نزديك به نيم قرن پيش دكتر چمران به دعوت امام موسي صدر، شغل بسيار خوبش در يك سازمان معتبر علمي در آمريكا را رها ميكند و براي مديريت مدرسه صنعت به لبنان ميرود و آقاي عادل عون، معاون او ميشود. بعدها دكتر چمران براي امور نظامي عليه رژيم اشغالگر قدس كمتر به امور مدرسه ميرسد. وقوع انقلاب اسلامي در ايران و بازگشت دكتر چمران به وطن همزمان با ماجراي ربوده شدن امام موسي صدر، سبب قطع رابطه دكتر چمران با مدرسه ميشود. عادل عون در اين مقطع مدير مدرسه صنعت ميشود. پيش از اين مقاطع عادل عون در يك دوره نظامي ششماهه در مصر با دكتر چمران آشنا ميشود. اينك گزيده مصاحبه ما با عادل عون پيش روي شماست. اين مصاحبه در زماني انجام شده كه عادل عون در تهران مسئول دفتر جنبش امل بوده است.
- از داستان رفاقت با چمران شروع كنيم؟
چمران انساني راستگو، بلندپايه، مومن، عارف و قريب به خدا بود. در اين دنيا مثل ايشان كم است. چمران يك دريا بود در قطره دنياي به اين بزرگي. سال 1968ايشان براي تعليم رزمي با جنبش فتح به مصر رفت.
- چرا در آن دوره چمران را به نام ابوجمال ميشناختند؟
من هم آن موقع و در آن دوره نظامي بودم. من كه رفتم مصر ايشان آنجا بودند. دكتر چمران از زماني كه فهميد من از جنوب لبنان آمدهام و تابعيت فلسطين دارم بيشتر با من رفيق شد. در آن موقع اسرائيل يك كشتار جمعي كرده بود. بيشتر از 100نفر از مردم را كشته بود. اينجا نقطه دوستي ما شروع ميشد. جمال عبدالناصر با آغوش باز همه جوانهاي مبارز را جمع كرده بود. دكتر چمران خيلي به جمال عبدالناصر علاقه داشت. در همان زمان همسرشان از آمريكا تماس ميگيرند و ميگويند صاحب يك پسر شدهاند و از دكتر چمران ميپرسند اسم او را چه بگذاريم. دكتر بهخاطر علاقهاي كه به جمال عبدالناصر داشتند اسم بچه را گذاشتند جمال. براي همين در آن دوره ايشان را همه با نام ابوجمال ميشناختند. من هم ابوياسر هستم يعني با اين اسم ما را ميشناختند. آنجا افراد اسم اصلي همديگر را نميدانستند. متأسفانه در همان روزهايي كه دكتر چمران در لبنان و خانوادهاش در آمريكا بودند، جمال، فرزند او درگذشت و همه اينها دست بهدست هم داد تا ابوجمال صدايش كنند.
- شما و دكتر هم نام اصلي يكديگر را نميدانستيد؟
ببينيد اين زماني است كه دكتر چمران بهعنوان يك دانشمند در آمريكا يك شغل مهم دارد و براي استراحت به يك كشور اروپايي سفر ميكند و پاسپورتي با نام ديگري ميگيرد و براي دوره نظامي به مصر آمده است. هيچكس در آنجا نميدانست كه دكتر چمران ايراني است. فقط من ميدانستم. همه او را ابوجمال ميشناختند. ما خيلي چيزها از ايشان ياد گرفتيم. انساني مومن كه اعتقاداتش بر پايه اعتقادات حضرت امام حسين(ع) بود و بسياري از افراد در آنجا تحتتأثير افكار او بودند.
- شما آنجا يك فلسطيني شيعه بوديد. بقيه فلسطينيها كه شيعه نبودند هم تحتتأثير همين تفكر بودند؟
بله چون در آن دوره بيش از 300نفر بودند و اصلا در فلسطين 7تا قريه يا قبيله هست ولي هيچكدام شيعه نيستند من تنها شيعه بودم. ايشان خيلي مؤثر بود و گفتهها و بيانشان خيلي تأثير داشت. وقتي گفتههاي دكتر بر اهل مسيحيت تأثير داشته باشد ديگر اهل تسنن كه به ما نزديك هستند جاي خود دارند.
- از شرايط آن كمپ آموزشي بگوييد.
آنجا يك منطقه نظامي در دل صحرا بود. تحمل سختيهاي آنجا كار هر كسي نبود. طوري به ما غذا ميدادند كه نصف غذايمان را بخوريم و فرصت نكنيم تا انتها غذايمان را بخوريم. اگر اين سختيها را تحمل نميكرديم، نميشد به آن چيزي كه ميخواستيم برسيم. يك وقتهايي صبحانه نميدادند تا ناهار كه 2تا با هم يك وعده باشد. اين را كسي ميتوانست تحمل كند كه واقعا مصمم به اين كار باشد و عاشقانه بخواهد بجنگد و به اين پيروزي دست پيدا كند. در يك اتاق از 20 تا 40 نفر بوديم و بايد به پهلو ميخوابيديم. شرايط بسيار سخت بود.
- چه زماني و چگونه دكتر چمران به لبنان و مدرسه صنعت دعوت شد؟
اين مدرسه را امام موسي صدر تاسيس كرد، مدرسه فني و حرفهاي كه بچهها در آنجا آموزش ميديدند. سال اول مدير لبناني آمده بود كه خيلي سختگير بود و بچهها را اذيت ميكرد. ايشان رفت و امام موسي صدر يك دكتر فرانسوي آورد. ايشان هم موفق نشدند. امام موسي صدر در فرانسه با دوستان ايراني مشورت ميكند و ميگويد كه من دنبال يك انساني ميگردم كه هم دانا باشد و علم و مدرك داشته باشد و هم حرفهاي و باايمان باشد. ميگويند ما كسي را سراغ داريم ولي اگر آمد لبنان نگذاريد برگردد. ايشان ميگويد كه شما اين آدم را براي ما بفرستيد من نميگذارم كه ديگر برگردد كه دكتر چمران را معرفي ميكنند.
- امام موسي صدر از دكتر چمران درخواست كرد و دكتر چمران با امام خميني تماس گرفت. با امام ارتباط تنگانگي داشتند. ايشان ميگويند كه امام موسي صدر براي من بارها پيغام فرستاده كه بروم با ايشان و كنار ايشان كار كنم. شما چه فرمايشي داريد؟
امام خميني در ذيل همان نامه برايشان نوشتند كه شما به امام موسي صدر پاسخ مثبت بده، اين كار شما مورد تأييد من هم هست. دكتر براي امام موسي صدر تلگراف نوشتند كه من در تاريخ فلان ميآيم لبنان، كسي را بفرستيد به فرودگاه بيايد دنبال من. امام موسي صدر من را انتخاب كردند. من دكتر چمران را ميشناختم چون در آن تعليمات نظامي مصر با هم بوديم. وقتي در فرودگاه ابوجمال را ديدم بسيار خوشحال شدم. 2سال از دوره نظامي در مصر گذشته بود. 10دقيقه همديگر را بغل كرديم و به گريه افتاديم تا اينكه رفتيم خدمت امام موسي صدر. ايشان گفت با هم برويد جنوب لبنان به مدرسه تا جمعه كه من به شما ملحق بشوم. اين دهمينماه سال 1971بود.
- در نخستين ديدار امام موسي صدر و دكتر چمران چه گذشت؟
ديدار امام موسي صدر با دكتر چمران نزديك به يك ساعت طول كشيد و در اين يك ساعت هم اين دو شخص با هم فارسي صحبت ميكردند. امام موسي به ايشان گفت اين مدرسه براي كساني كه يتيم و بيبضاعت هستند بنا شده و نه فقط شيعه بلكه هر قشري و هر ديني ميتواند بيايد. شما يك مدرسه درست كنيد كه در تمام خاورميانه نمونه باشد و زبانزد خاص و عام بشود.
- وقتي به جنوب و به مدرسه رفتيد نخستين واكنش دكتر چه بود؟
دكتر چمران وقتي محيط و مدرسه را ديد در همان لحظه گفت من از اين مدرسه يك مدينه فاضله درست ميكنم و بايد يك جاي امن براي همه باشد و يك شعار هم داشت: عشق و ايمان و عمل. فرداي آن روز امام موسي صدر طبق روال نمازجمعه را در صور خواندند و دكتر چمران را رسما معرفي كردند.
- نخستين اقدام دكتر چمران بعد از آغاز كار چه بود؟
روز اول دكتر چمران همه معلمها، عوامل و حتي كارگرها را جمع كرد، گفت تبعيضي نباشد. چه من كه مديرم و چه ابوياسر كه ناظم است و چه شما كه كارگر هستيد فقط به ايمان و پايداريتان پايبند باشيد و پشت سر كسي غيبت نكنيد، به همديگر احترام بگذاريد، كسي بر ديگري برتري ندارد مگر به ايمان و كردار و رفتار. ما اينجا بايد يك گروه باشيم تا بتوانيم به آن چيزي كه ميخواهيم برسيم.
- از ويژگيهاي مديريتي دكتر در اداره مدرسه بگوييد.
دكتر چمران خيلي دقيق و ريزبين بود و هيچوقت به كسي نميگفت كه شما بيا و اين كار را بكن. خودش مقدم بود و ميرفت كار را انجام ميداد. هيچوقت به كسي دستور نميداد. خيلي به بچهها نزديك بود. در نماز خواندن پيشقدم بود. براي بچهها نگران بود. فكر ميكرد چه بايد بخورند كه براي رشد عقليشان مفيد باشد. ليست غذا تهيه ميكرد.
- دكتر چمران در آن اوايل عربي بلد نبود. چگونه ارتباط برقرار ميكرد؟
در يك يا دوماه عربي را ياد گرفت. فصيح صحبت ميكرد. من ميخواستم به ايشان عربي ياد بدهم ديدم ايشان عربي را ياد گرفته است.
- تركيب سني بچهها و امور خاصي كه دكتر دخالت ميكرد چطور بود؟
از بچه 6ساله تا 18ساله. با بچهها غذا ميخورد. ميايستاد در صف غذا. ميگفتند شما بيا بيرون، ميگفت نه نظم را دوست دارم. مدير و معلم و كارگر در صف ميايستادند. توي مدرسه زندگي ميكرد. شاهد بودم كه شب تا صبح فكر ميكرد كه براي بچهها چكار بايد كرد. الان اگر برويد لبنان آن مدرسه و منزل دكتر را ببينيد همچنان باقي است. به كارگاه عملي بچهها خودش نظارت و رسيدگي ميكرد و به بچهها ياد ميداد كه اره چگونه كار ميكند. كار كردن با برق چگونه است. هر جايي كه ميرفت يك قلم و كاغذ داشت. عادت داشت، اتفاقات را مينوشت. دكتر، متخصص در جودو و كاراته بود. به بچهها كاراته و جودو ياد ميداد. قدرت و لطف خدا نسبت به دكتر چمران طوري بوده كه دكتر بنيه و هيكل قدرتمندي داشت و خيلي كم استراحت ميكرد.
- آنطور كه شنيدهام، دكتر نسبت به بچههاي يتيم خيلي حساس بوده است. نمونهاي هست كه به ياد بياوريد؟
بله اين درست هست. روز اول در حياط مدرسه قدم ميزديم. در مدرسه يك مغازه بود. دكتر با دقت همه جا را زيرنظر داشت. يك دفعه به من گفت بايست و آن طرف را نگاه كن. گفت ديدي؟ گفتم چه شده؟ گفت آن بچهاي كه رفته بود تو با دست پر بيرون آمد. ببين بقيه بچهها هم ايستادهاند و به او نگاه ميكنند. امام موسي صدر رانندهاي داشت كه بازنشسته شده بود. يك مغازه در مدرسه راه انداخته بود كه او بيكار نباشد. دكتر گفتند من نميتوانم اينجوري ببينم بين بچههاي من در اين مدرسه فرق پيدا شده. آن بچهاي كه خانواده دارد بهش پول ميرسانند و آن كسي كه يتيم است كسي را ندارد به او كمك كند. دكتر به راننده ميگويد كه بعد از ساعت كاري همديگر را ميبينيم و با همديگر صحبت ميكنيم تا آن زمان هم فكري براي حل مشكل كنيم. پيشنهاد راننده دكتر و مغازهدار مدرسه اين بود كه به بچهها پول بدهيم. دكتر گفتند اين مدرسه خودش توسط هيأت امنا ساخته شده ما از كجا پول بياوريم و به اينها بدهيم؟ بعد دكتر گفتند من راهحل را پيدا كردم؛ مغازه را ميبندم. من گفتم كه اگر اين را ببنديد اين آقايي كه آنجا امرار معاش ميكند چه؟ آنجا منبع درآمدش است. گفت نگران نباش او ميشود نگهبان مدرسه. بعد دكتر گفتند من نصف حقوق خودم را به او ميدهم چون نميتوانم اشك بچه يتيم را ببينم. بعد هم گفتند اينجا به روش حضرت علي(ع) بايد اداره شود.
- شما پيش از مصاحبه به يك موضوع جالب در مورد روش عليوار دكتر چمران اشاره كرديد. ممكن است آن را دوباره بگوييد؟
يك شب رفتم پيش دكتر چمران، ديدم همه چراغها خاموش است. در زدم، گفتم آقاي دكتر، جواب دادند بيا من داخل سالن هستم. رفتم داخل ديدم كه ايشان شمعي را روشن كردهاند و دارند ميخوانند و مينويسند. گفتم كه آقاي دكتر برق كه هست چرا روشن نميكنيد گفت كه شما اين را بگو كه با من كار داري يا براي مسائل مدرسه آمدهاي. گفتم كه براي مسائل مدرسه آمدم. گفت كه خب ميتواني چراغ را روشن كني. گفتم كه چرا شمع گذاشتي گفت كه اين شمع، مصرف شخصي من است و من الان دارم كار خودم را انجام ميدهم و پول برق مدرسه را كه از جيب خودم نميدهم. اين پول برق را بقيه ميدهند. بهخاطر همين براي كارهاي شخصي خودم نبايد از اين برق استفاده كنم. در گفتوگوي همان شب دكتر چمران به من گفتند كه آيا شنيدهايد فرمايش امام علي را زماني كه برادرش از او درخواست پول از بيتالمال كرد؟ با وجود اينكه برادرشان مجروح و نابينا بود و بهخاطر تعداد زياد بچههايش، پول نداشت، آن آهن گداخته را گذاشت نزديك دستش و گفت برادرجان تو از آهن داغ شده يك عبد خدا ترسيدي و خودت را كنار كشيدي بعد من را داري به سمت آتش جهنم سوق ميدهي. تو نميتواني بهخاطر حق خودت حق ديگري را ضايع كني حتي اگر برادر من باشي. دكتر چمران آدمي بودند كه تحتتأثير ايمان و روش عمل اهلبيت قرار داشتند. دقيقا ايشان دوست داشتند قدم جاي پاي آنها بگذارند و واقعا هم اينگونه بود.
- ما داريم درباره اتفاقات نزديك به 40سال پيش حرف ميزنيم. آيا از آن مدرسه و آثار دكتر چمران در آن منطقه هنوز هم خبري هست؟
نحوه اداره مدرسه توسط دكتر چمران باعث شد جمعيت مدرسه بيشتر شود. مدرسه كوچك بود؛ از ابتدايي تا راهنمايي اما ايشان ميخواست كه دبيرستان و بعد دانشگاه هم اضافه شود تا بچهها بهعنوان يك مهندس از مدرسه فارغالتحصيل بشوند. او تجهيزات جديد آورد و به تعداد كلاسها افزود، دبيرستان را اضافه كرد، ولي بيش از اين نشد چون در آن زمان امام موسي صدر ربوده شد و دكتر چمران هم به ايران آمدند و بعد هم كه ديگر شهيد شدند. مردم منطقه براي اينكه خوبيهاي دكتر چمران از يادها نرود و وفاداري و قدرشناسيشان را به او نشان داده باشند حالا هم بعد از 40 سال اسم بچههايشان را ميگذارند چمران. حتي يك مدرسه دارند به اسم دكتر چمران، خيابانشان هم به اسم چمران است.
- داغ پسر بر دل پدر
گوشهاي از خاطرات مرحوم دكتر صادق طباطبايي از زندگي شهيد چمران در لبنان
در دهه 40 شمسي همزمان با اقامت دكتر چمران در آمريكا، مرحوم دكتر صادق طباطبايي در اروپا بهسر ميبرده و واسطه آشنايي امام موسي صدر با دكتر چمران بوده و تا همين اواخر قبل از فوتش با اعضاي خانواده آمريكايي دكتر چمران ارتباط داشته است. اين خاطرهها بخشي از يك مصاحبه منتشر نشده با مرحوم طباطبايي است كه به روايت آشنايي دكتر چمران و امام موسي صدر ميپردازد:
يكي از سفرهاي امام موسي صدر به اروپا بود. ايشان از تاسيس موسسهاي با هدف آموزش و نگهداري از بچههاي يتيم در جنوب لبنان گفتند و اينكه فردي براي اداره اين مركز به ايشان معرفي كنيم. بدين گونه دكتر چمران به ايشان معرفي شد. چمران در اين مقطع يكي از برجستگان تفكر و انديشه مذهبي سازمان دانشجويان مسلمان بود كه در جواني با درجه استادي فيزيك، رتبهاي كه از سازمان معتبر علمي آمريكا بهدست آورده با يك خانم آمريكايي ازدواج كرده؛ زني از اشراف آمريكايي كه زندگي مرفه و باشكوهي دارد. آدم عيالوار و خانوادهداري است، بچههايش را خيلي دوست دارد. با اين خصلتها آيا به جنوب لبنان در مرز اسرائيل و در تيررس هواپيماهاي اسرائيلي ميآيد؟ با خانم و 4تا بچهاش آمدند منزل ما؛ يك خانم آمريكايي از خانواده اشرافي و متمول آمريكايي. بسيار خاكي، بينهايت كشته و مرده چمران. اين دو نفر بعد از 4تا بچه به همديگر كه نگاه ميكردند انگار كه 2هفته است با هم آشنا شدهاند.
جمال، داريوش، روشن و شبنم. جمال از همه كوچكتر بود؛ 4سالش بود. خلاصه آقا مصطفي رفت لبنان و آقاي صدر هم همه جور امكانات برايش مهيا كرد. خانوادهاش با ايشان رفت لبنان. يك روز را هرگز نميتوانم از ياد ببرم. گفت كه بيا با من برويم مؤسسه. وقتي رسيديم زنگ تفريح بود. ماشين را پارك كرد و با هم آمديم داخل ايوان. آنجا جمال دويد به طرفش، بچه چهارسالهاش، جمال را بغل كرد و هي ميبوسيدش. ناگهان جمال را گذاشت زمين و رويش را كرد آن طرف. وارد راهرو شد و به سرعت از پلهها پايين رفت. جمال هاج و واج به پدر نگاه ميكرد و اشك در چشمانش جمع شد. وحشت كردم. چه اتفاقي افتاده. جمال را بغل كردم و رفتم پي مصطفي. دفتر كار چمران در نداشت. در اتاقش را از جا كنده بودند كه در نباشد. ميزش هم روبهرو بود كه بچهها و شاگردها كه ميخواهند به دفتر بروند، در زدن در كار نباشد. دري نباشد كه بسته باشد. رفتم و ديدم پشت ميز نيست. يك كاناپه چرمي سياه آنجا بود. ديدم نشسته و دارد گريه ميكند. مدتي مكث كردم و جمال را كه هنوز بغلم بود گذاشتم زمين. گفتم: مصطفي چي شده؟ بيقرار و يك بند گريه ميكرد. گفتم: يك ذره آرام باش. كمي آرام شد. گفت: صحنهاي ديدم كه كاش نديده بودم و خدا كند به عمرت نبيني. ساكت شد. دوباره گفت: نميدانم من چرا ذليل نفس خودم هستم و نميتوانم خودم را كنترل كنم. گفت: لحظهاي كه جمال را بلند كردم و در بغلم بود، بلال را ديدم. بلال يك بچه آفريقايي 4ساله بود. مصطفي گفت: ديدم بلال داشت با حسرتي به جمال كه در بغل من بود نگاه ميكرد. گفت كه نگاه بلال كه در نگاهم افتاد ديگر نتوانستم و جمال را گذاشتم زمين. بعد از مدتي خانمش ميگويد تو در آمريكا در اين سالها، در همين جهت، مبارزه و تلاش ميكردي اما اين وضعي كه در لبنان داريم براي بچهها نامناسب است. آنها در خانه آمريكايي استخر و خدمه و فضاي بزرگ داشتند. حالا در مؤسسهاي كه بچههاي يتيم هستند زندگي ميكنند و از غذايي ميخورند كه براي بچهها و كارمندان سرو ميكنند. البته خانمش خاكي بود و ميتوانست وضع زندگي را تنزل بدهد اما وضعيت امنيتي هم مطرح بود. هواپيماهاي اسرائيلي دائم 500متر پايينتر از محل مؤسسه، اردوگاه فلسطيني را بمباران ميكردند. انفجار و درد و رنج و ناراحتي در آنجا يك وضعيت معمولي بود. گاهي شبها يك گروه كماندوي اسرائيلي از دريا پياده ميشدند و منطقه را محاصره ميكردند. خانم به دكتر چمران ميگويد بيا برگرديم آمريكا. چمران هم پاسخ ميدهد تو نگران چهارتا بچه هستي؟ خانم ميگويد بله. چمران ميگويد اين 500-400 بچه ديگر را چكار كنم؟ مگر اينها را ميتوانم ببرم آمريكا، ولي اين 4تا را ميتوانم اينجا نگه دارم. در همان مقطع آقاي صدر به چمران گفته بودند اين وضعيت براي خانوادهات درست نيست. پيشنهاد كرده بودند يك آپارتمان براي خانوادهات ميگيريم تا مستقل و در امنيت باشند. گفته بود نه نميتوانم زندگي دوگانه داشته باشم. حتي آقاي صدر گفتند كه خانهشان را آماده ميكنيم و شما شبها در خانه و صبحها به مؤسسه برويد. گفت كه من نميتوانم يك زندگي دوگانهاي داشته باشم. وقتي كه خانمش با ايشان موضوع را درميان ميگذارند ميگويند نه. مدتي دوباره سعي ميكنند، ولي خانمش ميگويد كه ديگر نميتواند و ميرود آمريكا. بچهها هم با مادر ميروند. اين 6-5 ماه بعد از آمدنشان به لبنان بود و چمران نرفت كه نرفت.
يك قصه ديگر هم از چمران هست كه هرگز رهايم نميكند. خانم و بچهها نبودند. رفته بودند آمريكا. يك روز داشتيم در موسسه غذا ميخورديم، ساعت 4-3 بعدازظهر بود. ناگهان چمران خودش را جمع كرد. 4-3نفر هم متوجهش شدند. بعد يكهو گفت جمال را بگيريد. بعد بهخودش آمد و عذرخواهي كرد. 45ساعت گذشت. خانمش از آمريكا زنگ زد و گفت از تراس خانه(در آمريكا) نگاه ميكردم، مثل اينكه توپ جمال افتاده بود در استخر و جمال به طرف توپ ميرفت. من از بالا جمال را صدا زدم و فرياد زدم جمال را بگيريد. خدمه نتوانستند به جمال برسند و او را بگيرند. تا من برسم جمال تمام كرد. بيرون آب داخل ريهاش را تخليه ميكنند و ميبرند بيمارستان و آن لحظهاي كه دكتر گفت جمال را بگيريد همان لحظه وقوع اين حادثه بود. حتي بعد از اين اتفاق هم دكتر تصميم ماندن در لبنان را عوض نكرد.