آن سال كه قرار بود عاشورا در مشهد باشم. واحد ماهشهر دانشگاه صنعتي اميركبير تازه راه افتاده بود و من در بخش فرهنگي مشغول به كار بودم. تاسوعا وعاشوراي سال 81 به نزديكيهاي عيد افتاده و قرار بود دانشجوها را به اردوي مشهد ببريم. ناراحتيام از اين نبود كه روزهاي آخر سال را نميتوانم كنار خانواده باشم، مشكلم اين بود كه دلم ميخواست ايام عزاداري محرم را حتما در هيئت خودمان باشم، در تهران. ماجرا از اين جهت برايم سختتر هم ميشد كه تصميم گرفته بودم به فعاليتم در ماهشهر خاتمه بدهم و انگار خيلي زور داشت كه روزهاي آخر كاري را، به جاي مرخصي، به ماموريت كاري بروم.
به هر حال چارهاي نبود و تقريبا بايد دستتنها 50-40 دانشجوي جديدالورود را به اردو ميبردم. شايد تنها دلخوشيام اين بود كه چند نفر از اين افراد، تا آن روز به مشهد نرفته بودند. نميدانم روي چه حسابي، اما براي من كه بارها و بارها توفيق زيارت ثامن الحجج نصيبم شده بود، اصلا قابل تصور هم نبود كه كساني باشند كه تا سن 19-18 سالگي به مشهد نرفته باشند.
بالاخره اردو شروع شد. از ماهشهر به اهواز و از آنجا با قطار به مشهد رفتيم؛ از جنوبغربي ايران به شمالشرقي. تقريبا يك روز كامل در راه بوديم. ظهر تاسوعا به مشهد رسيديم. خستگي راه و بيشتر از آن، خستگي سر و كله زدن با اين همه ورودي جديد، نايي برايم نگذاشته بود. به اندازه كافي هم از اين كه عاشورا را در هيئت دلخواهم نيستم، ناراحت بودم. همه اينها دست به دست هم داد تا با خودم لج كنم و حرم نروم. شلوغي بيش از اندازه حرم و مسيرهاي منتهي به آن، در كنار كارهاي اردو هم توجيه خوبي بود براي حرم نرفتن. تاعصر عاشورا در محل اسكان ماندم و خودم را با كارها مشغول كردم.
شام غريبان كه شد، ديگر دلم طاقت نياورد. رفتم حرم. البته ناراضي. اما رفتم. و آن اردو تمام شد. و فعاليت من در ماهشهر هم. و يك سال گذشت.
شب هشتم محرم بود و من خوشحال از اين كه امسال در هيئت خودمان عزاداري ميكنم، در تهران. نزديكي نيمه شب يكي از دانشجوهاي ماهشهر زنگ زد. انتظار تماسش را نداشتم. مدتها بود ارتباطي با هم نداشتيم. خيلي عجله داشت. پرسيد: «راسته كه مرزها رو باز كردن؟» گفتم بعيد است اما او اصرار داشت كه ته ماجرا را دربياورم. سال 82 كانالهاي ارتباطي بسيار محدودتر از امروز بود. اما هرجور بود ماجرا را پيگيري كردم. انگار صحت داشت. با سقوط صدام، مرزها عملا باز شده بود. خبر را به آن دانشجوي ماهشهري رساندم و خوابيدم.
صبح كه بيدار شدم، تازه فرصت كردم كه اتفاقات ديشب را در ذهنم مرور كنم؛ «مرز باز شده!». نماز صبح را خواندم و منمن كنان و با دودلي به پدرم گفتم: «برم كربلا؟!» هنوز خورشيد طلوع نكرده بود. هرچي پول توي خانه داشت جمع كرد و داد به من: «برو.» برادر كوچكم را بيدار كردم: «مياي بريم كربلا؟» فكر كنم فكر كرد ديوانه شدهام. توي حالت خواب و بيداري گفت: «حالا بذار ببينم چي ميشه!» گفتم: «ببينم چي ميشه نداريم. من دارم ميرم. اگه زود پا ميشي نمازت رو بخوني، صبر كنم بيايي.» مثل فنر از جا پريد.
ظهر تاسوعا رسيديم كربلا. شب عاشورا در بين الحرمين بودم و دنبال دانشجوهاي ماهشهر ميگشتم. 20 نفر از همسفران مشهدم آمده بودند كربلا.