چشمها بسته ميشوند؛ سياهي مطلق. شايد خلأ است كه بر رنگها حكمفرماست. دستها براي لمس چشمها به كمك ميروند تا جستوجو كنند علت فاجعه را. هيچ حسي براي لمس وجود ندارد. توقف زمان، طولانيتر از حد ممكن است. 6ماه كما، 6ماه بيخبري براي پي بردن به يك واقعيت تلخ، شايد زماني كوتاه و ناكافي باشد، كسي چه ميداند. حس از دست دادن رنگها از دست دادن لمس دستان مادر، ديدن نگاه پدر، ريختن اشك، لمسكردن گلها، بهدست گرفتن قلم و خواندن كلمات، نديدن نور و... حسهايي بود كه در يك چشم برهم زدن از بين رفت. اين پايان دنيا نبود بلكه هدفي شد براي ثبت يك ركورد و براي خلق يك معجزه. اينبار ثانيهها جور ديگري حركت كردند.
اينبار عقربهها در جهتي تاخت تا لمس كلمات با لبها صورت گيرد. لبها اينجا به استخدام درآمدند تا كار دست و چشم را انجام دهند... . ماجراي زندگي عبدالواحد اسماعيلپور بيشباهت با هلن كلر نيست؛ او 19سال قبل در حادثه انفجار مين چشمها و دستهايش را از دست داد اما معلمي توانا و كوشا او را به زندگياش برگرداند.
دستان پرتوان معلم و عزم راسخ پسر نوجوان معجوني را ساختند تا معجزهاي را پديد آورند. آنها خرقعادت كردند و كاري انجام دادند كه در هيچ جاي دنيا نمونه نداشت. اين حادثه حصاري براي رسيدن به موفقيتهايش نبود. او در اوج ناباوري با كمك معلم فداكارش موفق شد خواندن خط بريل را با لبهايش ياد بگيرد و با رتبه 247در دانشگاه سراسري قبول شود.
- زندگي بدون دست و چشم بيشك كاري است كه هر كسي نميتواند آن را انجام دهد و ارادهاي فولادين ميخواهد اما موضوعي كه تعجبآورتر است، خواندن جملات با لبهاست. چطور توانستيد كارهايتان را با لب انجام دهيد؟
گاهي اوقات خدا چيزهايي را به انسان ميدهد كه در دنيا تك و منحصر به فرد هستند، مثل خواندن با لبها. البته منظورم خواندن بهمعناي خوانندگي نيست بهمعناي مطالعه و ديدن است. قدرتي خدا به من داد كه به واسطه آن ميتوانم بدون چشم و دست، با لبهايم خط بريل را بخوانم و راهي مدرسه و دانشگاه شوم.
- قبل از اينكه در رابطه با كار خاصي كه انجام ميدهيد صحبت كنيد، اجازه دهيد برگرديم به سالها قبل. اين حادثه تلخ چطور رخ داد؟
تا 7سالگي رنگها، گلها، درختها، چهره معصوم و مهربان مادر و چشمان خسته و پر از اميد پدر را ميديدم. ميتوانستم برگها را لمس كنم و به پشم گوسفندان دست بزنم، قلم دستم بگيرم و نقاشي كنم؛ خلاصه هر كاري كه آدمهاي عادي انجام ميدهند، من هم انجام ميدادم. تا اينكه به همراه خانوادهام به مراسم عروسي درشهر سقز رفتيم. من و يكي از پسرهاي فاميل براي بازي از خانه خارج شديم، بازيمان نياز به سنگ داشت. سنگ را كه برداشتم چيزي زير سنگ به چشمام خورد و اين آخرين صحنهاي است كه از ديدن در ذهنم وجود دارد. بعد از آن ديگر هيچ نفهميدم تا 6ماه بعد كه از كما بيرون آمدم. مين چشمهايم را از من گرفته بود؛ طوري كه هر دو چشمام كاملا تخليه شد و الان چشم مصنوعي داخل آن است. دست راستم تا آرنج و فقط يك انگشت از دست چپم باقي مانده كه آن هم هيچ حسي ندارد و لمس است.
- يك انفجار، يك شوك، شما را از دنيايي به دنياي ديگر كشانده بود. پسر بچهاي بينا، با 2 دست سالم و سرحال كه با اميد به سمت آينده ميتاخت، ناگهان خود را روي تخت بيمارستان ميبيند درحاليكه دست و چشمهايش را از دست داده بود. چه حالي به شما دست داد، وقتي با واقعيت مواجه شديد؟
من 6ماه در كما بودم و بعد از آن به هوش آمدم درحاليكه تلاش ميكردم چشمهايم باز شود اما چشمي براي باز شدن وجود نداشت چرا كه هر دوي آنها بهطور كامل تخليه شده بود. اين ماجرا وقتي سنگينتر شد كه خواستم با دستهايم علت نديدن چشمهايم را بررسي كنم و ديدم دستي در كار نيست. هر چه بگويم غيرقابل توصيف است مگر براي كسي كه مثل من همزمان باهم دستها و چشمهايش را از دست داده باشد.
با اين حال چون در سن كودكي براي من اين اتفاق افتاد ضربهاي كه به من وارد شد يكدفعهاي نبود. مثلا اگر من 13سال داشتم بيشك لطمه سنگينتري به من وارد ميشد تا در سن 7سالگي. هر چند در سن بلوغ اين مشكل بيشتر نمايان شد و انگار تازه آن زمان بود كه متوجه شدم چه فاجعهاي براي من رخ داده است. آن موقع بود كه افسردگي به سراغم آمد، بچهها در كوچه دوچرخه سواري ميكردند و تنها كاري كه ميكردم شنيدن صداي آنها بود. بچهها راحت بيرون ميرفتند اما من....
- مدرسه رفته بوديد؟
اوايل آبانماه بود، شايد آن موقع تازه خطوط را ياد گرفته بودم كه اين اتفاق برايم رخ داد. بعد از ترخيص از بيمارستان و بهبودي نسبي خواستم به مدرسه بروم. آن زمان در بوكان زندگي ميكرديم و مدرسه استثنايي در شهرمان وجود نداشت. به همين دليل خانهمان را ترك كرديم و به سقز آمديم تا من ادامه تحصيل دهم اما هيچ مدرسهاي مرا ثبتنام نكردند، حتي مدارس استثنايي. ميگفتند بايد با نوار كاست درس بخواني چون دست نداري تا خط بريل را بخواني. درس خواندن با كاست هم نياز به حضور در كلاس درس ندارد و بايد در خانه اين كار را انجام دهي.
- درس خواندن با كاست موفقيتآميز بود؟
هر چه گوش ميدادم هيچچيزي ياد نميگرفتم. بيفايده بود، يك سال از وقتم تلف شد و من نتوانستم چيزي ياد بگيرم.
- با معلمتان چطور آشنا شديد؟
آقاي زارعي معلم همان مدرسه استثنايي بود. سال اول كه براي ثبتنام به مدرسه رفتم خيلي تلاش كرد تا مرا ثبتنام كنند اما موفق نشد. اما سال دوم بالاخره موفق شد و من هم مثل ساير دانشآموزان پشت ميزهاي مدرسه نشستم و درس گوش دادم. از وضعيت خودم راضي بودم، جو كلاس باعث ميشد كه چيزهاي بيشتري ياد بگيرم.
- اما هنوز نوشتن و خواندن بلد نبوديد؟
دقيقا، فقط ميدانستم يكسري كلمه وجود دارد كه شكل آنها را در گذشتهاي دور ديده بودم تا اينكه يك روز معلمام ابتكار خاصي به خرج داد، او هر كدام از حروف الفبا را به خط بريل روي برگهاي بزرگ نوشته و بالاي برگه نيز اسم حرف را به فارسي نوشته بود. آقاي معلم از من خواست شروع به لمس كلمات كنم آن هم با لبهايم. لبها بيشترين حس لامسه را دارند و اين موضوع را آقاي معلم ميدانست. از من خواست تا با لبهايم شروع به خواندن كلمات كنم. اوايل، كار فوقالعاده سختي بود، من بايد حروف را با لبهايم لمس ميكردم، اين درحالي بود كه اصلا الفباي بريل را بلد نبودم. تصورش كار سختي نيست؛ شما يك دفعه بخواهيد، مطالعه كنيد و بخوانيد آن هم خط بريلي را كه اصلا تا به حال نديده بوديد.
- چقدر طول كشيد تا توانستيد بخوانيد آن هم با لبهايتان؟
حدود 6ماه طول كشيد تا الفبا را ياد گرفتم. من هر كدام از برگهها را با لبهايم لمس ميكردم و حرف را بيان ميكردم و چون همان حرف به فارسي بالاي آن نوشته شده بود، اگر اشتباه ميكردم خانوادهام كه كار آموزش را بهعهده گرفته بودند آن را تصحيح ميكردند.
7 خان رستم بود ياد گرفتن الفباي بريل اما بالاخره ياد گرفتم. بعد از آن آقاي زارعي برگههايي را در اختيار من قرار داد كه فاصله بين خطهايش چند برابر خطهاي خط بريل بود. اين كار براي اين بود كه من بتوانم راحتتر كلمات و جملات را بخوانم. بعد از آن شروع كردم به خواندن كتاب و اين روند پلهوار طوري ادامه داشت كه سال سوم دبستان را جهشي خواندم.
- پس از سالها و داشتن معلمهاي متفاوت چه حسي در رابطه با آقاي زارعي داريد؟
او زندگي جديدي را به من بخشيد، اگر درس نخوانده بودم، همچنان گوشهگير بودم. من كاري كردم كه تا به حال هيچكسي آن را انجام نداده است و اين تنها به لطف معلمام بود. البته عوامل ديگر چون خانواده و سن كم من نيز در اين موفقيت همراهم بود ولي اگر چنين معلمي نداشتم در اين راه قرار نميگرفتم.
- دوران دانشجويي و زندگي در خوابگاه سخت نبود؟
هر چيزي سخت است اما من ميتوانستم چون ميخواستم. خواستم و در دانشگاه تهران با رتبه 247قبول شدم. تا قبل از اينكه دانشگاه قبول شوم خانوادهام كنارم بودند اما زماني كه در رشته مديريت و برنامهريزي آموزشي دانشگاه تهران پذيرفته شدم ديگر نميتوانستم خانوادهام را با خودم به پايتخت بياورم. آن زمان بود كه براي نخستين بار عصاي سفيد در دست گرفتم. براي اين كار برادرم كشي را به دستم وصل كرد و دسته عصا را بين آن قرار ميدادم. حتي براي يادگرفتن كامپيوتر به خيليها رو انداختم اما كسي قبول نكرد كه به من كمك كند.
اگر ميخواستم به جواب نه آنها اكتفا كنم هرگز موفق نميشدم با كامپيوتر آشنا شوم. براي همين خودم به سراغشان رفتم و سعي ميكردم از هر كدام يك چيزي ياد بگيرم. اينطوري آنها در ياد دادن به من خسته نميشدند و من هم كم كم اطلاعات كافي را درخصوص كامپيوتر ياد گرفتم. ببينيد من منتظر يك معجزه نيستم تا بتوانم ببينم اما اميد دارم كه يك روز بتوانم ببينم. اين برميگردد به نيروي ايماني كه در من وجود دارد، اگر همه ما اين ايمان را داشته باشيم بيشك موفق ميشويم.
- كار با كامپيوتر چطور ممكن است؟
هيچ كاري براي انسان غيرممكن نيست، به شرط آنكه بخواهد. يكسري برنامه است كه دركامپيوتر نصب ميشود و عملكردها را ميخوانند. اين برنامه عملكرد صفحه را براي من ميخواند اما كار با كامپيوتر را چطور انجام ميدادم وقتي دستي براي استفاده از كليدها و موس نداشتم؟ من تنها يك انگشت داشتم كه تصور ميكردم اين انگشت در يادگيري كامپيوتر كمك كند اما اينطور نبود چون هيچ حسي نداشت. با خودم فكر كردم كدام قسمت دستم توانايي حركت دارد. پايين انگشتم، درست كنار دست چپ يك قسمت برآمدگي وجود دارد كه من با آن قسمت شروع به يادگيري كامپيوتر كردم. كار با موس و كليد كمي سخت بود، زمان برد تا فاصله كليدها را درك كردم و جاي كلمات را روي كيبورد فهميدم.
- انجام كارهاي شخصي در خوابگاه سخت نبود؟
اگر منظورتان بهخاطر مشكلاتي است كه دارم، بايد بگويم نه. لباسهايم را كه ماشين لباسشويي ميشست اما ظرفها را خودم ميشستم؛ دستي كه تا آرنج است را وسط ظرف ميگذارم و با دست ديگرم كه يك انگشت دارد اسكاچ را ميگيرم و داخل آن را ميشويم. با كمك صورت و 2 دستم ظرف را ميگيرم و آبكشي ميكنم، حالا نميدانم تميز شده است يا نه، اما به هر حال كار من را كه راه مياندازد.
- تاكنون وارد دنياي كار شدهايد؟
اولين قدمام براي ورود به دنياي كار شركت در آزمون استخدامي آموزش و پرورش بود. البته زياد به اين موضوع اميدوار نيستم، در كل نابيناها و معلولان موقعيت كاري خوبي ندارند.
- يك آدم نابينا چه چيزي ميبيند؟
نميدانم، بيشتر نابينايان ميگويند سياهي را ميبينند اما من چون قبلا رنگ سياهي را ديدهام مطمئن هستم چيزي كه ميبينم سياهي نيست، آنها ميگويند سياهي را ميبينند چون اصلا نميدانند سياهي چيست و آن را نديدهاند. بيشتر خلأ كامل است، يك جورايي در مغز خودت هستي. چشمي داخل سر وجود ندارد كه بتواني رنگها را ببيني و تشخيص دهي كه چه رنگي را ميبيني. خلأ گاهي اوقات اذيت ميكند اما چون حسهاي ديگر قوي است اين نبود جبران ميشود. مثلا من سايه را نميبينم اما آن را درك ميكنم.از صدا و حركت باد ميتوانم حس كنم كه داخل خياباني پهن هستم يا داخل كوچهاي باريك.
- شما سالهاي زيادي از زندگيتان را با معلوليت گذراندهايد، هرگز با خودتان نگفتهاي ايكاش آن روز براي بازي نرفته بودم؟
چرا دروغ بگويم، زمانهايي ميشد كه اين حرف را ميزدم اما با زندگي در گذشته، فقط حال و آيندهام را سياه ميكنم و هرگز اين كاشها به نتيجهاي نميرسيد. من زنده هستم پس بايد زندگي كنم.