«يكي بود»
گوشهي اتاق
روي صندلي
يك گلوله كاموا، دو تا ميل
دو تا دستِ پير
يك عينك نزديكبين
دانهدانه... دانههاي رنگي
بافتن يك شالگردن...
اما تا چشم به هم زديم
آن «يكي» ديگر نبود
گوشهي اتاق
روي صندلي
گرد و غبار تنهايي
مادربزرگ رفت
و شالگردنهاي رنگي هنوز دور گردن ماست.
راضيه كرمي، 14ساله از تهران
افسون رياضيات
معجزهي اشكهاي مرا
با چشمانت اگر جمع كني
منهاي خشم و نفرت من و تو از آينده
ضرب در آرامش طبيعت
تقسيم بر آب و آتش
مساويست با چيز عجيبي كه اگر جذرش را بگيري
دنيايي ميشود كه با تو ساختهام.
هليا معيّري فارسي
14ساله ازلاهيجان
ترمز
ترمز دلم
بريده بود
كه با خندههايت
تصادف كردم.
بهنام عبدالهي
14ساله از تبريز