بنرهاي مشكي تسليت در كنار بنرهاي خيرمقدم با زمينههاي سفيد قد علم كردهاند؛ تصويري كه هيچكس فكرش را نميكرد امسال و در مراسم بازگشت حاجيان مقابل ديدگان مردم قرار بگيرد. ديوارهاي كوچه پهن و كوتاهشان فرش شده است با اين بنرها كه ديدنشان روي دلت سنگيني ميكند؛ 2واژه متناقض تبريك و تسليت ناهمگن هستند در اين كوچه. به خانه خانواده موسوي رفتهايم كه پدر و مادرشان با هم به حج رفته بودند اما حالا فقط چشمانتظار آمدن مادر هستند.
- سفر به حج بدون فيش
قرار است مادر پا به خاك وطن بگذارد، بدون همسرش. باهم رفتند، بعد از كلي آرزو و دعا و تلاش براي رفتن به حج. فيش حج نداشتند و رفتنشان شايد به قولي از روي طلبيده شدن بود. يكماه قبل از حج بود كه از طرف بنياد جانبازان و ايثارگران با آنها تماس گرفته و خبر دعوتشان به حج داده شد. «پدرم باورش نميشد، چندين بار براي رفتن به حج اقدام كرده بود اما چون فيش نداشت، موافقت صورت نميگرفت. تا اينكه يكماه قبل از سفر، خبر از تحقق آرزويش را دادند. يكماهه، همه كارهايش را انجام داد و 3روز قبل از سفرش به خانهخدا به مشهد رفت، ميخواست يك روزه آنجا بماند، اما بليت برگشت گيرش نيامد و 2روز ماند.» اينها را سجاد، پسر بزرگ حاج داوود موسوي ميگويد. آقاي موسوي با 2پاي مصنوعي به همراه همسرش راهي مكه شد. 2روز قبل از حادثه دلخراش و منحصر به فرد منا، از هم جدا شدند. «مراسم حج از روز سهشنبه شروع ميشد و خانمها و آقايان از هم جدا شده بودند. آخرين باري هم كه با پدرم در تماس بودم سهشنبه شب بود. چون سيمكارت عربي نداشت از طريق فضاي مجازي با هم در ارتباط بوديم.
- بنرهاي نيمهكاره
همهچيز به خوبي پيش ميرفت و پسرهاي آقا داوود، كارتهاي مجلس وليمه را سفارش دادند و در تداركات مهماني بازگشت بودند. «چون در طول هفته سركار بوديم، تصميم گرفتيم بنرهاي تبريك را پنجشنبه و جمعه نصب كنيم. ساعت حدود ۹ صبح بود كه مشغول نصب بنرها شديم. ساعت ۱۰ صبح من براي گرفتن كارتهاي دعوت، خانه را ترك كردم و كار نصب بنرها را بهعهده دوستانم گذاشتم.» سجاد به اميد اينكه دوستانش كار نصب بنرها را به پايان ميرسانند بهدنبال كارهاي ديگر مراسم بازگشت خانوادهاش بود. حين كار بود كه خبر حادثه تلخ منا را شنيد، هرگز تصور نميكرد آمار 3۰، 2۰ قرباني اين حادثه به ۴1۰۰ قرباني و بلكه فراتر برسد. زماني كه از حادثه اوليه با خبر شد، دلش گرفت؛ «با خودم گفتم خدا كند كه ايراني در بين اين جمعيت نباشد، حتي يكدرصد هم احتمال نميدادم كه چنين فاجعهاي رخ داده باشد و پدرم هم... .»
- اميدي براي زنده بودن
بعد از اذان مغرب و عشا به مغازه يكي از دوستانش رفت، همان موقعها بود كه تلفنهاي مشكوك دوستان و اقوام شروع شد. تماس گيرندهها جوياي حال پدر بودند و سجاد از اين تماسها ناراحت ميشد اما به روي خودش نميآورد. تا اينكه شبكه خبر، نام پدرش را زيرنويس كرد؛ «داوود موسوي، جانباز ۷۰درصد». صفحه تلويزيون جلوي چشمش تار شد و تنها اين جمله بود كه در سياهي به چشم ميخورد. «دنيا روي سرم خراب شد. بعضي از حسها هست كه نميشود آن را با كلمه بيان كرد. شنيدهايد ميگويند دلم هري ريخت، حس وقتي است كه نميشود اصلا توصيف كرد. درست مثل حس وقتي كه داشتند ميرفتند؛ حسي كه در چشمهاي پدرم موج ميزد. با فرياد من، مشتريهاي مغازه دوستم از جا پريدند. فورا با دكتر كاروان پدرم تماس گرفتم، او گفت كه پدرت فوت كرده است اما فرداي آن روز گفت در فهرست مفقودين است و خبري از او نداريم.» با آنكه داوود موسوي نامش در فهرست جانباختگان اين حادثه بود اما خانوادهاش هنوز اميد دارند؛ اميد به زنده بودن او، به بودنش؛ «تنها دولت سعودي نام پدرم را عنوان كرده است، نه جسدي، نه عكسي از جنازه و...؛ هيچ نشان و ردي كه ثابت كند پدر فوت كرده است نداريم ما چطور ميتوانيم باور كنيم كه پدرمان نيست و براي هميشه از دست رفته است؛ مردي با آن همه شور و نشاط؟ هنوز مفقودين زيادي داريم، هنوز در چندين كانتينر باز نشده است. شايد پدرم ميان مفقودان باشد و شايد در بيمارستاني بستري شده است، حتي ممكن است بازداشت شده باشد. آنجا كه در و پيكر ندارد، به كسي هم اجازه ورود درست و حسابي نميدهند.»
- تخريبچي بيپا
تصوير مرد ۴۷ ساله با پاهاي مصنوعي و عكسي با لباس احرام بر سر در خانه نصب شده است. لبخند روي لب دارد، يكي از همسايهها درحاليكه دستش را به نشانه قد و قواره يك كودك ۲ ساله پايين آورده ميگويد: «دوستهاي داوود سن و سال نداشتند، از كودك 2ساله تا پيرمرد 70ساله با او دوست بودند. مرد خوشبرخوردي بود و با اهالي محله هميشه با لطف و مهرباني رفتار ميكرد. باور ميكنيد اگر زنده باشد، به محض ديدن اين صحنه از ته دل قهقههاي سر ميدهد كه اشك از چشمهايش راه ميافتد. با آنكه هر دو پايش را در جبهه جا گذاشته بود، اما دل شادش مثال زدني بود.» بعد شروع ميكند به تعريف ماجراي جانبازي داوود موسوي؛ «فكر كنم عمليات والفجر۸ بود، داوود بهعنوان تخريبچي براي پاكسازي منطقه مينگذاري به همراهي اكيپي وارد محل ميشوند. اكيپي كه در اختيار او قرار داده بودند، تازه كار بودند. فرمانده خيلي زياد سفارش كرده بود كه داوود حواست به اين بچهها باشد. داوود ميگفت قبلا آن منطقه را پاكسازي كرده بودند اما عراقيها مجددا دوباره مينكاري كردند. وقتي وارد ميدان مين ميشود، ناگهان صداي انفجار بلند ميشود و او خودش را روي زمين مياندازد. وقتي خاكها مينشيند، نگاه ميكند ميبيند همه نيروهايش دارند به او نگاه ميكنند. مسير نگاهها را كه تعقيب ميكند به پاي خودش ميرسد كه مين آن را قطع كرده بود. نيروهايش ميخواستند به او كمك كنند، اما او براي اينكه كسي آسيب نبيند ميگويد من به محل آشنا هستم كسي وارد ميدان نشود. سعي ميكند كه از ميدان مين خارج شود كه انفجار دوم و قطع پاي دوم... بعد از آن هم باز به نيروهايش اجازه ورود نميدهد و سينه خيز از ميدان خارج ميشود.»
داوود موسوي بدون پا روز اربعين ۷۰ كيلومتر راه را پياده رفت تا آقايش را زيارت كند. اما اين سفر حج با آنكه بهمراتب امنتر و تعداد جمعيت كمتري داشت، براي او حادثه ديگري را رقم نزد. خانوادهاش، اين روزها هنوز منتظر هستند. منتظر كوچكترين اتفاق، هر خبري كه ميشنوند اميدي در دلشان جوانه ميزند يا نااميدي اشك به چشمهايشان ميآورد.
به آنها گفته شده بود كه روز سهشنبه جنازه پدر را ميآورند، اما خبري نشد و همين بدقولي حال مادربزرگ و عمه و بچهها را خراب كرده. پسر خانواده ميگويد: «از اين بلاتكليفي خسته شدهايم؛ اي كاش يك خبر قطعي داده ميشد تا از چشمانتظاري دربياييم.»
- زن تنها در ديار سعوديهاي
در دلشان آشوبي برپاست؛ آشوب از دست دادن پدر و تنهايي مادر در ديار غربت. به مادر حرفي نزدهاند، سكوت كردهاند تا خودش بيايد و آن وقت بگويند. نگفتهاند تا در ديار غريب برايش اتفاقي نيفتد. نگفتهاند تا اگر قرار شد پايش سست شود و قلبش بگيرد، بچههايش بالاي سرش باشند. نگفتهاند تا اگر شبانه راهي بيمارستان شد، پرستاري كه بالاي سرش ميرود همزبان و هم دل خودش باشد. «روزي كه اين اتفاق رخ داد با مادرم تماس گرفتم؛ از او پرسيدم از پدر چه خبر؟ گفت مرا به مقابل بيمارستاني بردند و گفتند كه داوود در اين بيمارستان بستري است اما اجازه نميدهند كسي وارد بيمارستان شود. بعد از آن هم هيچ حرفي با مادرم نزدم. اجازه ميدهم تا او بپرسد و من پاسخ تكراريام را بيان ميكنم. پدر در فهرست افراد مفقود شده است. منتظريم مادر به ايران بيايد تا در راه او را آماده اين مصيبت كنيم. حتي اگر او شوكه شود و اتفاقي برايش بيفتد ميتوانيم او را به هر بيمارستاني كه دلمان ميخواهد ببريم. اما اگر آنجا از اين ماجرا باخبر شود، چهكسي به او كمك ميكند؟ تمام افراد كاروان جانباز هستند و همسرانشان مراقب آنها و واقعا نميتوانند به مادرم برسند؛ آن هم در سرزميني كه اجازه ورود به بيمارستان را نميدهند.»
- روايت هاي حاجيان
روايت يكي از شاهدان عيني فاجعه منا
نام حسين، ذكر لب تشنهلبان
« ياالله و ياالله، چه بگويم از محشري كه آن روز به پا شد، چه بگويم از آن عطش و داغي و تب، چه بگويم از روزي كه يا حسين(ع) و يا ابوالفضل(ع) ذكر لب تشنهلبان منا بود.آن روز تا چشم كار ميكرد حاجي سفيد پوش بود كه بر روي زمين خوابيده بود. صحنههايي كه در آن فاجعه ديدم هيچگاه از ذهنم پاك نميشود.» اينها جملاتي است كه از زبان حاج عنايتالله رضايي ميشنويم. او كه از جمله كساني است كه در روز فاجعه منا جان چندين نفر را نجات داده است درخصوص آن روز ميگويد: « حدود ساعت ۶ صبح بود كه از مشعر به سمت منا حركت كرديم. جمعيت زياد بود اما آرام در مسير خود حركت ميكردند. به چادرها كه رسيديم قرار شد صبحانه مختصري بخوريم و مجددا حركت كنيم. ساعت حدود ۸ صبح بود كه از چادرها به سمت منا حركت كرديم. در مسير بايد از خيابان ۲۰۴ كه خياباني با عرض حدود ۱2، 10 متر بود ميگذشتيم.در واقع حدود 6، 5 مسير منتهي به منا ميشود كه خيابان ۲۰۴ يكي از آنها بود.جمعيت زيادي در خيابان حضور داشت. وقتي ما به سر تقاطعي رسيديم مسيرمان را تغيير داديم و بعد از طي 2خيابان ديگر بالاخره به محل انجام مناسك حج رسيديم و اعمالمان را انجام داديم، حول و حوش ساعت ۱۱ بود كه دوباره به سمت چادرها برگشتيم و آن موقع بود كه شنيديم در مسير چه اتفاقي افتاده است. من بدون معطلي كاور امداد را تنم كردم و به سمت خيابان ۲۰۴ دويدم. ابتدا از ورودم ممانعت ميكردند اما وقتي لباس امداد را ديدند به من اجازه دادند كه وارد محل شوم. آن زمان بود كه ديدم چه محشر كبرايي برپا شده، تپههايي از انسان ايجاد شده بود و هيچ كاري براي نجات جان آنها انجام نميشد. برخي از سعوديها تنها به گرفتن فيلم مشغول بودند و برخي تنها نگاه ميكردند. جلوتر كه رفتيم ديديم دريايي از جسد سفيدپوش در خيابان چيدهاند. ابتدا مات و مبهوت بوديم، اما با صداي يا حسين(ع) و يا ابوالفضلي كه به گوشمان رسيد بهخود آمديم و شروع به كمك كرديم.
اول از همه ۲۵ برانكارد آورديم و به سرعت شروع به انتقال مجروحين كرديم. كار بسيار سختي بود چون آدمها روي هم افتاده بودند و تپهاي از آدم ايجاد شده بود. بسياري از افراد فقط نياز به ذرهاي آب داشتند كه زنده بمانند اما متأسفانه عملكرد ضعيف سعوديها آنها را به كشتن داد. بيآبي، ازدحام و گرماي هوا بيداد ميكرد اما تنها كاري كه شرطهها انجام ميدادند دستور «ارجع» بود! من در 3، 2ساعتي كه آنجا بودم توانستم حدود ۷ نفر را از زير دست و پا نجات دهم اما هوا بهشدت گرم بود و اين گرما و بيآبي تواني براي كسي باقي نميگذاشت.» حاجآقا رضايي كه هنگام گفتوگو در مسير مكه به سمت مدينه بود، با بغضي در گلو ميگويد: «وقتي جنازهها را از روي هم بلند ميكرديم نالههاي ياحسين مظلوم و يا ابوالفضل را ميشنيديم. خيلي از اين مجروحين بهدليل گرماي بيش از حد و طولاني شدن زمان امدادرساني جان خود را از دست دادند. بعد از اين فاجعه، روحيه همه خراب شده است. ما مادري داريم كه پسرش مفقود شده و از منا خارج نميشود تا بلكه نشاني از پسرش پيدا كند، واقعا محشر كبرا بود آن روز.»
- روايت يكي از خانمهاي زائر كه هنوز به وطن برنگشته است
دلي كه بيدلدار ماند
ميگويند 2شب است هنگام اذان كه ميشود چادرش را سر مياندازد و به سمت چادرهاي منا ميرود، همانجا پشت درها مينشيند و زل ميزند به مسير. ميگويند شوهرش آن روز بين جماعت بوده و حالا هيچكس خبري از او ندارد. زن جوان آرام ندارد، با هيچكس حرف نميزند، تنها به سمت منا ميرود و به مسير خيره ميشود. انتظار آدم ها را ميكشد.
اينها را حاجيه خانم نادره احمدي، يكي از زائران خانه خدا ميگويد. او برايمان از همسر روحاني يكي از كاروانها هم ميگويد كه كارش اين روزها تنها اشك ريختن و دعا خواندن شده است. خانم احمدي ميگويد: «خيلي از خانمها اوضاعي شبيه اين 2نفر دارند و حاضر به رفتن به شهر مدينه نيستند، چون گمشده دارند و ميگويند تا تكليف گمشدهمان مشخص نشود نميتوانيم قدم از قدم برداريم».
او ميگويد: «اين روزها حال هيچ حاجي ايراني خوب نيست. هيچكس فكر نميكرد چنين فاجعه بزرگي اتفاق بيفتد، همه از اين حادثه دمق و ناراحت هستند، حتي زائران كاروانهايي كه فهرست زائرانش كامل است هم حال خوبي ندارند.»
خانم احمدي ميگويد: «2شب پيش، مراسمي براي از دسترفتگان فاجعه منا در لابي هتل برگزار شد. در اين مراسم همه گريه ميكردند و نالان بودند. آن شب هر دعايي كه به ذهنمان ميرسيد ميخوانديم تا مفقودين حادثه به سلامت به كاروانشان برگردند و دل خانوادهاي شاد شود. وقتي افرادي را ميبينيم كه در مكه ماندهاند و چشم به راه گمشدهشان هستند قلبمان به درد ميآيد. خيلي دلم ميخواهد پيش آن خانمهايي كه همسرشان مفقود يا شهيد شده بروم اما پاهايم ياري نميكنند و نميتوانم براي دلجويي بروم. هر چه فكر ميكنم نميدانم براي تسلي دلشان چه بگويم، خيلي سخت است، واقعا زبان از بيان اين غم و اندوه قاصر است.»
- روايت يكي از جانبازان كاروانهاي حج امسال
سفيدپوشان، سفيدپوش ماندند
هنوز بهت زدهايم، هنوز به درستي نميدانيم چه شد، چه بلايي سر حاجيان آمد، هنوز صداي زمزمههاي هم كاروانيانمان در گوشمان هست؛ همانهايي كه سفيدپوش شدند و سفيدپوش ماندند.
يكي از حاجيان كاروان جانبازان كه نخواست نامش را عنوان كنيم درباره حال و هواي آن روز و شرايطي كه الان در كاروانها حاكم است ميگويد: كاروانهايي كه زائران خود را از دست دادهاند اصلا وضعيت خوبي ندارند و از نظر روحي به هم ريخته هستند. تا آنجا كه من اطلاع دارم در كاروان ما 4-3 نفر شهيد شدهاند كه يكي از جانبازان بالاي ۷۰درصد كه روي ويلچر بود شهيد شده و روحاني كاروان هم هنوز برنگشته است.
از آن روز، بچههاي كاروان حال خوبي ندارند و نميتوانند غذا بخورند يا خواب آرامي داشته باشند. همه حاجيان مدام به ياد كساني هستند كه قرار بود با هم به رمي جمرات بروند و با هم سرهايشان را بتراشند.
آن روز ما نيم ساعت قبل از اين فاجعه از قربانگاه گذشتيم. آن زمان هم مسير شلوغ بود و هوا به گفته خود عربها نسبت به سال قبل گرماي بيشتري داشت. وقتي از انجام مناسك بازگشتيم تازه فهميديم چه اتفاقي افتاده. به سمت محل حادثه رفتيم و هر چه التماس كرديم اجازه ندادند كه براي كمك به حاجياني كه زير دست و پا ناله ميكردند برويم. اجساد تا ساعت 6، 5 بعدازظهر همانطور روي زمين داغ عربستان مانده بود و اقدام خاصي انجام نميشد. خلاصه آن روز محشري به پا بود كه هر چه بگوييم كم است.
اين حاجي در ادامه از همه مردم عزيز خواهش كرد كه حين استقبال از حاجي خود كمي مراعات حال خانوادههاي عزيزان از دست رفته را كرده و از آنها دلجويي كنند.