«خانمها اينها فروشي است، قيمتشان خيلي مناسب است، زير قيمت بازار.» آرام حرف ميزد و يكجا نشسته بود. تقريبا همه نخستين بارشان بود كه ميديدند، چشمان پر از تعجبشان روي روسريها و زن فروشنده و نگاه يكديگر ميچرخيد و گاهي به هم گره ميخورد و يكي زيرلب غري ميزد. بالاخره يك نفر قيمت پرسيد و خريد كرد. حالا چندسالي از آن ماجرا ميگذرد... .
- تجريش تا 7 تير
50سال را رد كرده، يكي از دستهايش تا نزديكيهاي آرنج پر از النگوهاي رنگي گلدار است. كليپسي بزرگ پايين مقنعهاش زده كولهپشتي رو دوشاش و جعبههاي انگشتر هم درميان 2 دستش. با انرژي سلام و صبح به خير ميگويد انگار كه راديو را تازه روشن كرده باشي، اما 8:30صبح كسي حوصله خريد انگشتر و دستبند ندارد. «امروز حراج است. همين مارك را همكارانم در مترو دانهاي 5تومان ميدهند اما من امروز فقط امروز 2تومان ميدهم. قيمت يك بسته آدامس است. در قطارهاي قبلي خانمها 5 تا و 6تا خريدند. ببينيد خانومها! مارك رويشان حك شده برچسب نيست.» حراج اول صبح هم رغبت چنداني براي خريد ايجاد نميكند. جز يكيدو نفري كه انتهاي قطار نشستهاند بقيه مسافرها يا چشمانشان را بستهاند يا فقط اين طرف و آنطرف رفتن چاقوفروش را نگاه ميكنند. بساط حوله و دستمال يزدي و جورابهاي ضدگلولهاي كه پا در آنها بو نميگيرد هم كم كم به انگشتر و چاقو اضافه ميشود.ساعت كه از 9ميگذرد، هم تعداد فروشندهها بيشترميشود و هم اشتياق خريد. «مانتو فقط 10تومان و20تومان. پول دوختش هم نميشود به خدا. شوهرم فلج است، بخريد ثواب دارد.» همينطور كه از واگن كناري وارد واگن خانمها ميشود بلند بلند اينها را ميگويد. چند نفر مانتوها را برانداز ميكنند و دوباره پس ميدهند. اينجا ورود آقايان خيلي هم ممنوع نيست. مرد ميانسال جعبه بزرگ آدامس و كيسه كفي كفش دستش دارد و سر به زير وارد بخش زنانه ميشود، آرام و زير لب قيمتها را ميگويد و ميرود. بالاي سرش تابلويي شبيه تابلوهاي راهنماي خطوط است رويش نوشته «كيفيت و اصالت 2 خصيصهاند كه اجناس دستفروشان مترو از آنها بيبهرهاند.» از انتهاي واگن، مرد سفرهفروش را صدا ميزنند تا بساطش را آنجا هم ببرد.
- سكوي ايستگاه دروازه شميران
زن ميانسال جوراب فروش، روي صندلي سكو نشسته و كوهي از جوراب مقابلش است. دستههاي جورابها را مرتب ميكند. موبايل را با كتف به گوشاش چسبانده و با عصبانيت حرف ميزند، بند دسته جورابها را محكم ميكشد و گره ميزند. سكوي ايستگاه دروازه شميران، دستفروش زياد است. نشستهاند و جنسهايشان را مرتب ميكنند تا قطار برسد. مامورها را كه از دور ميبينند، بساطشان را داخل كيف ميگذارند. بغل كردن كيسههاي بزرگ دستمال و حوله آشپزخانه سخت است، آن هم براي زني كه چادر سركرده و تا زيرچشمانش را با ماسك پوشانده. مانتو فروش اما بيخيال همه روي سكو راه ميرود، مانتوها را دستش گرفته و بلند بلند قيمت ميدهد. تا مأمور برسد، همهشان سوار ميشوند و قطار راه ميافتد.
در واگن مخصوص بانوان دختري جوان با ظاهري آراسته، موهاي بلندش را پشت سرش ميپيچاند و كليپس بزرگي به آن ميزند. «اين كليپسها نشكن است به همين راحتي دور موهايتان ميپيچد.» حبابهاي كوچك و بزرگ تفنگ حباب ساز ميان كليپسهايي كه در دستان دختران جوان رد و بدل ميشود شليك ميشود. صداي پسرك تفنگ حبابي با تبليغ كليپسها درهم آميخته و هركدام مشتريهاي خودش را در اين شلوغي پيدا ميكنند. آنها كه قسم ميخورند و لعنت نثار زندگي و بخت سياهشان ميكنند، كمترجنسهايشان فروش ميرود. مردم تاب شنيدن قصه پر درد اجاره عقب افتاده و بچه مريض و شوهر دربند را ندارند.
- ايستگاه ملت
«خانمهاي عزيز روزتون بهخير و شادي. از اين ريملهاي در بنفش چهكسي تا حالا استفاده كرده؟ اگرهنوز نگرفتيد اين فرصت رو از دست ندهيد.» صدايش را بلندتر ميكند: «اين ريملها فوقالعاده حجمدهنده است. مشتريهاي قطار تماس ميگيرند چندتا چندتا برايشان ميبرم.» قطار در ايستگاه ميايستد. «خانم بيا پايين!» متصدي خدمات مسافري جلوي در ايستاده و دختر جوان ريمل فروش از پياده شدن امتناع ميكند. متصدي بالاخره ميرود و قطار ايستگاه را ترك ميكند.
«خب بنده خدا داره كار ميكنه ديگه، گدايي كنه خوبه؟! » «نميگذارند مردم زندگي كنند. يكي آن بالا بالاهاست يكي اين پايين.» فروشنده جوان هم ميگويد: «حالا خدا رو شكر ديگه وسايلمان را نميگيرند. آنقدر شكايت كرديم كه دادسرا بهشان گفت شما اصلا اجازه اين كار را نداريد. الان فقط ما را از ايستگاه بيرون ميكنند ما هم با تاكسي ميرويم ايستگاه بعدي.» فروشنده جوان ديگري هم كه زنجيرهاي طلايي و نقرهاي ميفروشد ميگويد: «ميخواهند ما دوباره پول بليت بدهيم. قانونشان اذيت كردن است. خب حتما نياز داريم كه ميآييم و فروشندگي ميكنيم وگرنه چرا بايد اين همه زلم زومبا بهخودم آويزان كنم؟!» يكي از مسافرها از آن طرف ميگويد: «خانم ريمل فروش ميشه لطفا بياي اينجا؟»
- سكوي ايستگاه امام خميني
انتهاي سكو پاتوق فروشندههاست. مينشينند و خستگي در ميكنند و با هم خوش و بشي دارند. «ملت و دروازه شميران به سمت صادقيه، مأمور دارد مواظب باشيد.» اين تقريبا جمله مشترك تمام فروشندهها است. فروشنده ميانسالي از قطار پياده ميشود. لنگان لنگان، خودش را به پاتوق ميرساند؛ «خسته نباشيد دخترا.»