پرندهی کوچک را یک روز که بسیار دلگیر و تنها بودم پرواز دادم. پرنده دیگر آواز نمیخواند. پرنده با من قهر کرده بود. من او را از آسمان جدا کرده بودم. برای دلخوشیام و تنهاییهای عمیقم. زخمی داشتم که پنهان نمیشد. ماهی که نمیدرخشید. چشمی که خوابش نمیبرد. پرندهی کوچکی داشتم که بسیار نگران و آزرده بود. زخم توی بالش را پنهان میکرد و با خودش حرف میزد.
یک روز وقتي با خودم آشتی کرده بودم، پرنده را برداشتم و پروازش دادم.
من هر وقت با خودم آشتی هستم، کارهای خوب میکنم.
* * *
بعد از پرنده که رفته بود، تنها دو چیز داشتم. لیوانی چای و نیایشی کوچک. گاهی دلم برای پرنده تنگ می شد، اما یادم میافتاد که او خوشحال و آرام است. از آرامش او آرام میشدم و از فکر خوشحالیاش دلم باز میشد. به خودم میگفتم كه اگر پرنده رفته است اشکالی ندارد. من او را زمانی پرواز دادم که با خودم آشتی بودم.
اما حالا میتوانم با خاطرهاش و لیوان چای و نیایش کوچکم زندگی کنم.
* * *
لیوان چایم را یک صبح سر کشیدم.
زمانیکه احساس میکردم روحم مچاله است و احتیاج به آرامشی عمیق دارم. زمانیکه بهنظر میرسید برای روانی روحم به معجزهی کوچک یک نوشیدنی کمرنگ احتیاج دارم. یک صبح که معمولاً آدمها امیدوارند، اما دلشان کمی میلرزد. دلم میلرزید و چایم را سر کشیدم و آرام شدم.
حالا تنها یک چیز داشتم.
نیایشی کوچک!
* * *
خاطرهی پرندهام و چای کمرنگم که به یاد پرنده نوشیده بودم از من انسانی ساخته بود که خاطره داشت و لذت زندگی را میفهمید. اما من نیاز داشتم که دلم را به خداوند گرم کنم. نیاز داشتم تنها نباشم و زخمهای عمیقم را به کسی نشان بدهم.
کسی که مطمئن باشم به زخمهایم نمیخندد. کسی که پرنده را برای تنهاییهای کوچکم فرستاده بود. و یک روز به دلم انداخت که آزادش کنم. کسی که برگهای سبز چای را آفریده بود و یک روز صبح در گوشم گفت که چای بنوشم و او را شکر کنم.
نیاز داشتم که کسی را به نام کوچک صدا کنم. نیاز داشتم احساس نکنم که تنها و بیکس در برهوت پرسه میزنم و کسی قرار نیست راه را نشانم بدهد. من به قلب کوچکم، خاطراتم و لیوان چایم مطمئن بودم، اما تنها چیزی که میتوانست از من انسان بهتری بسازد نیایش کوچکم بود!
* * *
نیایش را هر صبح با خودم میخواندم. دعایی کوچک برای آرامش، تندرستی و داشتن چشمهایی باز و دستهایی بخشنده و قلبی بزرگ!
نیایش را روی لیوان خالی چایم چسباندم. توی قاب عکسم گذاشتم. روی آینه نوشتم. نیایش را در بقچهی کوچکی پیچیدم و در آب انداختم. نیایش را پوشیدم. نوشیدم. خوابش را دیدم. در قلبم جایش دادم. به نیایشم گفتم کنارم بماند. قلبم را گرم کند. مرا یاد تو بیندازد. از نیایشم خواستم تکرار شود. نامم باشد. شناسنامهام باشد. نیایشی برای همیشه. برای خدای واحد و بزرگ که کسی از او بزرگتر نیست. که نزاییده و زاییده نشده است. که کسی همتای او نیست. نیایشی برای روزها، شبها، حتی وقتی پرندهی سپیدت رفته باشد و لیوان چایت را سرکشیده باشی. نیایش تو پشتگرمی توست. تو با نیایش کوچکت زندهای و زندگی میکنی!