رئال چیه! بارسا چیه!
و تازه بعد از اینکه بچهها برايم کلاس خصوصی گذاشتند و دو تا تیم را توضیح دادند باز هم من میپرسیدم لیلی زن بود یا مرد! (باخنده)
- اصلا تا به حال بازیهای این دو تیم را دنبال نکردی؟
من اصلا تا به حال فوتبال نگاه نکردم! فقط یک بار بازی آخر جام جهانی را تصمیم گرفتم ببینم اما اینقدر راحت خوابم برد که آن بازی را ضبط کردم و شبهایی که مسافرت هستم یا جایی که خوابم نمیبرد نگاه میکنم و راحت میخوابم. فوتبال به نظرم مثل قرص خواب است.
- یک سکانس در فیلم هست درباره ارتباط بین تو و دایی كه حسن معجونی از تو درباره مسی و رونالدو میپرسد. این دو نفر را که میتوانی از هم تشخیص بدهی؟
نه متاسفانه. من حتی در اسم بازیکنان داخلی هم مشکل دارم.
- اجازه بده پس کمی صریحتر بپرسيم. استقلال و پرسپولیس را ميشناسی؟
بله، این دو تا تیم را میشناسم. استقلال زرد میپوشد و پرسپولیس سبز.
- و آقای کفاشیان؟
ببخشید آقای؟
- خب بگذریم... مشخصا چه اتفاقی افتاد که بازیگر شدی؟
علاقهمند بودم به کار خبری. از سن خیلی کم شروع کردم به وبلاگنویسی و در مورد بازیگرها در وبلاگم بیشتر خبر میگذاشتم و کارم اختصاصیتر شد.
کمی هم با بازیگرها ارتباط برقرار كردم و آنها هم خوششان میآمد چون بچه بودم، میگفتند این بچه هم داره کار میکنه بگذار کمکش کنیم.
مثلا فرهاد آییش و سروش صحت از افرادی بودند که خیلی کمک میکردند و حتی با سروش سر تئاتر پنجرهها مصاحبه هم کردم. البته فکر نمیکنم الان یادش باشد.
- چه اتفاقی افتاد که به صورت جدیتر وارد کار بازیگری شدی؟
امیر قادری و نیما حسنینسب سایتی راه انداخته بودند به اسم سینمای ما و به من زنگ زدند و خواستند که با آنها همکاری کنم. فکر کنم نمیدانستند من چند ساله هستم، چون از سن بلوغ صدای من همینقدر بم بود و از پشت تلفن همه فکر میکردند سن و سالم بالاست.
یادم هست وقتی برای اولینبار من را دیدند با تعجب گفتند واقعا این صدای پشت تلفن تو هستی؟ کمکم کار جدی شد و از همان سایت وارد بازیگری شدم.
سر صحنه کتابفروشی هدهد مرضیه برومند رفته بودم برای گزارش، و سکانس پایانی فیلم قرار بود ضبط شود. یک بازیگری قرار بود در این سکانس باشد و تصادف کرده بود. خانم برومند گفت تو میتوانی بازی کني؟
من گفتم بلد نیستم و چه کار کنم و اینها... متن را دادند و رفتم دو دور خواندم و بعد با دو برداشت کار انجام شد. دلیل دو برداشت هم این بود که در برداشت اول صدا قطع بود وگرنه من بدون اشکال انجام دادم.
راستش من خیلی خوب بازی کردم اما همه حواسم به این بود که بابت این کار به من پول میدهند یا نه. خب بچهسال بودم و همه حواسم به این بود که از راه سینما بتوانم پولدار شوم. (با خنده)
- بابت اولين فيلم جدي كه كار كردي چقدر دستمزد گرفتي؟
دو سال بعد گلاره عباسی که هنوز بازیگر نبود از طرف خانم برومند زنگ زد به من و گفت خانم برومند میخواهد یك کاری بسازد به اسم همه بچههای من و گفته شما هم بیا براي بازي.
من فکر کردم دوباره یکي از همان سکانسهاي پنج دقیقهای است و گفتم که من نمیآيم برای بازی، اما میآيم خود خانم برومند را ببینم.
آنجا خانم برومند یک نوشتهای را دادند به من، شروع کردم ورق زدن، پرسيدم کدام نقش است؟ گفت: پویا. دیدم پویا همهجا هست و یکی از نقشهاي اصلی است.
بعد هم رامین ناصرنصیر آمد و یک تست بازیگری گرفت و من را قبول کرد برای بازی در آن كار. بعد از آن رفتیم سر قرارداد و رسیدیم به مساله پول. موضوع هم مال ده سال پیش است.
من با خودم گفتم اگر دویستوپنجاه تومان بدهند دیگر خیلی خوب میشود؛ یعنی فکر ميكردم دویستوپنجاه هزار تومان مال خودم.
بعد قرارداد را که دیدم زده بود هفتصدوپنجاه هزار تومان ماهی! و خب من با آن تصوراتی که داشتم، طوری قرارداد را امضا کردم که پاره شد!
- شنیدیم سروش صحت برای سریال شمعدونی شما را وادار کرده بروید و گواهینامه بگیرید. حالا اگر آن زمان جای بازیگری به شما میگفتند باید بروی فوتبال یاد بگیری، مسیر زندگیات کلا عوض میشد.
يكي از تنفرهاي زندگي من رانندگي كردن بوده و هست و سروش هم در این کار از اولش میگفت باید رانندگی کنی و من هر دقيقه يك راه حل ميدادم كه مثلا ماشين را هل بدهید يا بر روي ريل بگذاريد و... تا جایی که دیدیم نمیشود و فايده ندارد.
باید بروم و گواهينامه بگيرم. رضا کریمی هم که یک كمي آدم بیاعصابی است شروع کرد در صفحههای اجتماعی ناسزا دادن به من و مردم هم هی میدیدند و لایک میکردند و میخندیدند.
دیدم که نمیشود، رضا ديگر دارد آبرو و حیثیت من را میبرد و اين شد كه رفتم کلاس رانندگی و خاطره خوبي هم از آن دارم.
اولین باری که ماشین بردم سر صحنه ما شبکار بودیم و من هنوز گواهینامه نگرفته بودم اما خود مربیام گفت ماشین ببر که بهتر یاد بگیری.
ساعت سه صبح كه فیلمبرداریمان تمام شد، اولین نفر لباس عوض کردم و ماشین را روشن کردم و حسن نوری ساعت سه صبح داشت میرفت سروش صحت را بگذارد خانه که من در اتوبان صدر دیدمشان.
گفتم بهبه... حسناینان که! رفتم جلو و هی میزدم روي ترمز و خلاصه اذیت میکردم. حسن هم ترسیده بود فکر میکرد میخواهند از او خفتگیری کنند تا اینکه سرعت را كم کردم و آمدم كنارشان
. حالا من هی میخندیدم و آنها حرص میخوردند و ميگفتند نگاه كن اين همان است که تا یک هفته پیش استارت هم نمیتوانست بزند، حالا براي ما ویراژ میدهد!
- بگذریم... گويا مدرسهای ميرفتی که تنها فرد علاقهمند به ورزش در آنجا بودی.
نهخير، علامه طباطبایی یکی از بهترین مدرسههاست و من هم به طور شانسی از دوره راهنمایی تا آخر دبیرستانم را آنجا قبول شدم. اما اصلا درسخوان نبودم.
نمره بالای من دوازده و چهارده بود و همیشه زنگهاي ورزش میگفتم من دیسک کمر دارم و خودم هم نمیدانستم بچه 16ساله دیسک کمرش کجا بود! میرفتم داخل کلاس، روی تخته چرند مینوشتم و معلم زنگ بعد هم میآمد میدید و من را میانداخت بیرون.
- بر اساس یک روایت اگر داخل مدرسه بودی شیطنت میکردی؟
بله، از یک زمانی به بعد حتی مدرسه هم نمیرفتم. در علامه روال از این قرار است که اگر یک ساعت دیر برويد مدرسه، اول به پدرت زنگ میزنند، بعد به مادرت و حتی تا همسایه هم پیش میروند تا یدايت کنند.
بعد من در آن شرایط حفاظتشده طوری نمیرفتم مدرسه که هیچکس نمیفهمید. صبح به صبح میرفتم مدرسه توی صف حاضریام را میزدم و میرفتم خانه و ادامه خواب!
از یک جایی به بعد مدیر مدرسه فهمید من در میروم، به خاطر من پول داد یک نفر را استخدام کرد که بیايد بایستد دم در. روز اول هم دست من را گرفت برد پیش دربان و گفت من دارم به تو پول میدهم که فقط این يك نفر را نگذاری در بره.
بقیه نمیرن، این به هیچ دلیلی نرود از دیوار، در و... آن روز را با نهایت تلاشهایم نتوانستم بروم بیرون.
- با وجود اين همه تدابير امنيتي باز هم از مدرسه فرار كردي؟
بله، فرداي همان روز از خانه چادر مادرم را برداشتم گذاشتم توی کیفم و بعد از اینکه همه از سر صف رفتند بالا، رفتم دستشویی چادر را پوشیدم و رفتم بیرون.
سر این چادر سر کردن هم چند بار داشتم گیر میافتادم که به خیر گذشت، چون کفشم مردانه نوکتیز بود و چادر هم کوتاه. یک روز ناظم جلوی من را گرفت و گفت خانم کجا؟ من (با صدای زنونه): ببخشید من مادر فلانی هستم امکانش هست با مدیرتون صحبت کنم؟
ناظم گفت بله خواهش میکنم بفرمایید این طرفی و من داشتم میرفتم بیرون که گفت از این طرفی و خلاصه تا اتاق خود مدیر هم از كنارم تكان نميخورد و من را راهنمایی میکرد كه از کدام طرف بروم.
حالا کفشهاي من هم هی از زير چادر میزد بیرون. خلاصه از یک كلاسي سروصدا آمد و ناظم رفت و من هم از فرصت استفاده كردم و فرار كردم.
- همه اینها را گفتیم تا برسیم به اینجا که یک نفر که از ورزش و مدرسه و... فراری بوده، میشود عضو تیم ملی اسکیت! چه جوری؟
این همان قضیه صفر تا صد است كه گفتم. پدربزرگ من آلمان زندگی میکند و مادرم به او سفارش داد برای امیر یک کفش اسکیت بفرست.
پدربزرگم فرستاد و من جعبه کفش را باز کردم و پوشیدم بعد هم با آن خوردم زمین و خيلي بدم آمد. به مادرم گفتم بیا این را بفروشیم پلیاستیشن بخریم.
مادرم هم که دید چارهای ندارد گفت خب هرچی تو بخوای و رفتیم که کفش را بفروشیم، دیدیم هیچکس آن را نمیخرید، چون مارکش را نمیشناختند. بعد دیگر مادرم گفت حالا برو کلاس اگر یاد نگرفتی بعدا فکری به حالش میکنیم.
من رفتم آموزش سبک نمایشی در باشگاه انقلاب ثبت نام کردم. به من گفتند اگر یک سال و نیم مداوم بیایي میتواني دوره را تمام کنی و من همان جلسه اول اینقدر از اسکیت خوشم آمد كه همان جلسه اول روبهروی خانهمان در دانشگاه تهران هم کلاس اسکیت داشت و ثبتنام كردم.
سه روز باشگاه انقلاب میرفتم و سه روز دانشگاه تهران که البته آنجا هیچکس نبود، فقط من بودم و مربی و مربی هم با من خیلی خوب اسکیت را کار کرد تا جایی که سر یک ماه من کل اسكيت نمایشی را تمام کردم و بچههای باشگاه انقلاب هنوز دو قدم راه ميآمدند و بعد با صورت میخوردند زمین.
بعد من آنجا کامل براي خودم میچرخیدم و سرعت میرفتم. این فخر فروختن برايم خیلی خوشایند بود، طوری که من هفت صبح اسکیت به پا میکردم و میرفتم پارک لاله و نه و ده شب با کتک برمیگشتم خانه. اصلا دیگر کفش معمولی پايم نبود.
- چه شد تا تیم ملی رفتی و بعد هم ادامه ندادی؟
گذشت، تا اینكه یک ماه رفتم تیم اسکیت شهرداری و کنار آدمهای بیست، بیستوپنجساله تمرینهای سخت انجام دادم.
مثلا تابستان ساعت هفت صبح میرفتیم پیست پارک لاله و تا ساعت دو بدون اینکه اجازه داشته باشيم آب بخوريم تمرین میکردیم. من هم که 12سالم بیشتر نبود، دیدم که نمیتوانم بیشتر از این سختی تحمل کنم و مثل بقیه جاهایی که بهم سخت گذشت فرار کردم و این كلمه «باید» را از رويش برداشتم.
- درگیر گروگانگیری هم شدی مثل اینکه؟
بله، من با دوستم از بالای امیرآباد شمالی تا میدان انقلاب را میرفتیم. سرازیری بود و میدان انقلاب با اتوبوسهایی که به سمت کارگر شمالی میآمدند تا بالا میآمدیم، در حالی که پشت اتوبوسها را میگرفتیم.
خب چون کار خطرناکی بود در هر ایستگاه رانندهها پیاده میشدند و میگفتند آقا کیش کیش، نگیر پشت اتوبوس رو، و کلی دعوا میکردند. حق هم داشتند اما گوش ما که بدهکار نبود.
خلاصه شرکت واحد آمد به راننده اتوبوسها گفت هرکس این پسره را بیاورد تحویل بدهد پاداش میگیرد، ما میخواهیم او را کتک بزنیم! خلاصه یک بار که سهتایی آمده بودیم راننده یک نفر را کمک خودش آورده بود.
دوید که ما را بگیرد، ما در رفتیم و خواهر کوچیکه دوستم هم که بعضی موقعها با ما میآمد را گرفتند و بردند در ایستگاه انتهایی و زنگ زدند خانه گفتند این پسره بیاد تا این رو ولش کنیم.
ولی ما که از رو نرفتیم، چون تفنگ ساچمهای داشتیم آمدیم تفنگها را برداشتیم و از دور اینقدر با تفنگ اینها را زدیم که دختره را ول کردند.
- پس با ورزش تیراندازی آشنایی داری؟
بله، یکی از ورزشهای مفیدم این بود که میرفتم روي پل عابر پیاده روبهروي ترهبار و با تفنگ مردم را میزدم، بعد میدویدند دنبالم و من
فرار میکردم.
- بعد از ازدواجت چه ورزشهایی انجاممیدهی؟
الان ورزشهای جدیدی را خودم ابداع کردم. ورزشی هست که در خانه انجام میشود و خیلی مفید است و توصیه میکنم به همه.
روزی دو سه دفعه جارو میزنم، بخارشوی میکشم، ظرف میشويم، غذا درست میکنم و خیلی هم کالری میسوزانم.
چون خانهای که مینشینیم از اين مدل خانههاي بزرگ قدیمی است که وقتي از آن ته شروع میکنم جارو كشيدن تا به این سر برسم دوباره آن ته خاک نشسته.
یك حياط کوچکی هم دارم و بهش خیلی میرسم که خیلی ورزش سنگینی هم هست. باغچه بیل میزنم، درختها را آب میدهم، جارو میزنم. الان هم همهش استرس دارم که نور میرود و باید برسم درختها را آب بدهم.
- خودت از اول این ورزشها را دوست داشتی یا بهت القا شد توسط خانم که دوست داشته باشی؟
آدمي که توی سن کم ازدواج میکند این قابلیت تغییر را دارد. مثلا من آب میخوردم لیوان را همین کنارم میگذاشتم و برای لیوان آب یا چای بعدی مادرم دوباره لیوان میآورد برايم و تا آخر شب میدیدی یک عالم لیوان کنار من جمع شده و من هنوز هیچ تکانی نخوردهام اما وقتي كه ازدواج کردم دیدم باید یك تکاني بخوریم و با هم کارها را انجام بدهیم. من الان موقع ظرف شستن پنجاه درصد کار را انجام میدهم و میگويم خب حالا بیا بنشین بعدا!
- در آینده چه کاری را میخواهی انجام بدهی؟
يک سریال سی قسمتی کمدي بهم پیشنهاد شده که برای شبکه یک است و قبول کردم.
- پس كار کمدی را میخواهی ادامه بدهی؟
کمدی موقعیت را دوست دارم، چون در آن طنازی نمیکنی کار خاصی انجام نمیدهی بلکه در موقعیتهایی قرار میگیری که آنها طنز بهوجود میآورد و نیازی نیست مسخرهبازی دربیاوری تا مخاطب بخندد.
کار کمدی چون حال خودم را خوب میکند ترجیحم این است که این کار را ادامه بدهم.
- اگر فیلمی با محتوای ورزشی پیشنهاد شود قبول میکنی؟
خب البته اگر کار خوب باشد قبول میکنم اما میروم و روي اطلاعاتم کار میکنم، چون دوست دارم بتوانم در مورد کاری که میخواهم انجام بدهم پیشنهاد بدهم. الان هم در شمعدونی خیلی از موقعیتها را خودم پیشنهاد دادم، مثل گیاهخوار شدنم و یا قورباغه قورت دادن و اینکه دو روز روی مبل بنشینم و... اکثر پیشنهادهایم هم قبول شد.
مهسابايگان/منبع:همشهريتماشاگر