وي در سنين جواني و سالهاي نخست طلبگي حسب وظيفه براي تبليغ معارف دين و تبيين تاريخ و حماسه عاشورا سفرهاي گوناگون تبليغي داشت. اين تاريخ نگار معاصر ميگويد: به مرور زمان اين فكر در من تقويت شد كه بايد طلاب و مبلغين جوان از كتابهاي قوي و غني استفاده كنند ولي بايد كتاب معتبري در اختيار آنها گذاشت تا با بنيه علمي و قوي بالاي منبر رفته و روضهخواني كنند. دغدغه يادشده، انگيزه ورود وي در حوزه تاريخ اسلام شد، به حدي كه از او فردي زبردست در اين حوزه ساخت كه اكنون پژوهشها و كتب ايشان منبع و مرجع تاريخپژوهان شده است. پيشوايي كه پيش از انقلاب با مؤسسه «در راه حق» براي تبيين تاريخ همكاري داشت پس از پيروزي انقلاب در مجله «پاسدار اسلام» و بعدها در نشريه تخصصي «تاريخ اسلام» قلم زد تا وقايع تاريخي را بازنويسي كند. از استاد پيشوايي آثار قابلتوجهي در حوزه تاريخ اسلام تقديم جامعه شده كه «سيره پيشوايان» و «مقتل جامع سيدالشهداء» از معروفترين آنها هستند. حجتالاسلام مهدي پيشوايي هماكنون عضو هيأت علمي گروه تاريخ اسلام مؤسسه آموزشي و پژوهشي امامخميني(ره) و مدرس سطح عالي تاريخ اسلام مراكز تخصصي و دانشگاههاست. به مناسبت شهادت اماممحمدباقر(ع) در گفتوگويي با وي، سبك زندگي اين امام همام كه شكافنده دانش لقب دارد بررسي شد كه از نظر شما ميگذرد.
- استاد! لازم است در ابتدا مروري بر اوضاع و شرايط سياسي و اجتماعي و خلفاي زمان حيات امام محمدباقر(ع) داشته باشيم. توضيحي اجمالي بدهيد تا با فضاي زندگي ايشان آشنا شويم.
امام محمدباقر(ع) با 5 تن از خلفاي اموي معاصر بود. وليد بنعبدالملك نخستين خليفه معاصر ايشان بود. دوران خلافت وليد، دوره فتح و پيروزي مسلمانان در نبرد با كفار بود. در زمان او قلمرو دولت اموي از شرق و غرب وسعت يافت. وليد در نتيجه آرامشي كه در عصر وي بر كشور حكمفرما بود، توانست دنباله فتوحاتي را كه در عصر خلفاي سابق انجام يافته بود، بگيرد. به همين جهت قلمرو حكومت وي از طرف شرق و غرب توسعه يافت و بخشهايي از هند و نيز كابل و كاشمر و طوس و مناطق مختلف و وسيع ديگر به كشور پهناور اسلامي پيوست و دامنه فتوحات تا اندلس(اسپانيا) امتداد يافت. قشون امپراتوري اندلس از نيروهاي تحت فرماندهي موسيبن نصير، فرمانده سپاه اسلام، شكست خوردند و اين كشور بهدست مسلمانان افتاد.
سليمان بن عبدالملك، ديگر حاكم همعصر امامباقر(ع) بود. دوران خلافت سليمان بنعبدالملك 3سال بيشتر طول نكشيد. سليمان در آغاز خلافت از خود نرمش نشان داد و به محض رسيدن به قدرت، درهاي زندانهاي عراق را گشود و هزاران نفر زنداني بيگناه را كه حجاج بن يوسف در بند اسارت و حبس كشيده بود، آزاد ساخت. عمال و مأموران ماليات حجاج را از كار بركنار و بسياري از برنامههاي ظالمانه او را لغو كرد. اما اين روش او بعدها عوض شد و به ظلم و فساد و زرق و برق دنيا روي آورد.
با آنكه طبق وصيت عبدالملك بن مروان (پدر سليمان)، وليعهد سليمان، برادرش يزيد بن عبدالملك بود اما هنگامي كه سليمان بيمار شد و دانست مرگ او فرا رسيده، به عللي، عمر بن عبدالعزيز را براي جانشيني خود تعيين كرد. پس از مرگ سليمان، هنگامي كه خلافت عمربن عبدالعزيز در مسجد اعلام شد، حاضران از اين انتخاب استقبال كرده با وي بيعت كردند.
عمر بن عبدالعزيز كه اصلاحات اجتماعي و مبارزه با فساد را از خانه خود و دستگاه خليفه قبلي شروع كرده بود، شعاع مبارزه را وسعت داد و بنياميه و عموزادگان خود را به پاي حساب كشيد و به آنها فرمان داد كه اموال عمومي را كه تصاحب كردهاند، به بيت المال پس بدهند. او با قاطعيت تمام، تمامي اموالي را كه بنياميه به زور از مردم گرفته بودند، از آنها بازستاند و به صاحبان آنها تحويل داد و دست امويان را تا حد زيادي از مال و جان مردم كوتاه كرد.
- مهمترين اقدام او برداشتن سبّ امامعلي(ع) بود كه از دوران معاويه مرسوم شده بود، درست است؟
عمر بن عبدالعزيز در قياس با ديگر خلفاي اموي مردي نسبتا دادگر بود و هرچند بهخاطر عدمامضاي حكومت او از سوي جانشينان معصوم پيامبر(ص)، وي نيز از جرگه طاغوتيان شمرده ميشود اما به هر حال با بسياري از مظالم اسلاف خويش در افتاد و حكومتش خالي از خدمت نبود. در ميان اين خدمات، مهمترين خدمت او به اسلام بلكه به انسانيت كه در كارنامه حكومت و زندگي او درخشش خاصي دارد، از ميانبرداشتن بدعت سبّ اميرمومنان(ع) بود. او با اين اقدام، بدعت ننگين ريشهدار 69ساله را از ميان برداشت و خدمت بزرگي به شيعيان بلكه به انسانيت انجام داد.
- انگيزه عمر بن عبدالعزيز از اين كار چه بود و چه عاملي باعث شد كه در ميان خلفاي اموي، تنها او به اين اقدام بزرگ دست بزند؟
2حادثه به ظاهر كوچك در دوران كودكي عمر بن عبدالعزيز اتفاق افتاد كه مسير فكر او را كه تحتتأثير افكار عمومي قرار گرفته بود، تغيير داد و بهشدت دگرگون ساخت. حادثه نخست زماني رخ داد كه وي نزد استاد خود «عبيدالله» كه مردي خداشناس و باايمان و آگاه بود، تحصيل ميكرد. يك روز او با ساير كودكان همسال خود كه از بنياميه و منسوبين آنان بودند، بازي ميكرد. كودكان، درحاليكه سرگرم بازي بودند، طبق معمول به هر بهانه كوچك علي(ع) را لعن ميكردند. عمر نيز در عالم كودكي با آنها همصدا ميشد. اتفاقا در همان هنگام، آموزگار وي كه از كنار آنها ميگذشت، شنيد كه شاگردش نيز مثل ساير كودكان، علي(ع) را لعن كرد. شاگرد خردسال احساس كرد كه استاد از او رنجيده است زيرا با نگاه خشمآلودي به او گفت: از كجا ميداني كه خداوند پس از آنكه از اهل «بدر» و «بيعت رضوان» راضي شده بود، بر آنها غضب كرده و آنها مستحق لعن شدهاند. عمر گفت: من چيزي در اينباره نشيندهام. استاد گفت: پس به چه علت علي(ع) را لعن ميكني؟ عمر گفت: از عمل خود عذر ميخواهم و در پيشگاه الهي توبه ميكنم و قول ميدهم كه ديگر اين عمل را تكرار نكنم. حادثه ديگري كه اتفاق افتاد از اين قرار بود كه پدر عمر از طرف حكومت مركزي شام، حاكم مدينه بود و در روزهاي جمعه طبق معمول، ضمن خطبه نمازجمعه، علي(ع) را لعن ميكرد و خطبه را با سب آن حضرت به پايان ميرسانيد. روزي پسرش عمر به وي گفت: پدر! تو هر وقت خطبه ميخواني، در هر موضوعي كه وارد بحث ميشوي داد سخن ميدهي و با كمال فصاحت و بلاغت از عهده بيان مطلب برميآيي ولي همين كه نوبت به لعن علي ميرسد، زبانت يك نوع لكنت پيدا ميكند، علت اين امر چيست؟ پدرش گفت: فرزندم! آيا تو متوجه اين مطلب شدهاي؟ عمرگفت: بله پدر! پدرش گفت: فرزندم! اين مردم كه پيرامون ما جمع شدهاند و پاي منبر ما مينشينند، اگر آنچه من از فضايل علي(ع) ميدانم بدانند، از اطراف ما پراكنده شده و دنبال فرزندان او خواهند رفت!
- در دوران عمر بن عبدالعزيز بود كه فدك به فرزندان حضرت فاطمه(ع) باز گردانده شد، درست است؟
بله! اقدام بزرگ ديگري كه عمر بن عبدالعزيز در جهت رفع ظلم از ساحت خاندان پيامبر(ص) به عمل آورد، بازگرداندن فدك به فرزندان حضرت فاطمه(س) بود. عمر بن عبدالعزيز، آن را به فرزندان حضرت فاطمه تحويل داد و گفت: فدك مال آنهاست و بني اميه حقي در آن ندارد. ولي متأسفانه پس از مرگ او كه يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد، مجددا فدك را از سادات فاطمي پس گرفت و تيول بنياميه قرار داد! صدوق در كتاب «الخصال» نقل ميكند كه عمر بن عبدالعزيز فدك را در جريان سفر به مدينه در ديداري كه با حضرت باقر(ع) داشت، به ايشان مسترد كرد.
- امام چه واكنشي به اين اقدام عمر بن عبدالعزيز نشان دادند؟
با توجه به اينگونه خدمات عمر در رفع برخي مظالم از خاندان پيامبر(ص) بود كه امامباقر(ع) ميفرمودند: عمر بن عبدالعزيز نجيب دودمان بني اميه است.حكومت عمربنعبدالعزيز، حدود 2سال طول كشيد. گفتهاند بنياميه او را مسموم كردند و به قتل رساندند.
- يكي از حوادث دوران امام باقر(ع) ديدار صحابي رسول خدا(ص) با ايشان و ابلاغ سلام پيامبر بوده، در اين مورد توضيح ميدهيد؟
تذكر اين نكته لازم است كه جريان ديدار جابربن عبدالله انصاري با امام محمدباقر(ع) و ابلاغ سلام پيامبر به آن حضرت، ضمن روايات مختلف و مضمونهاي مشابه در كتابهاي رجال كشي، كشفالغمه، امالي صدوق، امالي شيخ طوسي، اختصاص مفيد و امثال اينها نقل شده است.
اين روايات از 2 نظر متناقض بهنظر ميرسند:
نخست: از اين جهت كه طبق مفاد بعضي از آنها، جابر، امام محمدباقر(ع) را در يكي از كوچههاي مدينه ديده است و طبق بعضي ديگر، در خانه امام چهارم و مطابق دسته سوم، حضرت باقر نزد جابر رفته و در آنجا، جابر حضرت را شناخته است.
دوم: در بعضي از اين روايات تصريح شده است كه جابر در آن هنگام نابينا شده بود ولي در برخي ديگر آمده است كه جابر با دقت قيافه امام پنجم را نگاه و وارسي كرد. بديهي است كه اين موضوع با نابينايي جابر سازگار نيست.
در پاسخ تناقض نخست بايد گفت كه در يك نظر دقيق، منافاتي ميان اين احاديث نيست زيرا قرائن نشان ميدهد كه جابر روي اخلاص و ارادت خاصي كه به خاندان پيامبر داشت، پيشگويي و ابلاغ سلام پيامبر را تكرار ميكرد و ميخواست از اين طريق عظمت امام باقر(ع) بهتر روشن شود، بنابراين چه اشكالي دارد كه اين جريان چندبار و در محلها و مناسبتهاي مختلف تكرار شده باشد؟
اما پاسخ تناقض دوم اين است كه شايد آن دسته از روايات كه حاكي از ديدن و نگاه كردن جابر است، مربوط به قبل از نابينايي او بوده چنانكه شيخ مفيد از امام باقر(ع) نقل ميكند كه حضرت فرمودند: نزد جابر بن عبدلله انصاري رفتم و به او سلام كردم. جواب سلام مرا داد و پرسيد: كي هستي؟ و اين بعد از نابينايي او بود... . نظير اين حديث را سبط ابنجوزي نيز نقل كرده است.
- شما در كتاب سيره پيشوايان در مورد زندگي امام باقر(ع) و سفر به شام به خواست و دستور هشام بنعبدالملك اشاره كرديد و اين سفر را يكي از حوادث مهم زندگي پرافتخار آن حضرت شمرديد. در مورد علت اين اهميت توضيح ميدهيد؟
هشام بن عبدالملك يكي از خلفاي معاصر اماممحمدباقر(ع) بود كه هميشه از محبوبيت و موقعيت فوقالعاده امام بيمناك بود و چون ميدانست پيروان پيشواي پنجم، آن حضرت را امام ميدانند، همواره تلاش ميكرد مانع گسترش نفوذ معنوي و افزايش پيروان آن حضرت شود. در يكي از سالها كه امام همراه فرزند گرامي خود امامصادق(ع) به زيارت خانه خدا مشرف شده بودند، هشام نيز عازم حج شد. در ايام حج، حضرتصادق(ع) در مجمعي از مسلمانان سخناني در فضيلت و امامت اهلبيت(ع) بيان فرمودند كه بلافاصله توسط مأموران به گوش هشام رسيد. هشام كه پيوسته وجود امام باقر(ع) را خطري براي حكومت خود تلقي ميكرد، از اين سخن بهشدت تكان خورد ولي - شايد بنا به ملاحظاتي - در اثناي مراسم حج متعرض امام(ع) و فرزند آن حضرت نشد لكن به محض آنكه به پايتخت خود (دمشق) بازگشت به حاكم مدينه دستور داد امام باقر(ع) و فرزندش جعفر بنمحمد را روانه شام كند. امام ناگزير همراه فرزند ارجمند خود مدينه را ترك گفتند و وارد دمشق شدند. هشام براي اينكه عظمت ظاهري خود را به رخ امام بكشد و ضمنا به خيال خود از مقام آن حضرت بكاهد، 3روز اجازه ملاقات نداد! شايد هم در اين 3 روز در اين فكر بود كه چگونه با ايشان روبهرو شود و چه طرحي بريزد كه از موقعيت و مقام ايشان در انظار مردم كاسته شود؟!
هشام تصميم گرفت يك مسابقه تيراندازي! ترتيب داده، امام(ع) را در آن مسابقه شركت دهد تا بلكه بهواسطه شكست در مسابقه، امام در نظر مردم كوچك جلوه كند! به همين جهت پيش از ورود امام(ع) به قصر خلافت، عدهاي از درباريان را واداشت تا نشانهاي نصب كرده مشغول تيراندازي شوند. امامباقر(ع) وارد مجلس شدند و اندكي نشستند. ناگهان هشام رو به امام(ع) كرد و چنين گفت: آيا مايليد در مسابقه تيراندازي شركت كنيد؟ حضرت فرمودند: من ديگر پير شدهام و وقت اين كارها از من گذشته است، مرا معذوردار. هشام كه خيال ميكرد فرصت خوبي بهدست آورده و امام باقر(ع) را در 2 قدمي شكست قرار داده است، اصرار و پافشاري كرد كه تير و كمان خود را به آن حضرت بدهد. امام(ع) دست بردند و كمان را گرفتند و تيري در چله كمان نهادند و نشانهگيري كردند و تير را درست به قلب هدف زدند! آنگاه تير دوم را به كمان گذاشتند و رها كردند و اين بار تير در چوبه تير قبلي نشست و آنرا شكافت! تير سوم نيز به تير دوم اصابت كرد و به همين ترتيب 9تير پرتاب كرد كه هر كدام به چوبه تير قبلي خورد! اين عمل شگفتانگيز حاضران را بهشدت تحتتأثير قرار داد و اعجاب و تحسين همه را برانگيخت. هشام كه حسابهايش غلط از آب درآمده و نقشهاش نقش بر آب شده بود، سخت تحتتأثير قرار گرفت و بياختيار گفت: آفرين بر تواي اباجعفر! تو سرآمد تيراندازان عرب و عجم هستي، چگونه ميگفتي پير شدهام؟! آنگاه سر به زير افكند و لحظهاي به فكر فرو رفت. سپس امام باقر(ع) و فرزند عاليقدرش را در جايگاه مخصوص كنار خود جاي داد و فوقالعاده تجليل و احترام كرد و رو به امام كرد و گفت: قريش از پرتو وجود تو شايسته سروري بر عرب و عجم است، اين تيراندازي را چهكسي به تو ياد داده است و در چه مدتي آن را فراگرفته اي؟حضرت فرمودند: ميداني كه اهل مدينه به اين كار عادت دارند. من نيز در ايام جواني مدتي به اين كار سرگرم بودم ولي بعد آن را رها كردم، امروز چون تو اصرار كردي ناگزير پذيرفتم. هشام گفت: آيا جعفر(امام صادق(ع)) نيز مانند تو در تيراندازي مهارت دارد؟ امام فرمودند: ما خاندان، «كمال دين» و «اتمام نعمت» (امامت و ولايت)را كه در آيه «الْيَوْمَأَكْمَلْت ُلَكُم ْدينَكُمْ» آمده از يكديگر به ارث ميبريم و هرگز زمين از چنين افرادي (حجت) خالي نميماند.
- يكي ديگر از حوادث در شام مناظره با اسقف مسيحيان بود. امام چگونه با اين عالم مسيحي برخورد كردند و مناظره چگونه پايان يافت؟
گرچه دربار هشام براي ابراز عظمت علمي پيشواي پنجم محيط مساعدي نبود ولي از حُسن اتفاق، پيش از آنكه امام باقر(ع) شهر دمشق را ترك كنند فرصت بسيار مناسبي پيش آمد كه امام براي بيدار ساختن افكار مردم و معرفي عظمت و مقام علمي خود به خوبي از آن استفاده كردند و افكار عمومي شام را منقلب ساختند. هشام دستاويز مهمي براي جسارت بيشتر به امام باقر(ع) در دست نداشت، ناگزير با مراجعت آن حضرت به مدينه موافقت كرد. هنگامي كه امام(ع) همراه فرزند گرامي خود از قصر خلافت خارج شدند، در انتهاي ميدان، مقابل قصر، با جمعيت انبوهي روبهرو شدند كه همه نشسته بودند. امام از وضع آنان و علت اجتماعشان جويا شدند. گفتند: اينها كشيشان و راهبان مسيحي هستند كه در مجمع بزرگ سالانه خود گردآمدهاند و طبق برنامه همهساله منتظر اسقف بزرگ هستند تا مشكلات علمي خود را از او بپرسند. امام(ع) به ميان جمعيت تشريف برده و بهطور ناشناس در آن مجمع بزرگ شركت فرمودند. اين خبر فورا به هشام گزارش داده شد. هشام افرادي را مامور كرد تا در انجمن مزبور شركت كرده و از نزديك ناظر جريان باشند. طولي نكشيد اسقف بزرگ كه فوقالعاده پير و سالخورده بود، وارد شد و با شكوه و احترام فراوان، در صدر مجلس قرار گرفت. آنگاه نگاهي به جمعيت انداخت و چون سيماي امامباقر(ع) توجه وي را بهخود جلب كرد، رو به امام كرد و پرسيد: از ما مسيحيان هستيد يا از مسلمانان؟ امام پاسخ دادند: از مسلمانان. اسقف پرسيد: از دانشمندان آنان هستيد يا افراد نادان؟ امام پاسخ دادند: از افراد نادان نيستم!
اسقف پرسيد: اول من سؤال كنم يا شما ميپرسيد؟ امام پاسخ دادند: اگر مايليد شما سؤال كنيد. اسقف پرسيد: به چه دليل شما مسلمانان ادعا ميكنيد كه اهل بهشت غذا ميخورند و ميآشامند ولي مدفوعي ندارند؟ آيا براي اين موضوع نمونه و نظير روشني در اين جهان وجود دارد؟ امام پاسخ دادند: بله، نمونه روشن آن در اين جهان جنين است كه در رحم مادر تغذيه ميكند ولي مدفوعي ندارد! اسقف گفت: عجب! پس شما گفتيد از دانشمندان نيستيد؟! امام پاسخ دادند: من چنين نگفتم بلكه گفتم از نادانان نيستم! اسقف گفت: سؤال ديگري دارم. به چه دليل عقيده داريد كه ميوهها و نعمتهاي بهشتي كم نميشود و هر چه از آنها مصرف شود، باز به حال خود باقي بوده، كاهش پيدا نميكنند؟ آيا نمونه روشني از پديدههاي اين جهان را ميتوان براي اين موضوع ذكر كرد؟ امام فرمودند: آري، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغي صدها چراغ روشن كنيد، شعله چراغ اول به جاي خود باقي است و از آن به هيچ وجه كاسته نميشود! به همين ترتيب اسقف هر سؤال و مشكلي بهنظرش ميرسيد، همه را پرسيد و جواب قانعكننده شنيد و چون خود را عاجز يافت، بهشدت ناراحت و عصباني شد و گفت: مردم! دانشمند والا مقامي را كه مراتب اطلاعات و معلومات مذهبي او از من بيشتر است، به اينجا آوردهايد تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پيشوايان آنان از ما برتر و بهترند؟! به خدا سوگند ديگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال ديگر زنده ماندم، مرا در ميان خود نخواهيد ديد! اين را گفت و از جا برخاست و بيرون رفت!
اين جريان به سرعت درشهر دمشق پيچيد و موجي از شادي و هيجان درمحيط شام بهوجود آورد. هشام، به جاي آنكه از پيروزي افتخارآميز علمي امام باقر(ع) بر بيگانگان خوشحال شود، بيش از پيش از نفوذ معنوي امام(ع) بيمناك شد و ضمن ظاهرسازي و ارسال هديه براي آن حضرت، پيغام داد كه حتما همان روز دمشق را ترك كند!
- هشام از اين حادثه و مناظره چگونه عليه امام استفاده كرد؟
هشام بر اثر خشمي كه بهعلت پيروزي علمي امام(ع) به وي دست داده بود، كوشش كرد درخشش علمي و اجتماعي ايشان را با حربه زنگزده تهمت از بين ببرد و آن حضرت را متهم به گرايش به مسيحيت كند لذا با كمال ناجوانمردي به برخي از فرمانداران خود (مانند فرماندار شهر مدين) چنين نوشت: محمد بن علي، پسر ابوتراب، همراه فرزندش نزد من آمده بود، وقتي آنان را به مدينه بازگرداندم، نزد كشيشان رفتند و با گرايش به نصرانيت! به مسيحيان تقرب جستند ولي من بهخاطر خويشاوندياي كه با من دارند، از كيفر آنان چشم پوشيدم! وقتي كه اين دو نفر به شهر شما رسيدند، به مردم اعلام كنيد كه من از آنان بيزارم. ولي تلاشهاي مذبوحانه هشام براي پوشاندن حقيقت به جايي نرسيد و مردم شهر مزبور كه ابتدا تحتتأثير تبليغات هشام قرار گرفته بودند، در اثر احتجاجها و نشانههاي امامت كه از آن حضرت ديده شد به عظمت و مقام واقعي پيشواي پنجم پي بردند. بدينترتيب سفري كه شروع آن با اجبار و تهديد بود، به يكي از سفرهاي ثمربخش و آموزنده تبديل شد.
- به جهت اين وجهه علمي امام باقر(ع) است كه به شكافنده علوم بعد از پيامبر(ص) (باقرالعلم بعد النبي(ص)) مشهور شد؟
بله! البته علاوه بر اين در دوران امامت حضرت باقر(ع) فرقههاي مذهبي و گروههاي سياسي و مذهبي متعددي مانند: معتزله، خوارج و مرجئه فعاليت داشتند و امام باقر(ع) همچون سدي استوار در برابر نفوذ عقايد باطل آنان ايستادگي ميكردند و طي مناظراتي كه با سران اين گروهها داشتند، پايگاههاي فكري و عقيدتي آنان را در هم ميكوبيدند و بيپايگي عقايدشان را با دلايلي روشن ثابت ميكردند.