اما چيزي كم است و يك جاي كار ميلنگد. همه چي هست و انگار چيز مهمي باقيمانده كه يادم رفته. عبا و قبايي را كه اتو زدهام روي شومينه گذاشتهام نگاه ميكنم و يادم ميآيد پيراهن مشكيام را نبردهام. و شال سبزي كه محرم با خودم ميبرم. شال، سوغاتي كربلاي مادر است و پيراهن هديه پدر است براي نخستين تبليغ محرم.
پيراهن مشكي را از روي جالباسي برميدارم. اين چند روز آنقدر داغ ديدهام- يا ديدهايم- كه جايش از كمد به جالباسي منتقل شده. انگار هر روز منتظر است به مناسبت و مصيبتي بپوشمش. از بس پوشيدهام سر آستينهايش پوسيده شده و يقهاش كركه انداخته ولي نميتوان جايگزيني برايش پيدا كرد. مانند پيراهن مشكي پدربزرگ كه مادربزرگ بعد از هر سوراخ و پارگي ميدوزد و با دستهاي لرزانش رفو ميكند.
پيراهن مشكي در خانواده ما مثال معشوقهاي است كه يكبار ميآيد و تا آخر باهاش عشقبازي ميكنيم. هرچه به پيراهن نگاه ميكنم، ميبينم آنقدر جان و تواني ندارد كه بشود داخل ماشين لباسشويي انداخت. به ناچار كمي پودر رختشويي از زير ظرفشويي برميدارم و داخل سينك، خيسش كرده و با دست ميشويمش. هنوز خيلي چنگ نزدهام كه از جيبش صداي محوي بلند ميشود. داخل جيب تكه كاغذي است.
جوري كه پاره نشود بازش ميكنم. با خطي دبستاني و كج و معوج نوشته: «برادر! زدم به ماشينت. شرمنده. پاي گلگير راننده. يا حلالكن يا زنگبزن.» پايينش هم شماره موبايلش را نوشته. تازه يادم ميآيد چند روز پيش از لاي شيشه پاك كن برش داشته بودم و يادم رفته بخوانمش.
چيزي از خسارت گلگير يادم نميآيد. كاغذ را ميگذارم گوشه سينك و لباس را بعد از چنگ زدن و آبكشي روي بند توي بالكن پهن ميكنم. كاغذ را از كنارِ شير ظرفشويي برميدارم. موبايلم را ميآورم و برايش مينويسم «دعامون كن برادر.»
سريع جواب ميدهد: «شما؟» مينويسم «يه بيچاره». ديگر چيزي نميگويد. كمي كه از نم لباس گرفته شد برش ميدارم. فرصت اتو كردن نيست. همانطور نمدار و چروكيده ميپوشمش. صداي موبايل درميآيد. جواب داده «التماس دعا.» توي آينه پيراهن را توي تنم مرتب ميكنم و سر آستينهايش را به لبم ميگذارم و ميبوسم.
حاجعلي- همان عليفري خودمان- زنگ ميزند. بعد از سلام ميگويم: «دارم راه ميافتم.» بيمعطلي ميگويد: «پس امشب روضه يادت نره.» از قم تا خاوه 2 ساعت راه است. توي راه همش به اين فكر ميكنم شب چه روضهاي بخوانم.