هر سال همینوقتها، شاخههایش پر از آلبالوهای ترش و خوشمزه میشد. من زیاد طرفدار طعم ترش نبودم، ولی خواهرم عاشق همهی چیزهای ترش مثل آلبالو بود. میگفت آلبالو خشک در زمستان طعم آلبالوی تازه میدهد. برای همین هر سال تصمیم میگرفتیم خودمان آلبالو خشک کنیم.
با عشق و علاقه آلبالوهای تازه را روی کاغذ شیرینیپزی و توی سینی فر میچیدیم و رویشان نمک میپاشیدیم. انگشتهای آلبالوییِ قرمزمان خیلی خوشمزه میشد. بعد سینی را درست در نورگیرترین نقطهی حیاط، زیر خورشید ظهرگاهی میگذاشتیم. صحنهی دلانگیزی میشد. آلبالوهای قرمز زیر نور برق میزدند. پنج شش ساعت که میگذشت، آب آلبالوها روی کاغذ پخش و خشک میشد و پوستشان هم کمی شل. مرحلهی بعد این بود من و خواهرم به آلبالوها حمله میکردیم. نهایت صبرمان همان پنج شش ساعت بود!
هیچ سالی نتوانستیم آلبالو خشک کنیم. هر پاییز آمادهاش را میخریدیم. همیشه هم میگفتیم سال دیگر حتماً خشک میکنیم. هیچوقت نکردیم و جالب است که هیچوقت هم احساس گناه نکردیم.
بعد درخت آلبالویمان خشک شد. ریشهاش را به قول بابام «تنبل» خورده بود. نمیدانم تنبل چه بود... درختی با آن قامت با یک لگد بابا از جایش درآمد. همین صحنه دقیقاً خاطرم است.
الآن جای درخت آلبالو آفتابگردان کاشتهایم. خواهرم دیگر نیست. مادرم هم نیست که هر لحظه بگوید: دستهات رو جایی نزنیهااااا! ولی من باز روی پلههای مرمر نشستهام، روبهروی آفتابگردانها، با دمپاییهای زرد زیر خورشید بعدازظهر. مورچهها را تماشا میکنم. از آبکش آبی آلبالو میخورم. رویشان نمک میپاشم. طعم خاطراتم را میدهند.
فکر میکنم دلم آلبالویی شده.
فریدا زینالی، 15 ساله از تبریز