در درونم جنگلی دارم که شیفتهي آنم و در جنگل بزرگم، گوزنی و سنجابکی و جغدهایی و گوسفندانی هستند. در درونم جنگلی دارم که آفتاب میخواهد. هرروز پنجرهی چوبی بزرگ را رو به جنگل آویشن و بلوط و درختان وحشیاش باز میکنم و نفس میکشم.
من چه کسی هستم؟ کسی که دلبستهی جنگل بزرگش و شاخهای بلند گوزنش است. کسی که نمیتواند دریاها، کوهها، دریاچهها و پرندگان را ببیند. کسی که حتی نمیتواند ماه را ببیند. اصلاً به ماه نگاه هم نمیکند. آسمان را نمیبیند. خورشید را نمیشناسد. چیزی از ماسهها و قایقها نمیداند. تنها جنگل درونش را میبیند. تنها جنگل درونش را میشناسد.
* * *
یک روز اگر جنگل آتش بگیرد بدبخت میشوم. جنگل اگر آتش بگیرد همهی زندگیام آتش گرفته است. روزهای سبز و شبهای مهتابیام را از دست دادهام و گوزن مهربانم برای همیشه خواهد رفت. من بدون جنگل و گوزنم هیچ خواهم شد. من بدون بلوطها و آویشنها دیگر اسم نخواهم داشت. دیگر وجود نخواهم داشت. دیگر به دنیا نخواهم آمد. جنگل من، خواب من، بیداری من، روز و شب من و لحظههای خشم و مهربانی من است. من اما از این که بدون جنگلم تبدیل به هیچ بشوم میترسم. من اما از این که گوزنم همهی خوابهایم را حباب کند میترسم.
* * *
در انتظار آتشگرفتن جنگل و تبدیل به هیچشدن نمیمانم. یک روز عوض خواهم شد. بیدار میشوم و جنگل رؤیاییام را قربانی میکنم. سوت میزنم تا گوزنم از راه برسد و صدایم را بشنود. به او خواهم گفت که میخواهم جنگل را قربانی کنم. پیش پای دریا، پیش پای دشت، پیش پای تکتک درختان خود جنگل و پیش پای ریشههای درختان. میخواهم جنگل را برای دیدن خورشید، دیدن آبشارها، ماه نقرهای و پرندگان عجیب، بهپای صبح، سادگی، باران، اردیبهشت و روزهای رفته قربانی کنم.
گوزنم حال مرا میفهمد. گوزنم مرا بو میکند و میگوید که میداند ایمان داشتن یعنی چه. او میگوید كه میفهمد وقتی خداوند از تو میخواهد که تنها او را بپرستی و تنها از او یاری بجویی، دقیقاً از تو چه میخواهد. گوزنم برای این که گوزن باشد، همه چیز را فهمیده است. او ذاتاً با ایمان است. او تسبیح میگوید. مثل برگ درختان. او بنده است. آفریده شده که دوست بدارد که گوزن باشد. او دلبستهی هیچچیز نیست. نه جنگل، نه من، نه آتش و نه آب. او فقط فرمانبردار است و تا هروقت که خدا بخواهد همین خواهد بود. او انسان نیست و مثل من که انسانم، به تردید نمیافتد.
* * *
جنگل درونم را بهخاطر کسی که مرا آفریده است قربانی میکنم. او دوست دارد که مرا بیهیچ تعلقی ببیند. او میخواهد که تنهاییهای مرا پر کند، از رگ گردن به من نزدیکتر باشد. او مرا دوست دارد و میخواهد که دوست داشته شود. او میخواهد که من دیوانهاش باشم، چه عشق عجیبی. او میخواهد که من با دیدن هرچیزی به ياد دیدن او بیفتم؛ «تنها به یاد من باش. نام مرا بگو. هرروز از من یاد کن و هرچه که مرا از تو میگیرد، قربانی کن! من میخواهم همه چیز زندگی تو باشم. همهی چیزی که داری از من داری. به سوی من بازخواهی گشت و بدون من وجود نداری. فقط کافی است که خودت هم این را بفهمی. کافی است که خودت هم درکی از رابطهمان داشته باشی. تو هرجای این جنگل عجیب که باشی، من پیدایت ميکنم. من تو را میبینم. همهی جنگلها را من آفریدهام. همهی کسانی را که در درونشان جنگلهایی، کشتزارهایی، دشتهایی، گوزنهایی و روزها و شبهایی دارند و فکر قربانی کردن همه چیز را مثل دانهی گندمی در دل همه کاشتهام.»