تاریخ انتشار: ۲۵ شهریور ۱۳۹۴ - ۰۸:۳۰

مینو همدانی‌زاده: پسرک صورتش را به شیشه‌ی مغازه چسباند و با دقت تمام عنوان‌ها را زیرو‌رو کرد، گوشش را خاراند و با نوک انگشت‌های باریکش اسکناس‌های توی جیبش را لمس کرد.

بعد به شیشه پشت کرد و روی سکوی کوتاه دم مغازه نشست، جعبه‌ی جوراب نمناک از عرق دستش را برداشت و به سمت مردی که توی مغازه می‌رفت گفت: «آقا فقط یه جوراب بخر، فقط یکی!» و با ابروهای گره کرده زیر لب چند‌بار تکرار کرد: «گمونم یکی بس باشه!»

مرد به چهره‌ی رنگ پریده‌ی پسرک نگاه کرد و با تعجب پرسید: «حالا اگه دوتا بخوام چی؟!»

پسرک سرش رو پایین انداخت و نشست.

مرد وقتی از مغازه بیرون آمد، نگاهی به پسرک کرد، لبخندی زد، دو کتاب روی جعبه گذاشت و یه جوراب برداشت و با خنده گفت: «درست گفتی، یکی کافیه!»