چون مادرزادی چاقم و چارهای جز تحمل ندارم. با اين همه، اگر مثلاً به من بگویند بیعرضه، کمتر ناراحت میشوم تا صدایم بزنند: «تپلی، آی تپلی!»
وقتی مسخرهام میکنند، هیچی نمیگویم و سرخ میشوم. چون همیشه عدهاي پیدا میشوند که آدم را جلو بقیه کنف کنند. به بابا و مامان هم حرفی نمیزنم و نمیگویم كه چهقدر بهخاطر هیکلم عذاب میکشم و مسخره میشوم. غذا کم میخورم و ورزش میکنم، شاید چربیهای بدنم آب شوند. اما به حالم فرقی ندارد. از همان بچگی چند ورق چربی به شکمم آمده و همینطوری چاق ماندهام.
تا آنروز که مربی ورزش کلاسمان آمد. مرد خوشقیافه و ورزیدهای بود. دو تا تیم درست کرد: فوتبال و بسکتبال. من دوست داشتم توی تیم فوتبال در پست فوروارد بازی کنم، ولی بچهها گفتند برای هیکل تو جای خالی نداریم. من هم مثل بچهی آدم سرم را انداختم پایین و توی تیم بسکتبال ثبتنام کردم. آنجا هم فیکس نبودم، رزرو اندر رزرو! از هیچی که بهتر بود. نخودی بودم که بودم. اگر راهم نمیدادند، چی؟ باید کناری میایستادم و غصه میخوردم!
چند وقتی از تشکیل تیم نگذشته بود که مربی ورزش برایمان مسابقهای داغ و حیثیتی ترتيب داد. مسابقهی «دومب» که ما باشیم، با کلاس بالاتر یعنی «سومالف».
قبل از مسابقه هم ما را جمع کرد و گفت: «نمایندهی استعدادیاب فدراسیون توی مدرسه حاضر میشه تا افراد مستعد رو کشف کنه. سعی کنین خوب خودتون رو نشون بدین. شاید از اینجا راهتون به تیم ملی باز شد و یهدفعه اوج گرفتین. جایزهای هم در نظر گرفتن که به تیم برنده و بهترین بازیکن مسابقه میدن.»
روز مسابقه حیاط مدرسه غلغله بود. طرفدارهای ما یک طرف، طرفدارهای سومیها آنطرف. با بوق و سوت و کف مدرسه را روی سرشان گذاشته بودند. چند نفر هم صورتشان را سبز و زرد، همرنگ پیراهنهای دو تیم، کرده بودند. حتی آقای مدیر هم آمده بود و کنار نمایندهی فدراسیون نشسته بود. نمايندهي فدراسيون قد كوتاهي داشت و موهای سرش بدجوری ریخته بود. او مرتب به بچهها لبخند ملیح تحویل میداد.
قبل از اینکه بازی شروع بشود، مربی ورزش گفت كه خودتان را گرم کنید. هرچند امیدی نداشتم بازی به من برسد، اما بالا و پایین میپریدم و ورجه وورجه میکردم. بچهها هم با خنده و کف و سوت تشویقم میکردند. البته بعضیها هم مسخرهام ميكردند.
بازی که شروع شد فهمیدیم دستکمی از آنها نداریم. اما کوارتر اول و دوم و سوم با اختلاف کمی به کلاس سومیها رسید و از زمین برنده بیرون آمدند. قبل از کوارتر چهارم کاویان که کاپیتان تیم بود گفت: «بچهها، باید بجنبیم وگرنه جلو نمایندهي فدراسیون ضایع میشیم. هم سرشکسته میشیم، هم جایزه رو از دست میدیم.»
من که جزء ذخیرهها بودم ساکت بازی را تماشا میکردم. دلم لک زده بود برای یک ذره بازی. دوست داشتم توپ را لمس کنم و جلو جمعیت خودی نشان بدهم، اما مربی ورزش چنان توی نخ بازی بود که همه را میدید و به زمین میفرستاد، جز من.
دیگر چیزی به آخر بازی نمانده بود و ما با اختلاف کمی از حریف عقب بودیم. پاک ناامید شده بودم. آنهمه با خودم برای بازی و رفتن توی زمین نقشه کشیده بودم و باز هم نخودی بودم. به خودم میگفتم: «هوشنگ بيعرضه! توی این بازی ذخیره هم نبودی. همه یکبار دستشان به توپ خورد، جز تو!»
یکدفعه از جمعیت طرفدار حریف صدایی شنیدم. یکی بلند میخواند: «تپلیام، تپلی... ترکوندی، تپلی...» او که شروع کرد بقیه هم باهاش دم گرفتند.
ناگهان نگاه آقای مربی ورزش چرخید طرفم. انگار تازه متوجهم شده بود. مظلومانه نگاهش کردم. با نگاهم التماسش میکردم مرا هم به زمین بفرستد.
مربی اشاره کرد. باورم نمیشد. به خودم اشاره کردم: من؟
مربی سرش را تکان داد.
از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم. تیز دویدم داخل زمین. یک دقیقه بیشتر به پایان بازی نمانده بود و توپ هم دست حریف بود. گیجوگول وسط زمین ایستاده بودم. هنوز باورم نشده بود بازی داده شدهام.
ناگهان توپ را لمس کردم و سنگینی آن را در دستهایم حس کردم.
هان! توپ از کجا آمد و به من رسید؟
در همین موقع صدای آقای مربی ورزش در گوشهایم زنگ خورد: «زود باش، هوشنگ علیزاده... زود باش توپ رو پرت کن... زود باش...»
به خودم آمدم. توی دلم خدا را صدا زدم، بازوهایم را بالا بردم و با تمام قدرتم توپ را به طرف سبد پرت کردم. توپ اوج گرفت و بالا رفت. نگاهش میکردم. رفت و رفت، بعد چرخی خورد و پایین آمد. پایین آمدنش را با چشمهایم تعقیب میکردم. ارتفاع کم کردنش را نگاه میکردم. مماس با تخته پایین آمد و یکدفعه داخل سبد نشست و به تور بوسه زد.
ناگهان مدرسه منفجر شد. هیچکس باور نمیکرد. خودم هم باور نمیکردم.
پرتاب سه امتیازی من از آن وسطهای زمین گل شده بود!
بعد از بازی نمایندهی فدراسیون آمد پشت میکروفون و کلی از مربی ورزش کلاسمان تعریف کرد و دست آخر گفت: «آقای زمانی نشون داد حرفهایه و فوتوفن بسکتبال رو خوب بلده. بهترین بازیکنش رو وقتی وارد زمین کرد که تیمش عقب بود و با تعویض بهموقع نتیجه رو عوض کرد.»
از خوشحالی میخواستم بال دربیاورم. با تمام وجودم از خدا تشکر میکردم. سینهام را داده بودم جلو و با غرور به بچهها نگاه میکردم.
درست که توپم اتفاقي گل شده بود، اما اين اتفاقها هم جزئی از بازی است! مگر نه؟