یادم هست وقتی متوجه شدم بعضی از شعرها و داستانهای دوچرخه را خود نوجوانها مینویسند، خیلی تعجب کردم و با خودم فکر کردم چاپشدن مطلب آدم در یک روزنامهی واقعی باید خیلی هیجانانگیز باشد.
بعد از چاپشدن اولین شعرم در روزنامه فهمیدم که اشتباه میکردم. چون این اتفاق هیجانانگیز خشک و خالی نیست! خیلی خیلی هیجانانگیزناک است! البته این اولینباری نبود که من اشتباه میکردم. چون از همان بچگی به کسانی که شعرشان روی جلد چاپ میشد، غبطه میخوردم و فکر میکردم آنها خیلی خاص و حرفهایاند! اما وقتی شعرم روی جلد چاپ شد، مدرکی برای حرفهایبودن نداشتم!
با همهی اینها وقتی صبح آن پنجشنبهی بارانی و خنک اسمم را در فهرست خبرنگاران افتخاری دیدم، حدود پنج دقیقه به روزنامه خیره شدم و بعد جیغ کشیدم.
یعنی ممکن است؟ یعنی ممکن است من هم خبرنگار افتخاری شده باشم؟ یعنی ممکن است یکسال علاوه بر رفیق، همکار دوچرخه شده باشم؟ یعنی حالا جلو اسم من هم مینویسند خبرنگار افتخاری؟ اسمی که از بچگی همیشه با تحسین به آن نگاه میکردم؟
خب، حالا شما دارید متن نگار جعفریمذهب، خبرنگار افتخاری از تهران را میخوانید. من در برابر چشمهاي همهی شما سوگند میخورم که خبرنگار خوب و باحالی برای دوچرخه باشم و حتی تا شهر پشت دریاها هم با تو رکاب بزنم رفیق دوچرخهی من.
نگار جعفری مذهب، 15ساله
خبرنگار افتخاری از تهران
تصويرگري: فاطمه كردبچه، 16 ساله از تهران