مدرسه در منطقهاي فقيرنشين واقع شده و بچههايي كه در آن درس ميخوانند اغلب در خانوادههايي با وضعيت مالي ضعيف متولد شدهاند اما از چهرهشان شيطنت كودكانه ميبارد. دنياي كودكي، دنياي عجيبي است. بچهها وقتي در كنار هم هستند شادند اگرچه كوهي از درد داشته باشند.
ساعت نزديك 12ظهر بود كه اعضاي باشگاه سبقت مجاز وارد مدرسه پسرانهاي در جنوب تهران شدند، قرار بود آن روز به دانشآموزان نيازمند، كيف به همراه لوازمالتحرير اهدا شود؛ كيفي پر از مهرباني، كيفي كه قيمتش به اندازه محبت همه مردم از سراسر كشور بود. هزينه خريد اين كيفها و لوازمالتحرير متنوع درونش را شما همميهنان عزيزمان پس از خواندن گزارش صفحه سبقت مجاز روز شنبه 94/6/7 تامين كرده بوديد.
بچهها در صفهاي منظم ايستاده بودند و با چهرههاي شاد، ما را نگاه ميكردند. يكي از بچهها ميگفت: خانم واسه ما جايزه آورديد؟ به كيا ميخواين جايزه بدين؟ از هيچچيز خبر نداشتند. مسئولان مدرسه آنها را دعوت كرده بودند كه به مدرسه بيايند و حالا بچهها يك چيزهايي دستشان آمده بود. خنده يك لحظه از لبشان محو نميشد. شاد بودند و با هم بازي ميكردند. وقتي سلام ميكرديم آنقدر با انرژي جواب ميدادند كه تمام خاطرات دوران مدرسه در يادمان زنده ميشد؛ خاطراتي از حياط مدرسه و برنامههايي كه در سر صف اجرا ميشد. محمد دانشآموز كلاس سوم دبستان بود.
او ميگفت: من هميار پليسم. شاگرد ممتاز مدرسه هم هستم. ميخواهم دكتر بشوم. عبدالمحمد، عرفان و حسين هم ميخواستند دكتر شوند. دلشان ميخواست بتوانند مريضها را خوب كنند. حسين ميگفت: اگر دكتر شوم حتما درد پدرم را خوب ميكنم. فهيم دانشآموز ديگري بود كه ميگفت: من ميخواهم رئيسجمهور شوم تا همهچيز خوب شود. دلم ميخواهد رئيسجمهوري شوم كه مشكلات را از بين ميبرد. فرشيد و علي اصغر هم دلشان ميخواست خلبان شوند.
بچهها آرزوهاي خوبي براي آيندهشان داشتند. اما شغلي كه بيشتر از همه شغلها خواهان داشت، پليس بود؛ آن هم پليس موادمخدر. آرش، مجتبي، محمد سهيل، اميررضا، علياصغر و... همگي ميخواستند پليس شوند و اغلبشان اسم پليس موادمخدر را ميآوردند. دنياي بچهها دنيايي دوست داشتني است؛ دنيايي كه مهرباني در آن موج ميزند. محمد وقتي كيفش را در آغوش گرفت يك لبخند به ما هديه كرد و در گوش يكي از دوستان گفت: خانم ميشود به دوست من كه امروز نيامده هم كيف بدهيد؟ او هم كيف ندارد و من دوست ندارم او كيف مرا ببيند و غصه بخورد.
- روز تقسيم احسان
امروز اولين تجربه من براي همراهي با گروهي بود كه براي تقسيم مهرباني داوطلب شده بودند. من در آخرين دقايق اين همدلي به بچههاي مهر رسيدم. تمام طول مسير تا رسيدن به مدرسهاي در جنوب شهر به اين فكر ميكردم كه هديهدادن به بچهها در فصل تعطيلي مدرسه، چه حسي براي آنها دارد. پس از سالها برايم جالب بود وارد حياط مدرسه شدن. زندهشدن خاطرات دوران مدرسه حس خوشايند و طعم شيريني داشت. هنوز در حال مزمزهكردن حال و هواي مدرسه خودم بودم كه با صف منظم بچههايي كه چهرههاي معصوم و پر از ذوق ناشناخته داشتند مواجه شدم.
ناظم مدرسه از قبل بچهها را در دو صف آماده كرده بود. برايم حكايت باران سخاوت همشهريانم حكايت غريبي نبود؛ هميشه در جاهاي مختلف شاهد اين نوع بخششها از جنس آسماني بودم ولي اين بار حضور اين فرشتههاي معصوم و اشتياقشان بعد از دريافت هر هديه وصفناپذير بود. قلبم فشرده شد از ديدن والدين كودكاني كه با چشماني نگران به آينده تحصيلي فرزندانشان چشم دوخته بودند؛ والديني كه به اصطلاح دستشان به دهانشان نميرسيد و پاي زندگيشان ميلنگيد اما اصرار بر ادامه تحصيل فرزندانشان داشتند. مدرسه شبيه مدرسه كودكي من بود. انگار هنوز پاي تكنولوژي در زندگي اين بچهها باز نشده بود.
انگار زندگي براي اين قشر از مردم در همان سالها مانده بود. هنوز بازي با توپ پلاستيكي مرسوم بود و خبري از پلياستيشن و ايكسباكس و آيپد و لپتاپ و... نبود. ولي مگر ميشود اينها از ورود جديدترين محصولات تكنولوژي بياطلاع باشند. به نظرم اين بچهها ناظران تكنولوژي هستند البته با حسرت بزرگي در دل. اما شور و نشاط و حس زندگي در اين بچهها قويتر به نظر ميرسيد.
دلم ميخواست با تكتك آنها همكلام شوم. حدود 70 نفر بودند؛ بين كلاس اول تا ششم دبستان. دلم ميخواست دست آنها را بگيرم و به آنها بگويم درست است كه زمين سرد است اما دل آدمها گرم و مهربان است و اميد به مهرباني آدمها را هرگز فراموش نكنيد. ميخواستم به آنها بگويم همه روزها اينطور نميماند. روزهايي پر از اميد هم در زندگي و آينده شما ميرسد. ميخواستم بگويم دلگير نباشيد آفتاب مهرباني هميشه ميتابد. ميخواستم بگويم از من تا تو فاصلهاي جز برداشتن يك قدم با عشق نيست!
- صفورا حسيني، عضو باشگاه سبقت مجاز همشهري