زمانی که باسوادها تا پنجم ابتدایی سواد داشتند، جناب مهندس، فوقلیسانس داشت. بناهای مهم تهران را زیرنظر او میساختند. همه راههایی که توی مملکت ساخته میشد، بالاخره به نحوی به نظارت او میرسید. شاگرد دکتر حسابی بود و با دکتر رفت و آمد داشت. خلاصه جزو مشاهیر عصر خودش بود.
از دار و دسته اولین فارغالتحصیلان دانشکده فنی دارالفنون، فقط مهندس میراحمد پاکناد باقی مانده؛ پیرمرد 100 سالهای که حالا به دور از شکوه و دولت گذشته، در طبقه همکف آپارتمان 3 طبقهای در نیاوران زندگی میکند.
همه ادارات، فارغالتحصیلان دارالفنون را میخواستند؛ معتقد بودند بچههای دارالفنون مهندسان واقعیاند؛ کسانی که از دانشگاه فنی فارغالتحصیل شدهاند، بهتر از همه از عهده انجام کار برمیآیند.
تا بوده کنکور بوده!
«سال 1313 کنکور دادیم. 60 نفر قبول شدیم. ما اولین ورودیهای دانشکده فنی- مهندسی بودیم. رقابت بینمان زیاد بود. آن موقع مثل حالا مهندس شدن و دانشگاه رفتن راحت نبود. مهندسی کم از رئیسجمهوری نداشت. یک سال زحمت میکشیدیم، شب و روز درس میخواندیم اما به جایش یک عمر آینده خودمان و خانوادهمان تأمین بود. انگیزه داشتیم ما».
کنکور زمان مهندس پاکناد، به قول خودش مثل حالا نبوده که بالاخره یک جایی قبول شوی و بروی دانشگاه؛ «یک دانشگاه بود و همه آدمهای تحصیلکرده آن دوران متقاضی ورود به آن بودند. برای ورود به دانشکده فنی خیلی زحمت کشیدم.
آن موقع درسهای کنکور ما فیزیک و ریاضی بود. حجم کتابها بسیار زیاد بود و خواندنش سختتر؛ شاید چون دیپلم آن زمان با دیپلم حالا فرق میکرد. سال 1313 که من میخواستم بروم دانشگاه، آدم دیپلمهای که میخواست لیسانس بگیرد، مثل فوقلیسانس حالا بود که میخواهد دکترا بگیرد.»
استاد من، دکتر حسابی
مدرسه دارالفنون را همه میدانند که امیرکبیر بنیان گذاشت؛ امیرکبیر هم استادان خارجی برای تربیت دانشجویان آورد و هم دانشجویان را برای تحصیل به خارج از کشور فرستاد. این دانشجوها وقتی برگشتند خودشان تبدیل شدند به استادان دانشگاه؛ «وقتی من وارد دانشگاه شدم، مهندس رهنما رئیس دانشکده بود.
آن زمان استادان بزرگی مثل دکتر حسابی، آقای بهنیا، آقای بازرگان، آقای گوهرنیا و... استاد ما بودند. واقعا بهترینها را برای استادی ما جمع کرده بودند. برای همین هم همه فارغالتحصیلان دانشکده فنی ـ مهندسی بعد از فارغالتحصیلی، کارهای مهمی در مملکت انجام دادند.»
سربازخانهای به نام دانشگاه!
دانشگاههای این دوره و زمانه تبدیل شده به محلی برای استراحت. اصلا بچهها از دبیرستان به دانشگاه میآیند که خستگی در کنند! دانشجوها انگار تنبل شدهاند و حال و حوصله درس خواندن ندارند؛ «آن زمان ما 7 روز هفته از صبح تا شب کلاس داشتیم. دارالفنون 2 طبقه داشت. طبقه بالا متعلق به ما بود.
بعضیها حتی شب هم همانجا میماندند. آخر هر ماه همه دروس را امتحان میدادیم. نمرات امتحانی هر ماه را با هم جمع میکردند و نمره نهایی ما را تعیین میکردند؛ یعنی هر ماه مهارت ما را با ماه پیش مقایسه میکردند. البته تعداد ما کم بود، 60 نفر بیشتر نبودیم. حالا با این تعداد دانشجو، ما اگر بخواهیم هم نمیتوانیم آن سیستم را پیاده کنیم».
دانشجویان سال 1313، نه تنها هیچ پولی به دانشگاه نمیدادند بلکه کمک هزینه تحصیلی هم میگرفتند؛ «مردم آن موقع خیلی بدبخت بودند. زمان احمدشاه که اوضاع مردم افتضاح بود. مملکت هر کی هر کی بود.
هر کس تا میتوانست میخورد. اصلا زندگی سخت بود. بیشترین علتی که مردم درس نمیخواندند همین بیپولی بود. مردم پول نقد را به دانش نسیه ترجیح میدادند. پولی بودن دبیرستانها باعث میشد که خیلی از مردم تا پایان دوره ابتدایی بیشتر نخوانند. آنها ترجیح میدادند همین 4 تا نخبه را که به زور به اینجا و به دروازه دانشگاه رسیده بودند، برای خودشان نگه دارند».
روزی روزگاری مردم ایران
مهندس پاکناد بیشتر اتفاقات مهم تاریخ معاصر ما را دیده است؛ «زمان مشروطه را البته به یاد نمیآورم؛ خیلی کوچک بودم، روی کرسی مینشاندندم. کمی که بزرگتر شدم فقط بدبختی دیدم، همین. زمان من انجام دادن هر کار کوچک در این مملکت سخت بود. آرد پیدا نمیشد. خبری از نانوایی نبود؛ چند وقت یک بار یک خانواده نان میپخت و بین همسایهها پخش میکرد. گوشت هم پیدا نمیشد. یک نفر پیدا میشد یک گوسفند میکشت و تقسیم میکرد.
مردم ماهی یک بار نان میخوردند و سالی یک بار گوشت. مشروطه که شد اوضاع کمی بهتر شد، هر چند مشروطه هم آنقدر که باید اوضاع مردم را بهتر نکرد. جنگ جهانی دوم که شد اوضاع حسابی به هم ریخت. همه میترسیدند اما مسئولان در خیال طی میکردند، ککشان هم نمیگزید. فروغی میگفت: «میآیند و میروند، به ما کاری ندارند». در حالی که برعکس آن بود. آنها به همه چیز کار داشتند؛ به پول مردم، به جیره غذایی مردم، به ناموس مردم و...»
داماد که مهندس باشد!
پاکناد مهندس آن دوره بوده و مطمئنا دخترهای زیادی برایش سر و دست میشکستهاند و خانوادههای زیادی میخواستهاند پاکناد دامادشان باشد؛ «هیچ وقت حواسم به دور و برم نبود. مهندس بودم و توی دروهمسایه حسابی چهره شده بودم. پدر نداشتم. هیچوقت پدرم را ندیده بودم.
درست و حسابی نفهمیدم که زمان مظفرالدین شاه در جنگ کشته شده بود یا گم شده بود، خلاصه اینکه من را برادرم بزرگ کرد. برادرم بازاری بود؛ خانهمان آن زمان خیابان عینالدوله (ایران) بود. برادرم دوست داشت ما درس بخوانیم. خودش من را فرستاد دبیرستان. دیپلم را که گرفتم دید پشتکار دارم، اجازه داد ادامه تحصیل بدهم.
مهندس که شده بودم برادرم به من افتخار میکرد. مادرم اما زن ساکتی بود. خیلی مظلوم بود. وقتی هم به فکر زن گرفتن برایم افتاد، تحتتأثیر جو دروهمسایه قرار نگرفت».
مهندس پاکناد که 2 سال بعد از فارغالتحصیلی به فکر زن گرفتن افتاده بود، دلش میخواست زن تحصیلکرده بگیرد؛ «همسرم هم دیپلم داشت. خانواده تحصیلکرده و با فرهنگی داشتند. برادر خانمم مهندس بود.
زمانی که مهندس کم بود وجود 2 مهندس در خانواده واقعا باعث افتخار بود. خانمام البته نمیخواست ازدواج کند؛ میخواست ادامه تحصیل بدهد. آن موقع 15 ساله بود. قرار گذاشتیم ازدواج کنیم؛ یعنی 2 سال عقد بمانیم تا او دیپلمش را بگیرد، بعد عروسی کنیم. آن موقع صبر کردن برای درس خواندن دختر بیمعنا بود.»
بالاخره آقای مهندس!
بعد از خدمت، مهندس پاکناد را ـ که دانشجوی فوقلیسانس بود ـ به سرعت استخدام کردند و او به عنوان مهندس ناظر شروع به کار کرد؛ «اولین ساختمان که با نظارت من ساخته شد، ساختمان وزارت دارایی بود. به عنوان یک مهندس جوان کار بسیار مهمی به من پیشنهاد شده بود و این به خاطر اعتمادی بود که آن موقع به فارغالتحصیلان دارالفنون داشتند».
پاکناد در کارنامه کاریاش نقطههای مثبت زیادی دارد؛ «مهندس ناظر ساختمان مجلس ملی بودم. ساخت ساختمان مجلس خیلی طول کشید. ساختمان اصلی را من نظارت کردم اما برای ساختن ساختمانهای داخلی نقشه درست و حسابیای نداشتند. این بود که کار نیمهکاره رها شد و چند سال طول کشید تا ساختمان دوباره از سر گرفته شود. در این اثنا جنگ جهانی دوم هم شروع شد و کاربه کلی تعطیل شد».
دکتر پاکناد و خانمش مهمان ثابت جشنهای مشروطه بودهاند؛ «جشنهای سالگرد مشروطه که برگزار میشد، همه دستاندرکاران را دعوت میکردند. از من هم به عنوان ناظر ساختمان مجلس دعوت میشد. این اواخر از مشروطه فقط همین جشنها مانده بود...».
قسمت نهایی کار ساختمان دادگستری را هم مهندس پاکناد نظارت کرده است؛ «قسمتهایی از راهآهن را هم من ساختهام. البته سنم بالا رفته و نمیتوانم درست به خاطر بیاورم؛ ممکن است در جزئیات اشتباه کنم اما آنطور که یادم میآید، بیشتر راههای کشور و قسمتهای زیادی از راهآهن آن زمان را هم من ساختهام».
چند خاطره
دکتر حسابی جمله معروفی دارد که همیشه با دوستان آن را به خاطر میآوریم و میخندیم. یک بار ایشان داشتند درسی میدادند. برای توضیح قسمتی از درس گفتند: «سیستم سانتره، سیستمی است که کلمانهایش اتور دن آکس سیسمیک باشد!» که ما نفهمیدیم سیستم سانتره بالاخره چیست!
سالها دورههای مختلف گردهمایی مهندسان برگزار میشد و دانشجویان جوان دور دکتر حسابی به عنوان پیشکسوت جمع میشدند. 2 ماه قبل از فوت دکتر حسابی، حال دکتر در خانه پاکناد به هم خورد. و همان موقع دانشجویان فهمیدند دکتر دیگر رفتنی است. حالا پسر دکتر حسابی و سایر مهندسان به خانه مهندس پاکناد میآیند. حالا دیگر پاکناد جوان نیست و خودش تبدیل شده است به یک چهره دوستداشتنی؛ خاطره دلنشینی که جوانها برای سلامتیاش دعا میکنند.