تماشاگر باهوش از ابتدا حدس ميزند كه اين سفر براي يافتن خسرو، فاش كردن راز قديمي و ديدن دوباره دوست روزهاي جواني احتمالا به نتيجه مطلوب براي منوچهر ختم نميشود اما فيلمساز چنان ماجرا را شيرين روايت ميكند كه تماشاگر را تا انتها دنبال خود ميكشد.
بهتاش صناعيها، فيلمساز جوان كه تازه به سينماي ايران آمده است، زبان سينما را ميشناسد. يكسوم ابتدايي فيلم كه به معرفي روزگار ملالآور منوچهر اختصاص دارد، بيش از ديگر بخشها تصويري است. تنهايي مرد، نظم و ديسيپلين و شخصيت قانونمدار او را از خلال تأكيد روي تصاويري ميبينيم كه بدون زوايد شخصيت منوچهر را بازتاب ميدهند.
او مانند محله قديمي زندگياش در فومن، متعلق به دوراني سپريشده است. جداافتادگي از محيط مدرن اين شهر زيبا، تنهايي و بيشتر از آن، پايان دوران ظهور چنين شخصيتهايي را عيان ميكند. مرداني قانونگرا و اصيل كه البته حاضرند بهخاطر رفاقت دروغ بگويند و مرزهاي اخلاقيشان را پشتسر بگذارند.
كاوه (پوريا رحيمي) و مهسا (مريم مقدم) گرچه هر دومانند منوچهر تنها هستند اما بهخاطر رفاقت و سابقه همكلاسي بودن در دانشگاه، به هم كمك ميكنند و مثلث آنها كه با حضور منوچهر سالخورده و قانونمند تكميل ميشود، تركيبي خارقالعاده است. ملاحت كاوه، پيچيدگي دوگانه مهسا و سادگي منوچهر، آنها را در دل شهر تهران حفظ ميكند. در اين ميان تنها مهساست كه به بخشي از هدفش ميرسد و به خانه مادربزرگ ميرود و منوچهر و كاوه دست خالي ميمانند اما فيلم تلخ نيست و هرگز در هيچيك از صحنههايش غيرقابل تحمل نميشود. هر چند درونمايه آن غمگينكننده و دريغآور است.
در يكي از فصلهاي فيلم كه جوانها همراه منوچهر به جستوجوي ردي از خسرو به دل تهران قديم زدهاند، كاوه درباره ساكنان امروزي محلههاي قديمي به بيحافظگي و فراموشيشان اشاره دارد؛ اشارهاي تلويحي به نسلي كه اين روزها در كلانشهرها روزمرگي را پشت سر گذاشته و يادبودها و خاطرات را قدر نميدهند. احتمال باران اسيدي، فضايي واقعگرا و بازيهايي بهيادماندني دارد و تماشايش ما را ترغيب ميكند چشمانتظار اثر بعدي كارگردانش بمانيم.