همشهری آنلاین: صفحه شخصی «زهرا فخرایی» را خیلی اتفاقی دیدم و نوشته‌های ساده و صمیمی‌اش از زندگی‌اش در جنوب، از گربه‌های قد و نیم‌قدش که حالا به ۹ تا رسیده‌اند، از پدر و مادرش و از تمایلش به تنهایی و خلق، آنقدر جذبم کرد که مدت‌ها نوشته‌هایش را می‌خواندم و صفحه‌اش را دنبال می‌کردم.

گزارشگر ايسنا در ادامه مي‌نويسد: کم‌کم متوجه شدم زهرا، حسابی هنرمند است و جز نوشتن کتاب «عینکو» که متشکل از داستان‌های کوتاه و تصویر‌سازی‌شده است، عروسک‌سازی هم می‌کند؛ عروسک‌هایی که حس و حال خاصی دارند، انگار زنده‌اند و بوی جنوب می‌دهند و آدم‌های ساده و صمیمی‌اش.

زهرا گویا قرار نبوده عروسک‌ساز شود. خودش می‌گوید آدمِ انصراف‌دادن و رهاکردن است؛ شهر محل زندگی‌اش «بند دیر» هنرستان نداشته، تنهایی می‌رود بوشهر و در هنرستان گرافیک می‌خواند. رشته هنرهای سنتی دانشگاه کرمان قبول می‌شود، اما آنجا دلش می‌خواهد فقط کتاب بخواند و بنویسد. خطوط منظم و هندسی نقش‌های اسلیمی را تاب نمی‌آورد و دانشگاه را رها می‌کند. سال بعد ادبیات نمایشی دانشگاه دامغان قبول می‌شود. فکر می‌کرده حالا می‌تواند بیشتر بنویسد و بخواند اما انگار این‌بار هم دانشگاه جایی نبوده که او می‌خواسته؛ پس درس را رها می‌کند و ...؛ تئوری‌های تکراری خسته‌اش می‌کند. یک‌سالی پیش برادرش در کرج می‌ماند و داستان می‌نویسد و تصویرسازی می‌کند. اما بعد کتاب «عینکو» را که می‌نویسد این کار را هم رها می‌کند و برمی‌گردد جنوب تا رمان بنویسد.

می‌گوید وقتی برگشته خیلی تنها بوده و نمی‌توانسته بنویسد، برای همین عروسک خودش را می‌سازد و با استقبالی که از کارش می‌شود، یکهو عروسک‌ساز می‌شود و حالا لیست سفارش‌هاش اینقدر زیاد است که سفارش‌ ماه‌های پیشش هنوز در صف است. البته امیدوار است که زود از عروسک ساختن انصراف بدهد و برگردد سر کار نوشتن و رمانی بر اساس زندگی خودش بنویسد.

حرف‌های زهرا درباره خودش و عروسک‌هایش را که با لهجه شیرین جنوبی بیان شد بخوانید:

  • زهرا از خودت بگو و از اینکه چطور عروسک‌ساز شدی و اصلاً چطور به هنر علاقه‌مند شدی؟

من از همان بچگی به هنر علاقه داشتم. برادرم مجسمه‌سازی می‌کرد و در یک فرهنگ‌سرا کلاس می‌رفت. من هم با او می‌رفتم و کارهای آن‌ها را دوست داشتم و دوره راهنمایی برای بچه‌ها کلاس نقاشی می‌گذاشتم. برای دبیرستان تصمیم گرفتم به هنرستان بروم، اما شهر ما هنرستان نداشت و پدر و مادرم می‌گفتند تنهایی نرو بوشهر، هزینه‌اش زیاد می‌شود و سخت است. اما خواهرم در بوشهر دوستی داشت که شوهرش در روستاهای آنجا معلم بود و با دخترهایش تنها زندگی می‌کرد. خواهرم گفت من بروم پیش آن‌ها زندگی کنم. یک سال با آن‌ها زندگی کردم و در هنرستان، گرافیک خواندم. سال بعد خانه گرفتم و دو سال تنها زندگی می‌کردم؛ البته همان خانواده‌ای که قبلا با آن زندگی می‌کردم خیلی کمکم می‌کردند. کنکور هنر شرکت کردم و هنرهای سنتی دانشگاه کرمان قبول شدم. دو ترم آنجا خواندم و بعد به نوشتن علاقه‌مند شدم. توی خوابگاه می‌ماندم و اتفاق‌هایی را که آنجا می‌افتاد می‌نوشتم. اما کلاس‌های نقاشی دانشگاه را نمی‌رفتم. باید طرح‌های اسلیمی را دقیق می‌کشیدیم که با خط‌کش بود و این کار، سختم بود.

بعد از دو ترم دانشگاه را ول کردم و برگشتم خانه. سال بعدش ادبیات نمایشی دامغان قبول شدم. فکر می‌کردم از همان اول می‌گویند بیایید داستان بنویسید یا چیزهایی را که نوشتید برای ما بخوانید اما اینطور نبود؛ تئوری‌های سختی داشت. کارگاه بازیگری هم داشتیم و من از بازیگری خوشم نمی‎آمد یا شاید خجالتی بودم و راحت نبودم آن حرکت‌ها را اجرا کنم. این رشته را را هم ول کردم. همیشه در کار انصراف‌دادن بوده‌ام. بعد از دانشگاه رفتم پیش علی - برادرم - که کرج زندگی می‌کند و مجسمه‌ساز است و یک‌سالی هم آنجا ماندم. آنجا تصویرسازی می‌کردم؛ در واقع دوستی داشتم و من، رفاقت و اتفاقاتی را که بین ما می‌افتاد، به صورت داستان، تصویر‌سازی می‎کردم. در این مدت اندازه چهارتا کتاب تصویرسازی کردم که یکی از آن‌ها با نام «عینکو» توسط نشر حوض نقره منتشر شد. کتاب دوم «عینکو» هم در همین نشر زیر چاپ است. دو کتاب دیگر هم از عینکو می‌خواهم چاپ کنم.

  • چه شد که عروسک‌ساز شدی؟

بعد از یکسال زندگی در کرج از همه چیز خسته شدم و گفتم می‌روم بندر دیر و رمانم را می‌نویسم. اما وقتی شروع کردم به نوشتن، دیدم من همه چیز را قبلا نوشته‌ام و کلاً بی‌خیال نوشتن شدم. آن موقع تنها بودم و تصمیم گرفتم عروسکی بسازم که شبیه خودم باشد و دوستم فقط همین عروسک باشد. عکس عروسک را گذاشتم توی صفحه فیسبوکم و همه خیلی خوششان آمد. بعد عروسک مامانم را ساختم. وقتی مامانم عروسکم را دید خوشش نیامد، گفت دماغ من که اینقدر بزرگ نیست! اما وقتی عکسش را گذاشتم توی فیس‌بوک باز هم همه خوششان آمد. بعد فکر کردم عروسک دخترهای همسایه‌مان را بسازم، آدم‌های دور و برم را. کم‌کم همه که عروسک‌هایم را دیدند گفتند برای ما هم عروسک بساز، عکس هر کسی را که می‌خواستند می‌فرستادند و من بر اساس شخصیت‌های واقعی عروسک می‌ساختم.

یک روز خواهرم عروسکی شبیه عروسکی که در بچگی مادرم برای ما می‌ساخت، درست کرده بود. من تا عروسک را دیدم گریه کردم و یاد بچگی‌هایم افتادم. برای همین از مادرم خواستم کمک کند عروسک بچگی‌هایمان را - که عروسک محلی دِیر است و «بیگ» نام دارد - بسازم. این عروسک با دکمه و پارچه ساخته می‌شود، از این عروسک‌های محلی هم همه کلی استقبال کردند. نزدیک عید هم کارت پستال می‌ساختم. اول همان شخصیت عینکو بود، اما بعد بر اساس شخصیت‌های دیگر هم عروسک ساختم. روی تی‌شرت هم الان کار می‌کنم. به من پیشنهاد دادند عینکو را روی ماگ چاپ کنند، اما برای من چاپ ماگ یا کتاب سودی زیادی نداشت چون بیشتر سود به ناشر یا فروشنده می‌رسید.

اما دوست دارم برای خودم کار کنم و عروسک‌هایی را که بر اساس آدم‌های دور و برم می‌سازم، بیشتر دوست دارم. چون بعضی‌ها هم خیلی ایراد می‌گیرند که ما این شکلی نیستیم، اینقدر چاق نیستیم یا دماغ ما اینقدر بزرگ نیست. همسایه‌ای داشتیم که آن زمان که بچه بودم، وقتی آدم را می‌دید خیلی آدم را ماچ می‌کرد و من از او فراری بودم، اما حالا دوست دارم عروسکش را بسازم. دوست دارم عروسکش را بسازم تا بتوانم همیشه آدم‌هایی را که دوست دارم پیش خودم نگه دارم تا یادم نرود چه آدم‌هایی توی زندگی‎ام بوده‎اند؛ در مورد او هم چون دوستش دارم و هیچ وقت نشد از او عذرخواهی کنم

  • تا به حال از گربه‌هایت عروسک ساخته‌ای؟

فقط یک‌بار عروسک گربه ساختم؛ آن هم برای یک دختر که خودش گربه داشت و عروسکی از خودش و گربه‌اش سفارش داد، اما دوست دارم از گربه‌های خودم هم عروسک بسازم. اول فقط چهار تا گربه داشتم، یک مادر و سه‌تا بچه‌اش، اما او باز هم حامله شد و پنج‌تا بچه دیگر آورد. البته از بین گربه‌ها فقط دوتا از آن‌ها با من دوست هستند. آن‌ها خیلی می‌فهمند. یک‌بار گربه مادر را دعوا کردم و بهش گفتم که وقتی داخل اتاق هستی نمی‌توانم کار کنم و همه رنگ‌ها را می‌ریزی. از آن به بعد قهر کرده بود و می‌آمد تا دمِ در اما داخل نمی‌آمد. کلی نازش را کشیدم تا آشتی کرد. یکبار هم جغد آورده بودیم خانه، کلی ترسیده بود و بچه‌هاش را از اتاق برد بیرون.

مادرم هم برای گربه‌ها از بازار ماهی‌فروش‌ها ماهی می‌خرد. دیگر خود فروشنده‌ها می‌دانند و برای گربه‌ها ماهی کنار می‌گذارند. توی بوشهر که بودم یک «آباجی ستاره» هم بود که یک عالمه گربه داشت. من از گربه‌هایش عکس می‌گرفتم. تصورم از پیری خودم شبیه اوست. پیر که می‌شوم همه بچه‌هایم رفته‌اند پی کار خودشان و من یک عالمه گربه دارم.

پارچه‌هایی را که با آن‌ها عروسک می‌سازی از کجا تهیه می‌کنی؟

بعضی پارچه‌ها را می‌خرم، بعضی‌ها را هم دوستانم برایم کنار می‌گذارند، خواهرم هم خیاط است و تکه پارچه‌ها را برایم کنار می‌گذارد. برای عروسک‌های سنتی هم از لباس‌های مادرم استفاده می‌کنم.

  • چقدر طول می‌کشد تا یک عروسک را بسازی؟

من وقتی خانه هستم از وقتی که بیدار می‌شوم کار می‌کنم. مهمترین برنامه روزانه‌ام کار است. معمولا شب تا صبح کار می‌کنم، اما تازگی‌ها شب می‏‌خوابم. عروسک‌های کوچک را شش‌ساعته و عروسک‌های بزرگ را سه‌روزه می‌سازم. الان هم اینقدر سفارش دارم که هرچه کار می‌کنم تمام نمی‌شوند. برای همین وقت نمی‌کنم هیچ کار دیگری انجام بدهم، حتی کتاب هم نمی‌توانم بخوانم.

 

  • عروسک‌ها را به غیر از پارچه با چه موادی می‌سازی؟

پوشال و رنگ اکرلیک، ماژیک و اینها یک عروسک هم با خمیر کاغذ درست کردم که خیلی خوب نشد و دوستش ندارم، کار با پارچه را بیشتر دوست دارم.

  • چه چیز عروسک ساختن را بیشتر از همه دوست داری؟

حس خلق کردن را دوست دارم. بعضی وقت‌ها دوست دارم عروسک‌هایم حرف بزنند، مخصوصاً عروسک‌هایی که خیلی دوستشان دارم. قبلاً عروسک فقط مال بچه‌ها بود، اما الان به عنوان تزئین می‌گذارند توی اتاق. اصولا آدم‌هایی که سفارش می‌دهند، سفارش ساختن عروسکِ کسانی را که دوستشان دارند می‌دهند اما یک نفر از من خواسته عروسک آدمی را که خیلی خبیث است برایش بسازم؛ من هم قبول کرده‌ام.

چه آدم‌هایی هستند که می‌خواهی عروسکشان را بسازی؟

عروسک زن‌های همسایه را هم دوست دارم بسازم. پدرم هم چندین بار گفته تو عروسک مادرت را ساخته‌ای چرا عروسک مرا نمی‌سازی؟ نکند من را دوست نداری؟! الگوی ساخت عروسک پدرم را هم در آورده‌ام و باید عروسک او را هم بسازم.

دوست دارم نمایشگاهی از عروسک‌هایم برگزار کنم که عروسک‌های جنوبی باشد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بتوانم زندگی‌ام را با عروسک ساختن بگذارنم و الان هم از این بابت خوشحالم.

 

  • می‌خواهی به غیر از عروسک درست کردن چه کار کنی؟

من توی زندگی زیاد از این شاخه به آن شاخه پریده‌ام. برادرم می‌گوید «برو بشین پای نوشتن و داستان‌هایت را سر و سامان بده. بوکوفسکی توی یک هفته رمان نوشته، تو چرا نتوانی؟» کرمان که بودم خیلی کتاب می‌خواندم، اما حالا خیلی کم کتاب می‌خوانم. آخرین کتابی که خواندم «جزء از کل» بود. دوست دارم سفارش‌هایم تمام بشود و رمان بنویسم. می‌خواهم زندگی خودم را بنویسم، از تنها زندگی کردن و از سختی‌های هنرستان و خاطرات خوابگاه بنویسم.