تاریخ انتشار: ۲۳ شهریور ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۳

همشهری آنلاین: سروش سروشیان ،عضو آکادمی ملی فضانوردی و یکی از برترین‌های جهان در زمینه‌ی هواشناسی است.

پررنگ‌ترين تصاوير سروش سروشيان از دوره‌ي كودكي‌، نه بازي‌هاي كودكانه‌اش هستند و نه آتش سوزاندن‌هاي پسرانه‌اش.

كودكي براي او يعني خيالبافي‌هاي كودكي در مورد فضانوردي و سفر به ماه. روياهاي كودكي او بين عكس‌هايي كه در مجله‌هاي عموي تحصيل‌كرده‌اش چاپ مي‌شد، شكل گرفت.

همان تصاوير، همان روياها، همان زندگي در دنيايي كه براي يك كودك هشت ساله عجيب و هيجان‌انگيز بود، سال‌ها بعد سروش سروشيان را به يكي از فعالان حوزه‌ي هواشناسي در دنيا تبديل كرد.

استاد رشته‌ی «مهندسي عمران و محيط زيست و علوم زمين» دانشكده‌ی مهندسي هِنري ساموئلي، دانشکده‌ی مهندسي عمران و محيط‌زيست و مدير مركز «هيدرو متئورولوژي و سنجش از دور» (CHRS) دانشگاه كاليفرنيا، با وجود پنجاه سال دوري از ايران، هنوز با لهجه‌ی غليظ كرماني حرف مي‌زند و تمام كساني را كه در پيش‌رفتش موثر بوده‌اند، به نام مي‌شناسد.

اين گزارش- گفت‌وگوي ويژه قرار است زندگي شخصي و علمي يك هواشناس موفق ايراني را به تصوير بكشد؛ فراز و فرودهای مسیر فعالیتش را روايت كند و بگويد چه ‌شد كه به اين‌جا رسيد.

  • مجله‌اي كه مرا به تحصيل وا داشت

سروشيان یک روز سرد پاییزی، دقیقا 13 دسامبر سال 1966 میلادی یا سه‌شنبه 22 آذر 1345 خورشیدی به آمریکا رفت.

باورش شاید ساده نباشد، اما سروش جوان را یک مجله و چند عکس ناب به تحصیل در رشته‌ی مکانیک هوا در دانشگاهی معتبر در آمریکا سوق داد و حتی آینده‌ی او را رقم زد.

آن‌ عکس‌ها در نهایت باعث شدند او به یکی از استادان ارشد دانشگاه‌شان بدل شود. مقامی که تنها به بیست نفر از حدود دوهزار استاد دانشكده‌ی ساموئلي اعطا می‌شود. خودش درباره‌ی روزهاي علاقه‌مندی‌اش به تحصيل می‌گوید: «من شاگرد مدرسه‌ی «ایرانشهر» کرمان بودم.

مدرسه‌ای که هنوز ساختمانش وجود دارد، اما دیگر شاگردی نمی‌گیرد. یادم هست هفت یا هشت ساله بودم که عمویم هرمز سروشیان، بعد از تحصیل در رشته‌ی کشاورزی از آمریکا به کرمان برگشت.

هر ماه مجله‌های نشنال جئوگرافیک برایش به کرمان می‌رسید که عکس‌های محشری داشت. تفريح‌مان اين بود كه برويم خانه‌ی عمو و مجله‌هايش را تماشا کنیم.

همان وقت‌ها بود که فهمیدم «کِندی» رئیس‌جمهور آمریکا گفته می‌خواهند یک نفر را به ماه بفرستند تا بعد از مدتی، سالم به زمین برگردد. آن مجله بخش‌هایی هم درباره‌ی فضا و ناسا داشت که خیلی دوست داشتم.

وقتی عکس‌های فضایی را دیدم و از ماجرای سفر به ماه مطلع شدم، با خودم گفتم من باید در رشته‌ی مکانیک هوا درس بخوانم؛ رشته‌ای که در آمریکا آن را تدریس می‌کردند.» او هنوز هم وضعیت آموزشی نظام قدیم ایران را به یاد دارد: «فکر می‌کنم کلاس نهم بودم که گفتم می‌خواهم بروم آن‌جا درس بخوانم

دنبال کنکور و این ‌حرف‌ها هم نبودم. وقتی به پدر و مادرم موضوع را گفتم، آن‌ها هم موافقت کردند. این‌طور بود که راهی تهران شدم تا یکی از آشنایان برایم از آن‌سر دنیا پذیرش بگیرد.»

زندگی دانشجویی در آن‌ور آب هنوز نام‌های قدیمی را به یاد دارد و تهران دهه‌ی چهل خورشیدی، خوب در ذهنش حک شده است؛ «راهی تهران شدم.

ارباب شاهرخ کیانیان، یکی از اقوام‌مان که ساکن تهران بود، کارهای مربوط به گرفتن پذیرشم از دانشگاه‌های آمریکا را دنبال می‌کرد.

او جزو کسانی بود که در زندگی من تاثیر زیادی گذاشت؛ مرا به دارالترجمه‌ای در خیابان لاله‌زار برد که آقایی به نام حکیم آن‌جا کار می‌کرد و برای دانشجویان از آمریکا پذیرش می‌گرفت.

حكيم فرم درخواستی به نام من برای دو دانشگاه پر کرد و فرستاد. بعد از مدتي جوابم آمد. یکی از جاهایی که قبول شده بودم، دانشگاه ایالتی کالیفرنیا بود. به عمویم که این را گفتم، فهمیدم او هم آن‌جا درس خوانده است.»

بعد از ورود به آمریکا، شش ماه در واشنگتن زبان انگلیسی خواند و بعد به کالیفرنیا رفت تا دوره‌ی لیسانسش را شروع کند.

شیوه‌ی درس خواندن و ارتباط‌های او در آن چهار سال، آدم را یاد «جودی ابوت» در «بابا لنگ‌دراز» می‌اندازد. اینترنت که نبود،‌ خط تلفن بین‌المللی هم هنوز پایش به ایران نرسیده بود.

تنها راه تماس بين سروش و خانواده‌اش در كرمان، نامه‌هایی بودند که هر هفته، از این سر دنیا به آن‌سوي آب‌ها پست می‌شدند؛ «دلم خوش بود هفته‌اي يك نامه از پدر و مادرم مي‌آيد. تلفن زياد معني نداشت.

انگار زیاد هم رسم نبود. همین شد که من در چهار سال اول، صحبت خاصی با پدر و مادرم نکردم. ولي خب ديگر، آدم وقتی تصميمی گرفت، بايد پايش بايستد.

البته درس و کار هم کمک می‌کردند که آدم کمتر دل‌تنگ شود. در دانشگاهي كه من بودم، پنجاه دانشجوي ايراني دیگر هم بودند که با هم مشغول درس خواندن و كار کردن بوديم.»

  • مگو چیست کار

زندگی سروش جوان در آمریکا، غیر از درس با کار جلو می‌رفت. موضوعی که حالا بین دانشجوهایی که راهی ینگه‌ی ‌دنیا می‌شوند، کمتر دیده می‌شود؛ «خود من با این‌که از نظر مالی چندان کمبودی نداشتم، ولی همان ‌سال‌ها در شهر خودمان،‌ مدتي را كار كردم.

وقتی مي‌دیدم همه دارند کار می‌کنند، برایم جالب نبود که در خانه بنشينم. یک تابستان تمام، در یک رستوران نیویورکی کار کردم. ولی بچه‌هایی که الان از ایران می‌آیند، با نسل ما فرق مي‌كنند.

عارشان می‌آید کار کنند. بهشان می‌گویم بابا جان! ما خودمان هم از همین جاها شروع کرده‌ایم. از اين ‌كارها هم كرده‌ايم. بد كه نيست، خوب است آدم در زندگی تجربه‌های مختلفی داشته باشد. پس برو كار مي‌كن، مگو چيست كار.»

سروش سروشیان، معمولا حدود پنج ساعت در روز می‌خوابد. غیر از چند ساعتی که برای دیدن اخبار، ورزش، خوردن ‌صبحانه و ناهار یا شام اختصاص داده،‌ بقیه‌ی اوقاتش از ساعت شش صبح تا دوی بعد از نیمه‌شب، کار است و کار.

آدم چقدر باید انرژی داشته باشد که بتواند روی این همه کار تمرکز کند؟ «سخت که هست. به هر حال یک‌سری از پروژه‌ها و برنامه‌ها، زمان‌بندی دارند و باید سر وقت تحویل‌شان بدهم.

اما از طرفی وقتی كار به نتیجه‌ می‌رسد، لذت خاصی دارد که باعث می‌شود هیچ‌وقت دل‌سرد نشوی. آخر هفته‌ها هم معمولا سری به ایرانی‌هایی که این‌جا هستند، می‌زنیم.

راستش را بخواهید همسرم گاهی بابت کار زیاد از من گلایه می‌کند، اما خوشبختانه ما که در فرهنگ این‌جا بزرگ شده‌ایم، این‌جور مسائل کاری را درک می‌کنیم.»

منبع:همشهري‌دانستنيها