بعد به شیشه پشت کرد و روی سکوی کوتاه دم مغازه نشست، جعبهی جوراب نمناک از عرق دستش را برداشت و به سمت مردی که توی مغازه میرفت گفت: «آقا فقط یه جوراب بخر، فقط یکی!» و با ابروهای گره کرده زیر لب چندبار تکرار کرد: «گمونم یکی بس باشه!»
مرد به چهرهی رنگ پریدهی پسرک نگاه کرد و با تعجب پرسید: «حالا اگه دوتا بخوام چی؟!»
پسرک سرش رو پایین انداخت و نشست.
مرد وقتی از مغازه بیرون آمد، نگاهی به پسرک کرد، لبخندی زد، دو کتاب روی جعبه گذاشت و یه جوراب برداشت و با خنده گفت: «درست گفتی، یکی کافیه!»