آن چيز ميتواند خيلي چيزها باشد، بگيريم ثروتي بادآورده يا مقام و منصبي رابطهاي و از دست اتفاق. تبعات چنان و چنين چيزهايي اگر دستمايه داستانهايي شوند در دست نويسندهاي توانا اقلش نگارش يك دو جلد رمان آموزنده و سرگرمكننده است. اينكه پول بادآورده فرد بيفرهنگ را در وادي فخرفروشي و دوري از ياران ديرين و فساد و اعتياد و هزار و يك احتمالات جوشخورده به مال و مكنت قرار ميدهد و مقام و منصب نيز باعث خودشيفتگي و تكبر و دست زدن به كارهايي زشت و شنيع، تا كه ذاتِ خفته در پوشش عدم امكان را بهراحتي عريان كند، چراكه به باور صاحب اين قلم «خيليها خوبند فقط براي اينكه فرصت بدي كردن ندارند!» و وقتي فرصت ثروت و مقام و منصب نصيب آدمهاي فاقد فرهنگ شود آن وقت است كه ششدانگ جنمشان را برهنه و عريان نشان ميدهند.
و اما در اين مقال هيچ قصد ندارم بپردازم به وجوهي چنان و چنين ايدهآليستي، ثروت و مقام و منصب كه وجه فراگيري و احتمالاتشان در جامعه قليل و نسبتا دور از دسترس مينمايند، بلكه به سطحي عامتر و همهگيرتر اشاره ميكنم كه امروزه روز به تقريب همه آحاد جامعه با نمونههاي آن درگيرند و اينجا و آنجا،در كنارشان نشانههاي عينيشان را ميبينند و لمسشان ميكنند.
جاي دوري نرويم، آفت اين بيفرهنگي را، حتي ميتوان تو اين ايستگاههاي مترو هر روزه ديد. جماعتي كثير از زن و مرد و پير و جوان و كودك تو صف پلههاي برقي ايستادهاند كه ميبيني انگشتشماري خودخواهانه و بيتوجه به جماعت سرشان را مياندازند پايين، صف و جماعت را دور ميزنند و ميروند جلوتر از همه خودشان را جا ميزنند صف و سوار پله برقي ميشوند. انگار نه انگار كه اين جماعت صبور در صف طولاني آدمند و خيليها اگر اراده كنند از امثال آنها زرنگترند.
اينها از همان دست رانندههايي هستند كه وقتي تو ترافيك طويل جادهها هم ميمانند، فيالفور از صف بيرون ميزنند و پرگاز ميرانند تو كناره خاكي جاده و ميگازند و ميروند و ميروند تا آنجا كه بتوانند صف ماشينهاي منتظر را جابگذارند و پشت سرشان هم كلي گرد و خاك بهخورد جماعت صبور ميدهند. همينها هستند كه زبالههاشان را هم بهجاي انداختن تو سطل آشغال كنار جو ميگذارند و انگار جانشان را ميگيرند اگر فقط چند قدم رنجه كرده آن را تو سطل آشغال بيندازند!
و باز درست همينها هستند كه بيتوجه به تابلوي ورود ممنوع بيتأمل وارد خيابان يكطرفه شده ميرانند و اگر با شما كه در مسير درست خود ميرانيد روبهرو شوند سپر به سپر ماشينتان ميايستند و تازه با نگاهي معترض و طلبكارانه انتظار دارند شما دنده عقب برويد و بهشان راه بدهيد و خدا نكند لب از لب به اعتراض بجنبانيد كه آن وقت بايد حتي احتمال درگيري را داشته باشيد.
عمق بيفرهنگيهايي چنين گذرا و هرروزه در اين ميان اما زماني آشكارتر و مصيبتبارتر ميشود كه يكي از اين حضرات مدعي و قانونگريز بيفرهنگ در ساختمان محل سكونتتان همسايهتان شود، آن هم كجا، درست آپارتمان بالاسرتان. حالا بيا و درستش كن كه اين ديگر نه مانند گذر از صف پلههاي برقي متروست و نه رانندهاي كه خلاف راه تو آمده، چون اينها به هر حال اتفاقاتي زودگذرند و اين آخري ديگر از آن بدبياريهاي ناخواسته و غوز بالاغوز است كه بهراحتي و آسايش شب و روز و كل زندگيات بستگي دارد.
خِر و خِر كشيدن مبل و ميز و صندلي رو زمين، از اين طرف به آن طرف. گامب و گامب دويدن و گرگمبههواي بچهها. گارامب گارامب كوبيدن در. خط خراشنده و نامريي تلق و تولوق گذر دمپاييهاي چوبي خانم خانه. درنگ و درونگ كوبيدن هاونگ. صداي بلند موزيك و گارامب و گرومب شادي هاي دستهجمعي. حالا ديگر نه شب داري و نه روز. نه خواب و نه خوراك. خون كه خونت را ميخورد و بالاخره كاسه صبرت لبريز ميشود و بالا ميروي و با دلهره در ميزني و طرف كه با خطِ سؤال وسط ابرو در را باز ميكند، شرح مزاحمتها را محترمانه كه ميگويي سگرمهها را درهم ميكند و ميگويد زكي!
يعني ميگوييد چي؟ يعني حق نداريم تو خانهمان راه برويم؟ بچهاند ديگر! تو خانه خودشان هم نبايد يه كم بروبازي كنند؟ يعني خفهخون بگيريم و دو تا آهنگ گوش نديم؟ اصلا ميخواهيد بگوييم خانم پابرهنه راه بروند؟ برو پيكارت آقا! مرغ و خروس تو اين خانه زندگي نميكنند كه.
مام ناسلامتي آدميم! اين دفه هيچ. دفه ديگه نياي در اين خانه ها! گفته باشم ها !! خب حالا با اين فرمايشات مشعشع و قيافه حقبهجانب طرف كه چپچپ هم نگاهت ميكند چهكار ميخواهي بكني؟ لبخند تسليم كه ميزني و پايين ميايي، با خودت فكر ميكني چهكار كنم؟ يا بايد با آقا درگير بشوي يا براي هميشه دست ادب روي سينه بگذاري و بگويي چشم و پيه همه چيز را به تنت بمالي و يا راه خستگيناپذير دادگاه را درپيش بگيري و از جنابشان شكايت كني و صد البته تبعات غيرقابل پيشبيني بعدياش را هم بپذيري و... واقعا در اين شهر درندشت، روزانه چند هزار بيخبر از آداب آپارتماننشيني معضلاتي از اين دست دارند و در دادگاهها چندين و چند هزار پرونده به حلوفصلِ مسائل مشابهي از اين دست اختصاص دارد؟
بهخصوص حالا كه ديگر پاك رنگ و رخ خانههاي سنتي جايشان را دادهاند به آپارتمانهاي چندين و چند طبقه كه تا چشم كار ميكند مثل قارچ اينجا و آنجا از زمين روييدهاند. با اين بيفرهنگي كثير و همهگير چه بايد كرد؟ بهنظرم يك راه معقولش اين است: «هيچ بد نيست كتابچهاي درمورد فرهنگ آپارتماننشيني و لزوم رعايت نكات ضرور تدوين شود و در آن جزء به جزء به مواردي كه ساكنان آپارتمانها بايد رعايت كنند اشاره شود و همچنين به راههاي قانوني و... و همه ساكنان اعم از مالك و مستأجر ملزم شوند كه حتم حتم هنگام عقد قرارداد در دفاتر املاك آنرا دريافت و مطالعه كنند.
شايد در اين صورت خيل عظيمي از اينهايي كه برايشان فرق نميكند تو ايستگاه مترو هستند يا پشت فرمان تو جاده، يا بالاسر يك بندهخدايي آپارتمان دارند لااقل پيببرند كه خيلي از موارد مخل آسايش ديگران بهراحتي قابلِ حلند، مثلا ميتوانند با چسباندن چار تكه از اين چسبهاي موكتي زيرپايههاي صندليهايشان ديگر سوهان روح همسايههاي پاييندستيشان نشوند. به همين راحتي، مگر نميشود؟»
- نويسنده، مدرس و منتقد ادبيات داستاني