اسم یکیش جیک بود و اسم یکی دیگهاش پیک. آنها نهتنها از بچگی با هم کلکل داشتند که در بزرگی هم ولکن نبودند و وای به روزی که کلکلشان گل میانداخت.
روزی از روزها جیک به پیک گفت: «تو میتونی به شهر بری و از آدمها چیزمیز بخری؟»
پیک گفت: «معلومه که میتوانم، فکر کردی مثل جنابعالی بیعرضهام؟»
جیک گفت: «آخه تو که زبان آدمها رو بلد نیستی!»
پیک گفت: «خیلی خوبم بلدم. فکر کردی مثل تو نارگیل گندیدهام؟»
جیک: «نه خیرم. من خیلی با استعداد و با هوشم.»
پیک: «نه خیر. من با استعداد و باهوشم.»
- اصلاً نیستی.
- خوبم هستم.
- نیستی.
- هستم.
از ساعت نُه صبح تا نُه شب یکی این میگفت و یکی آن میگفت. همسایهشان که گورخر جاافتاده و معقولی بود و داشت از سردرد کلافه میشد، پیشنهاد جالبی کرد: «هفتهی آینده برید شهر و از آدمها برای خودتان یه چیزی بخرید. مثلاً برید کافیشاپ و یه خوردنی سفارش بدید. اونجا معلوم میشه کدامتان بهتر زبان آدمیزاد رو بلده.»
هر دو قبول کردند و جیک و پیکشان تمام شد. اما راستش را بخواهید، هیچکدام حتی یک کلمه هم زبان آدمیزاد بلد نبودند. خدا پدر مخترع اینترنت را بیامرزد که کارها را آسان کرده. جیک اینترنت را گشت و یک جملهی ساده پیدا کرد: «آقا لطفاً یک فنجان قهوهی تلخ.» بعد بشکنی زد و هی این جمله را تکرار کرد. در هر حالتی بود، آهسته و بلند این جمله را تکرار میکرد که یادش نرود.
پیک هم که او را زیرنظر داشت، فهمید او چه میخواهد بگوید، رفت و چند جملهی سفارشی پیدا کرد و هی طوطیوار آن را تکرار کرد که یادش بماند. فردای آن روز هر دو خوشتیپ کردند و به کافیشاپ آدمها رفتند.
گارسون اول از ديدنشان تعجب كرد؛ اما به روي خودش نياورد. رو کرد به جیک و گفت: «چی میل دارید قربان؟»
جیک زل زد توی چشمهای آدم و گفت: «لطفاً یه قهوهی تلخ بیارید.»
گارسون رفت و برایش یک قهوهی تلخ آورد. بعد رو کرد به پیک و گفت: «شما چی میل دارید قربان؟»
پیک با لبخندی گلوگشاد گفت: «برای بنده یه قهوه بیارید لطفاً!»
گارسون گفت: «با شکر یا بیشکر؟»
پیک متوجه سؤال گارسون نشد. او دوباره پرسید: «با شکر یا بیشکر؟»
پیک با دستمالی عرقش را پاک کرد و گفت: «بیخیال! یه همبرگر بیارید.»
گارسون قهوه را خط زد و نوشت همبرگر و پرسید: «با سس یا بیسس؟»
وای! پیک اصلاً فکر اینجایش را نکرده بود. گفت: «بیخیال! لطفاً یه سمبوسه.»
گارسون اینبار همبرگر را خط زد و پرسید: «بسیار خب، سمبوسه. با گوشت یا بیگوشت؟»
باز هم وای! این دیگر فاجعه بود و اصلاً انتظار سؤال نداشت. جیک مرده بود از خنده. ته فنجان قهوه را بالا رفت و به زبان جنگلستون گفت: «دیدی گفتم عرضه نداری؟» ولی گویا قهوه به مزاجش سازگار نبود. چون شکمش به قار و قور افتاد. دستش را گذاشت روی شکمش و به خود پیچید. پیک با دیدن میمون پیچ خندهاش گرفت و گفت: «هاهاها. الآن آبرويت میرود. حالا چه میخواهی بگويی؟»
جیک که فکر اینجایش را کرده بود، جملهای را كه از حفظ بود به زبان آورد: «ببخشید، توالت کجاست؟»
اما فکر اینجایش را نکرده بود. یک سؤال تکمیلی: «توالت؟ ایرانی یا فرنگی؟»