از چهارراه عبور كردم، صداي ترمز چند ماشين توجهم را به خود جلب كرد، و آن قورباغهي بيچاره كه روي هوا رفت و تق، افتاد جلو پاي من!
اين اولين دو راهي فلسفي بود كه سر راه من سبز شد و خيلي جدي فكر مرا به خودش مشغول كرد؛ به داد قورباغهي بيچاره برسم يا به داد خودم! اگر دير به مدرسه ميرسيدم امتحان را از دست ميدادم واگر قورباغه را رها ميكردم...
دوراهيهاي زندگي
امتحان رياضي آن روز كه حسابي خراب شد. نيمساعت از زمان امتحان گذشته بود كه من نفسزنان سر جلسهي امتحان رسيدم.
اما از خودم راضي بودم. يعني وجدانم راضي بود. آخر به داد قورباغه رسيده بودم و او را از مرگ حتمي نجات داده بودم. اما نظر دوستانم چيز ديگري بود.
يسنا: «بابا هر روز اين همه جانور زير لاستيك ماشينها لهو لورده ميشوند. حالا يك قورباغه كمتر يا بيشتر چه اهميتي دارد؟»
كامران: «بياحساس! قورباغهي نيمهجان افتاده جلو پايش؛ آنوقت همينجوري رهايش كنيد؟!»
من: «آن لحظه نميدانستم كدام تصميم درست است و كدام غلط! يعني نميدانستم چهكاري خوب است و چه كاري بد!»
سهيل: «واقعاً چهكسي ميتواند خوب و بد را تشخيص دهد؟ تازه، رسيدگي به قورباغه و رسيدن به امتحان رياضي، هر دويشان خوب بوده. ولي كدامكار واجبتر بوده؟»
عرفان: «بهنظر من كه امتحان رياضي واجبتر بود. تو محصلي و كار اصلي تو تحصيل است! هر وقت مسئول رسيدگي به جانوران يك زيست و دوزيست شدي، برو سراغ قورباغههاي تصادفي!»
من: «آخر وجدانم راضي نميشد. نميتوانستم قورباغهي بيگناه را روي زمين رها كنم.»
يسنا: «آقا وجدان ديگر چيست؟ من كه تابهحال وجدانم را نديدهام، چيزي را هم كه نميبينم يعني وجود ندارد!»
...بحث آن روز حسابي بالا گرفت. حتي در كلاس رياضي هم ادامه پيدا كرد و ما تازه از آقاي حسيني، معلم رياضيمان شنيديم كه حرفهاي ما، بحثهاي ناب فلسفي بوده است.
فلسفهي هلويي!
آقاي حسيني، وقتي ماجرا را شنيد و از بحث و جدل ما مطلع شد، ما را به ادامهي بحث تشويق كرد. تازه، موضوعهاي جذابتر ديگري هم مطرح شد.
من: «آقا، خود راننده هم از اين موضوع ناراحت بود و ما را به يك كلينيك دامپزشكي رساند.»
يسنا: «حتماً او هم بيكار بوده!»
من: «نه بابا! ولي ميگفت يك هلو تعادلش را به هم زده. وسط خيابان ميخواسته روي هلو نرود، ماشين را به چپ منحرف كرده و ناخواسته با قورباغه برخورد كرده.
عرفان: «اي بابا! حالا چي ميشد كه هلو را له ميكرد. مگر هلو زنده است؟»
آقاي حسيني كه خودش هم وارد بحث شده بود گفت: «بچهها، به نظر شما هلو زنده است؟»
من: « آقا شوخي ميكنيد! معلوم است كه مرده.»
- چرا فكر ميكني هلو مرده است؟
كامران: «چه جالب. تابهحال به اين موضوع فكر نكرده بودم. من كه فكر ميكنم هلو زنده است؛ چون يك بار هستهاش را توي باغچهي پدربزرگم كاشتم و بعد از مدتي، هسته از دل خاك جوانه زد و رشد كرد. اگر مرده بود كه نميتوانست رشد كند و بزرگ شود.»
من: «نه، پس چرا وقتي هلو را بيرون از يخچال نگه ميداريم، بعد از مدت كوتاهي پلاسيده و خراب ميشود. اگر زنده بود كه فاسد نميشد.»
يسنا: «پس نصف هلو زنده است و نصف ديگر مرده؛ يعني هستهي هلو زنده است.»
ساسان: «من با اين حرف مخالفم. چون وقتي من هلو را ميخورم، هلو بخشي از وجود من ميشود، پس فقط هستهي هلو زنده نيست، خود هلو هم زنده است. تازه، قبل از اينكه هلو از درخت جدا شود، رشد ميكرده و زنده بوده.»
يسنا: «پس براي زندهبودن، بايد بخشي از يك موجود زنده باشي؟»
من: «اما ما آدمها كه بخشي از موجود زندهي ديگري نيستيم...»
عينك عقل!
در كلينيك دامپزشكي، يك اتفاق جالب افتاد. همسايهي دوران كودكيام را هم آنجا ديدم. وقتي پنجساله بوديم از محلهي ما رفتند و ديگر او را نديدم. او هم آمده بود تا گربهاش را درمان كند. البته قيافهي او اصلاً يادم نبود، اما او مرا خوب ميشناخت. بهخاطر او بود كه توانستم قورباغهي بيچاره را رها كنم و به مدرسه برسم.
آقاي حسيني گفت: «ئه! چه جالب. چهطور او تو را ميشناخت و تو او را بهياد نميآوردي؟»
من: «نميدانم! قيافهاش كه خيلي تغيير كرده بود. قيافهي من هم خيلي عوض شده بود، اما...»
سهيل: «شايد از روي خلق و خو تو را شناخته.»
من: «فكر نميكنم. چون من در كودكي اصلاً به حيوانات اهميت نميدادم. حتي گاهي براي تفريح، آنها را اذيت هم ميكردم.»
آقاي حسيني: «بچهها، بهنظر شما چه ويژگياي در شما وجود دارد كه با وجود تغيير چهره يا تغيير رفتار، در طول دوران زندگيتان باز هم خودتان هستيد؟»
يسنا: «شايد اين مغز ماست كه هويت ما را حفظ ميكند.»
من: «نه! كساني كه در اثر تصادف، حافظهشان را از دست ميدهند، باز هم هويتشان را حفظ ميكنند و كسي نيست كه آنها را نشناسد.»
كامران: «شايد مغز با ذهن متفاوت باشد. يعني...»
يسنا: «شايد هم اين روح است كه در وجود ما تغيير نميكند و باعث حفظ هويت ما ميشود.»
من: «پس وقت خواب كه بعضيها مي گويند روح از بدن جدا ميشود، ما هوي تمان را از دست ميدهيم؟...»
دنياي پايانهاي باز
آقاي حسيني به پايان باز، عقيده داشت! بهخاطر همين، بهجاي اينكه جواب سؤالهاي ما را شستهرُفته بدهد، بيشتر ذهن ما را با سؤالهاي جذاب و جديد، مواجه ميكرد.
بحث براي بچهها آنقدر جالب شده بود كه به صداي زنگ تفريح هم اهميت ندادند. آقاي حسيني، بحث را اينطور به پايان رساند:«بچهها! اين سؤال و جوابها در دانشي به نام «فلسفه» مطرح ميشود. در اين دانش، به مسائل مهمي كه مربوط به رابطهي انسان با ديگر موجودات است، پرداخته ميشود.
شايد جالب باشد بدانيد كه ريشهي كلمهي فلسفه، در زبان يوناني از دو كلمهي «فيلو» به معناي دوستداشتن و «سوفيا» به معناي دانايي گرفته شده است. پس «فيلوسوفيا» يعني دوستدار دانايي! اصلاً فلسفهورزي از جمله ويژگيهاي ما آدمهاست و باعث برتري ما بر ديگر موجودات ميشود. در واقع، در فلسفه معمولاً از نگاه عقلاني به اطرافمان نگاه ميكنيم.
يسنا: «آقا، ميتوانيد چند فيلسوف به ما معرفي كنيد.»
- بله، بزرگاني مثل ابنسينا، ملاصدرا، ارسطو، افلاطون و ... فيلسوفان بزرگي بودند كه عاقلانه به اطرافشان نگاه ميكردند. اصلاً چرا راه دور برويم؛ خيلي وقتها خود شما هم فيلسوفيد. وقتهايي كه با دقت و ريزبيني به اطرافتان نگاه ميكنيد.
مثلاً اگر سر راه افلاطون هم يك هلو سبز ميشد، مثل شما با نگاهي عاقلانه به هلو نگاه ميكرد.
من: «پس فلسفه خيلي شيرين و جذاب است. درست مثل درس رياضي كه منطق و حساب و كتاب و نگاه عقلمحور دارد.»
- بله! البته فلسفه شاخههاي متفاوتي هم دارد؛ مثل «فلسفهي اخلاق»، «فلسفهي دين»، «فلسفهي علم»، «فلسفهي زبان»، «معرفتشناسي» و...
سپاس!
از آقاي عليرضا دري، دانشجوي دكتراي رشتهي فلسفه، تشكر ميكنيم كه ما را در تهيهي اين مطلب، صميمانه ياري كردند.