فارغ از اينكه فيلم حقاني مغشوش؛ ضعيف و بسيار بلند پروازانه از كار درآمده اما به هرحال كار او تازگيهايي داشته و دست برقضا قرباني همين بلند پروازي نيز شده است.. فيلمهاي بدون ژانر مخاطب خاص ميخواهند و چه بهتر كه سينماگران جوان ابتدا يك در ژانر مورد تجربه و قضاوت قرار گرفته تم و بيان دراماتيك خود را پيدا كرده بعد از آن به سمت سينماي مولف و مستقل خيز بردارند!
دومين ساخته پيمان حقاني روايت زندگي پرفراز و نشيب زني است كه خاطرات زندگي 63 ساله خويش را بازگو ميكند. روايتي از تولد تا مرگ؛ عشق و اميد و زندگي و در اين مسير حوادث اصلي مانند بروز انقلاب در سال 57 و همچنين جنگ 8 ساله ايران و عراق نيز در كانون توجه قرار دارند. اما اين روايت؛ تفاوت تصويري بسيار متفاوت با زبان حال سينما دارد چرا كه شخصيتهاي فيلم فقط از طريق پاها و كفشهايشان روايت ميشوند... به قول راوي فيلم : من در كودكي دوست داشتم بازي بچهها را ببينم نه اينكه با آنها بازي كنم. اما مهمترين دلخوشي و سرگرمي من ديدن كفشهاي كودكاني بود كه مشغول بازي بودند. من اين كفش هارا از شكاف زيرين در حياط ميديدم...
قصه در سيصدو شونزده نه يك روايت خطي است و نه ادغام چند داستانك منطقي و شورانگيز. در بهترين حالت سيصدو شونزده يك نقل و نقالي است. آنهم يك نقالي در قاب ناقص تصوير. تماشاگر قرار است داستان زندگي زني را ببيند اما برعكس او فقط ميتواند اين روايت را بشنود. تولد؛ كودكي؛ جواني؛ عاشقي؛ مادرشدن و سرانجام مردن اين زن همگي شنيده ميشود. اينها همه خاطرههايي هستند كه توسط اين زن و يكي دو شخصيت ديگر برايمان نقل ميشوند و در اين ميان قاب تصوير با كفشها و پاها و قدمها و گاهي بالا و پايين پريدنها تزئين ميشود. البته به همه اينها تصاويري سايهوار و شبحگونه بر روي ديوار از آدمهاي ماجرا و له كردن سيگار زير پا و پرواز بادكنك هم اضافه كنيد. تصاويري كه گاهي هيچ ربطي هم به نقل راوي ندارند.
در سيصدو شونزده صدا جاي تصوير قرار گرفته و همه چيز به بر دوش تماشاگر افتاده است. بدتر از آن همين صدا گاهي قصد تجزيه و تحليل هم دارد و در حاليكه تصاوير كفشها و پاها احتمالا چيز ديگري ميگويند صداي روي فيلم ماجرايي ديگر را برايمان بازگو ميكند.
داستان فلاش بك غيرحضوري هم دارد. يعني زمان و مكاني كه كاراكتر اصلي ( بخوانيد كفش اصلي) هنوز بدنيا نيامده ولي از آشنايي پدر و مادرش حدس و گمانه زنيهايي دارد و حتي نحوه تولدش را نيز بازگو ميكند. اين قصههاي دخترانه همگي نقالي در قاب تصاوير هستند. آنهم قابي نصفه و نيمه. جايي كه تصوير به زير كشيده شود و صدا بر همه عناصر درام يك فيلم مسلط شود قطعا اثر را بايد دور از استاندارد سينما برشمرد.
كارگردان فيلم البته صورتكهايي را در كلوزآپ نشان ميدهد كه اگر اين كار را نميكرد بهتر بود. چرا كه همين نماهاي نزديك چنان رخوتي از ساختگي بودن ماجرا به تماشاگر وارد مي كند كه درمانده كننده است. اصلا معلوم نيست چرا كفش و صداي كاراكتر و صورت شبح وارش بايد سمبل انساني خاص باشد كه روايت زندگياش ارزش شنيدن و ديدن داشته باشد؟ در ميان اين داستان سراييهاي بي منطق عمدتا زنانه؛ تصاوير آرشيوي از زمان انقلاب و جنگ هم كم نداريم. تصاويري كه بيشتر تفسير كننده هستند تا روايت كننده. اين زندگي در فيلم پيمان حقاني بيشتر شبيه شوخي با سينماست تا يك اثر سينمايي نوبرانه.
دومين ساخته پیمان حقانی بیش از حد تصنعي است. او يك ايده جالب نوجه و احتمالا قابل پرداخت را عملا بدون هيچگونه تعمقي به اجرا نزديك كرده و نتيجه آشفته از كار درآمده است.