ولوله نميكند، داد نميزند، صدايش را بالا نميبرد؛ صدايي برايش نمانده كه بخواهد بالا ببرد. حنجرهاش گرفته، ميسوزد انگار. يك ليوان آب بدهيم دست محرم كه تازه از راه رسيده... همان آبي كه... كه صدايش را بيشتر ميگيراند...
حالا محرم از راه رسيده و بعضي از اهالياش سنج و دمام و طبل دست گرفتهاند. گاهي فالش ميخوانند و گاهي نامرتب و بلند. اما اعتراف ميكنم؛ هنوز دسته كه از كوچه رد ميشود، قلبم تندتر ميزند. انگاركسي بيصدا، بيحرف، با نوحهاي كه معلوم نيست چيست، با طبلي كه فراميخواند انگار... غمي را به يادم ميآورد، دردي را زنده ميكند، دلم را ازخودم خالي ميكند.
هزارويك صداي طبل هم به گوش برسد، ميگويم محرم بيسروصدا ميآيد. آرام ميآيد و يك گوشه جاگير ميشود و بعد از چشم به همزدني... ميرود... ميرود تاسال بعد كه باز وسط همه شلوغيها و سينهزنيها و تكيهها و قيمه-قورمهها، آرام و بيصدا بيايد گوشه سمت چپ، كنج دل آدمها جاگير شود. آنجا كه داغ داغ شد، راهش را ميكشد و ميرود. شايد هم ما راهمان راميكشيم و ميرويم... ميرويم تا سال بعدكه باز آرام و بيصدا با همان حنجره گرفته يادمان بياورد «جوانان بنيهاشم بياييد...»، «اي اهل حرم مير و علمدار نيامد...»، «مكن اي صبح طلوع...».