جنگهایی که در حال خرابکردن خانهها و از بین بردن زندگی در کشورهای اطراف ما است. اينروزها و اينسالها، ما در صلح و امنیت زندگی میکنیم، اما 35 سال قبل دشمن به کشور ما هم حمله کرد و جنگی شروع شد که دو سال طولانیتر از جنگ دوم جهانی بود؛ جنگي كه با حملهي دشمن شروع شد و با دفاع جانانهي مردم، از هر قشر و گروه روبهرو شد. از بین کسانی که در جبهههاي نبرد حضور داشتند، بعضی نویسنده شدند و داستانهایی نوشتند دربارهي آنچه که دیده بودند.
احمد دهقان كه در سالهای نوجوانی به جبهه رفته، یکی از این نویسندههاست که کتابهایی هم دربارهي نوجوانان دارد. دهقان میگوید که اگرچه آن جنگ، سالها قبل با آتشبس بین ایران و عراق تمام شد؛ اما برای نویسندههای ما هنوز هم سرمایهي بزرگی بهحساب میآید؛ حتی براي کسانی که تازه داستاننویسی را شروع کردهاند.
- چرا بیشتر کتابهای شما دربارهي جنگ است؟
آرزوی هر نویسندهای است که در مسیر حوادث بزرگ تاریخی قرار بگیرد و آن ماجراها را در داستانهایش بهکار بگیرد. بعضیها از این نظر خوششانس بودهاند که یک حادثهي بزرگ را از دور یا نزدیک تجربه کردهاند. مثل تماشای سقوط یک شهابسنگ. یا کسانی که انقلاب فرانسه را از نزدیک دیدند یا آنهايي كه در جنگهای جهانی شرکت کردند. همهي آنها بعداً از آن سرمایه استفاده کردند. جنگجهانی دوم در سال 1945 ميلادي تمام شد و در سال 1947 نویسندههای جوان آلمانی «گروه47» را تشکیل دادند. «گونترگراس» و «هاینریش بُل» عضو همین گروه بودند که هر دو بعدها توانستند جایزهي نوبل ادبیات را کسب کنند. آنها جوانهایی بودند که خودشان جنگ را تجربه کردند و دربارهي آن هم نوشتند. نویسندگانی همسن من هم توانستهاند وقایع اجتماعی بسیاری را در کشورمان با چشم خود ببینند و لمس کنند. من هم مثل خیلیها جنگ را دیدهام. جنگ مظهر حادثههای بزرگ در زندگی عادی است. بگذارید یک مثال بزنم. در زندگی عادی، گمشدن یک کودک، یعنی اینکه چند کوچه آن طرفتر بروی و راه خانه را پیدا نکنی، همین. اما در جنگ، گمشدن این است که یک کودک یا نوجوان، خانه و زندگی و شهر و خانواده و هر چه را که دارد، از دست میدهد. زخم در زندگی عادی، جراحت کوچکی است که پانسمان و خوب میشود، اما زخم در جنگ، یعنی معلولیتی که تمام آیندهي یک فرد را تغییر میدهد. یا مثلاً جابهجایی در زندگی عادی، مسافرت است، اما در جنگ میشود آوارگی. حادثهای بزرگ که تا پایان عمر روح را خراش میدهد.
- خُب، حالا که جنگ تمام شده چه سوژهای میشود برای داستان پیدا کرد؟ نوجوانهای امروز نزديك به 10 سال پس از پايان جنگ به دنیا آمدهاند.
جنگ موضوع دیروز ما نیست، موضوع امروز ما هم هست. همین الآن وقتی تلویزیون را روشن میکنید، دربارهي جنگ میبینند. این سوژهای است که میتواند برای همهي نسلها باشد. یک کودک را میبینیم که بهخاطر جنگ آواره شده و به همراه خانوادهاش، راهی طولانی را به امید رسیدن به یک جای امن طی کرده است. همه میخواهیم بدانیم آن کودک، بعد از اینکه به سرزمین جدید رسید و فهمید که دیگر از خطر دور شده، چه احساسی پیدا میکند. دربارهي وطنش چگونه میاندیشد و اصلاً راه آوارگی را چهطور طی کرده. اصلاً میتوانیم به جای اینکه از جنگ برای خود جنگ بنویسیم، به این فکر کنیم که در آن مواقع سخت، چهطور به هم کمک میکردیم؛ حتی اگر این کمک در حد یک نگاه مهربانانه باشد. جنگ مثل یک آتش، همواره در تاریخ بشر روشن بوده و زبانه کشیده است، ولی نباید فقط آتش را دید؛ میشود در روشنایی آن، خیلی چیزهای جالب هم پیدا کرد.
- آنروزها مردمی که در مناطق جنگی بودند، چهطور با این حادثه روبهرو میشدند؟
مردمی که در یک روستای مرزی سکونت داشتند، وقتی جنگ شروع شد، به روستای دیگری رفتند که تنها چند کیلومتر دورتر بود. اما جنگ به آنجا هم رسید و آنها از روستای خود دور شدند. ذرهذره دور شدند، چون ترککردن روستا برای آنها سخت بود. خانوادههایی بودند که به شمال و سواحل خزر رسیدند، اما همیشه به یاد آن خاکی ماندند که زمانی در آن زندگی میکردند؛ آن خاکی که کودکی و نوجوانیشان را در آنجا گذرانده بودند. همه ما فیلم «باشو، غریبهي کوچک» یادمان است. این فیلم قصهي سرگشتگی مردمان را در دوران جنگ روایت میکرد.
- ويرانیهاي ناشي از جنگ و فقر این روحیهي شاد را از بین نبرد؟
جنگ هیولایی است که همیشه هجوم آورده و خواسته انسانها را نابود کند. ولی هیچگاه موفق نشده. یک تاریخدان گفته که در قرن بیستم فقط سه هفته در جهان جنگ نبوده است! این هیولای بیرحم، هیچوقت نتوانسته روحیهي انسانها را از بین ببرد. توی عکسهای جنگ میبینیم که رزمندهها، در سنگر خط مقدم که هر لحظه امکان حمله وجود دارد، سفرهي هفتسین پهن کردهاند تا سال را نو کنند. یعنی فرهنگ شادی و زیبایی همیشه و همهجا وجود دارد.
- ماجراي داستانهایی که مینویسید، در مکانهاي متفاوتی اتفاق میافتد. مثلاً بعضيها در خوزستان و برخي در کوهستانهای غرب. اين كار چهطور پيش ميرود؟
تا جایی که میشود، هروقت میخواهم دربارهي چیزی بنویسم، آن را تجربه میکنم. اگر منظور شما اتفاقات کتاب «دشتبان» است؛ در آن کتاب، صحنهي پختن کلوچهي بلوط را داریم. من خودم کلوچهي بلوط درست کردهام. خیلی هم طول کشید تا یاد گرفتم. نان بلوط خیلی سنگین است و چوپانهایی که صبح یک نان بلوط میخورند تا شب سیرند. جستوجوی رسمها و آیینهای مردم مختلف، تجربهي جالبی برای داستاننویسان است.
- برای همین در رشتهي مردمشناسی تحصیل کردید؟
من مردمشناسی را بعد از اینکه نویسنده شدم، خواندم. چون فکر کردم اين رشته به داستاننویسیام کمک میکند. داستان یک ظرف خالی است که در اختیار نویسنده قرار دارد. مثل یک ساختمان، اینکه چهطور آن را میسازید، به تجربهي سازندگانش برمیگردد. میشود آن را بیقواره ساخت یا زیبا.
- خاطرهنگاری چه تأثیری بر داستاننویسی دارد؟
هرکسی برای نوشتن داستان روشهای گوناگونی دارد. «ارنست همینگوی» برای تکتک رمانهایش، اول به دنبال ساختن خاطره میرود. در جنگ جهانی دوم، ارتش آمریکا از قایقهای غیرنظامی خواسته بود که در بعضی از مناطق دریایی گشت بزنند و نزدیکشدن زیردریاییهای آلمان را خبر بدهند. همینگوی هم مدتی در یکی از همین قایقهای شخصی، تنها روی دریا بود. همین تجربه باعث شد پیرمرد و دریا را بنویسد. او در جنگهای داخلی یونان و اسپانیا هم بود و تجربهي عینیاش بهصورت داستانهای مختلفی دربارهي پارتیزانها درآمد؛ مثل كتاب «وداع با اسلحه». او خودش را در معرض خاطره قرار میداد و جایی میرفت که اتفاقی بیفتد، تجربهي جدیدی کسب کند و رمان بنویسد.
- در زندگی امروزي که ممكن است اتفاق خاصی نیفتد، ديگر نمیشود خاطره ساخت؟
چرا، میشود ساخت. از یک سفر و دیدن کوچه و خیابانهای یک شهر غریب، میشود بهعنوان منبع الهام استفاده کرد. اما خاطره یک مادهي خام است. مثل مواد اولیهای که برای تهیهي غذا میخریم. بستگی دارد کسی که میخرد، چه غذایی میخواهد با آن بپزد و صد البته به اين هم بستگی دارد كه دنیای ذهنی نویسنده چهقدر بزرگ باشد. دنیای ذهنی کوچک، داستان کوچکی میسازد. جنگ و صلح، نتیجهي تجربیاتی بود که تولستوی داشت و دنیای ذهنی بیحد و حصرش.
- از قدیم یادداشت برمیداشتید؟
یادداشتنوشتن را همیشه دوست داشتم. الآن هم باید این کار را انجام داد. اشتباهی که اینروزها زیاد میشود، این است که فکر میکنیم عکسهای تلفن همراه میتواند جایگزین خاطرهنویسی و یادداشتبرداری شود. ممکن است برای یک فرد عادی، چند قطعه عکس هم بهعنوان دستاوردش از سفر خوب باشد، اما برای کسی که میخواهد نویسنده شود، نه. عکسها تصویرنگاری هستند، نه خاطرهنگاری که پر است از روح و احساس و اندیشهي نویسنده.
- چرا داستانهای شما معمولاً روایتي خطی و ساده دارند؟ الآن بعضی از نویسندههای تازهکار هم از سبکهای پیچیدهي جدید شروع میکنند.
داستاننوشتن را باید مثل هر کار دیگری از پایه شروع کرد تا بهتدریج سبک خودمان را پیدا کنیم. ارنست همینگوی میگفت كه نگارش روزنامهای یا ژورنالیستی به من کمک کرد تا به سبک خودم بنویسم که آن را بیطرفانه میدانند. یکی از نویسندگان کشورمان میگوید كه من بارها تاریخ بیهقی را رونویسی کردم تا نثر را بشناسم و از آن در نوشتههایم استفاده کنم. از مراحل ساده شروع کنیم و با کسب تجربه، در آینده میتوانیم سبک خودمان را هم پیدا کنیم.
- کتاب «سفر به گرای 270 درجه» داستان سادهای از اعزام به جبهه و رفتن به خط مقدم دارد. پیچیدگی خاصی در کتاب دیده نمیشود. فکر میکنید چرا آنقدر مورد توجه قرار گرفت؟
اینکه چرا خوانندهها از کتاب استقبال کردند، من نمیتوانم شرح بدهم. چون من فقط بهعنوان یک نویسنده، کتاب را نوشتم و بقیهاش با خوانندگان و منتقدها است. «استيون اسپیلبرگ» وقتی فيلم «نجات سرباز رایان» را دربارهي جنگجهانی دوم میسازد، قبل از اکران عمومی، آن را به کهنهسربازهای آمریکایی نشان میدهد و بعد از پایان فیلم، از آنها می پرسد فیلم چهطور بود؟ سربازها میگویند كه جنگ واقعی در ساحل نُرماندی همین بود که در فیلم دیدیم. من میخواستم یک داستان بنویسم دربارهي جنگ که به واقعیترین و سادهترین شکل ممکن، روایتگر جنگ ما باشد.
- ما مقاومت كرديم
از احمد دهقان دربارهي ادبيات ضدجنگ سؤال ميكنيم تا ببينيم او كه خود در نوجواني جنگ را درك كرده و چندين كتاب داستان با موضوع جنگ نوشته به اين مقوله چهطور نگاه ميكند. دهقان ميگويد: «ادبیات ضدجنگ برای جامعهای است که بخواهد از خاطرات تلخ گذشتهاش عبور کند. وقتی جنگجهانی دوم تمام شد، هاينریش بل، نويسندهي آلمانی گفت كه میخواهیم بر ویرانههای جنگ، زندگی جدیدی برپا کنیم. ادبیات ضدجنگ برای کشوری است که متجاوز است. مثل آلمانیها در جنگجهانی دوم یا آمریکاییها، وقتی دربارهي ویتنام مینویسند. برعکس، در فرانسه که در هر دو جنگجهانی مورد تهاجم قرار گرفت، ادبیات ضدجنگ به خیانت هموطنانشان در دورهي اشغال اشاره میکند. در داستانهایشان نشان نمیدهند که از جنگیدن و از مقاومت در مقابل آلمان پشیمانند، بلکه از خیانت شکوه دارند. ما مقاومت کردیم، برای همین هم در ایران ادبیات ضدجنگ شکل نگرفت.»
اما وقتی جنگ تمام شد، مردم به سرزمین خودشان برگشتند. الآن در آبادان، همان شور و شوق زندگی را با همان سرخوشی و زندهدلی دارند. یکی از لذتهای من در هر عید، این است که در آبادان باشم و تا ساعت دو و سه بعد از نيمهشب، در خیابانهایی که سر هرچهارراهش نوشابهي تگری و سمبوسه میفروشند، قدم بزنم.
تيلهبازي پشت دژ
نویسندههایی که دربارهي جنگ مینویسند معمولاً زیاد از خاطرات خودشان صحبت نمیکنند؛ شاید بهخاطر اینکه این خاطرات را به شکلي در داستانهایشان آوردهاند و از این راه آن اتفاقهايی را تعريف كردهاند که در جنگ برایشان رخ داده است. ولی احمد دهقان برای ما خاطرهاي تعريف ميكند از زمانی که در جبهه بود:
«چند روز مانده بود به تولد 16 سالگیام. در شلمچه بودیم؛ قبل از آزادی شهر زیبای جنوبیمان خرمشهر. مرحلهي سوم عملیات بود. باید پشت یک دژ مستقر میشدیم. همانطور که به دژ نزدیک میشدیم، جنازههای رزمندگان زیادی که قبل از ما حمله کرده بودند و در همانجا شهید شده بودند، روی زمین افتاده بود. دستور دادند پایین دژ سنگر بزنید و همینجا مستقر شوید. باید با سرنیزه زمین را میکندیم، ولی خاک خیلی سفت بود. با یکی از دوستانم، دو تایی افتادیم به جان زمین و بنا کردیم به کندن.
روی دژ، یک تانک دشمن از کار افتاده بود. یک نفر را توی آن دیدیم. با دوستم از دژ بالا رفتیم و دیدیم که عراقی است. او را که مرد قدبلندی بود، اسیر کردیم. مقاومتی هم نکرد، چون میدانست راه فراری ندارد. او را آوردیم کنار سنگرمان تا گروههای تخلیه اسرا بیایند و او را تحویل بدهیم.
زیر برجک تانک، گویهايی فلزی وجود دارد تا برجک بتواند به راحتی به هر طرف بچرخد. تانک منفجر شده بود و برجکش یکوری افتاده بود. سنگرمان را که کندیم و خستگیمان در رفت، رفتیم و هركداممان چند تا از آنها را برداشتیم. پشت دژ، چالهي کوچکی کندیم و مثل دورهي کودکی، شروع کردیم به تیلهبازی!
زمین را سوراخ کردیم و مشغول ماتبازی شدیم، ولی دعوایمان شد. نمیدانم من جر زدم یا دوستم، ولی بر سر تیله حرفمان شد و دعوا آنقدر بالا گرفت که دست به یقه شدیم. یکهو دیدم آن اسیر عراقی آمد وسط. از هم جدایمان کرد و با زبانی که نمیفهمیدیم، چیزهایی به ما گفت و هر دومان را بوسید و وادارمان کرد همدیگر را ببوسیم. آمدیم توی سنگری که با دوستم کنده بودیم. نیروهای تخلیهي اسرا آمدند آن اسیر عراقی را بلند کردند و بردند و ما دو تا هنوز با هم قهر بودیم و پشت به پشت هم، توی سنگر نشسته بودیم!»