یکی از روزهای زیبای اوایل فصل بهار، دو دوست که از شلوغی شهر و سروصدا خسته شده بودند، از شهر خارج شدند تا قدم بزنند.
کیوو آهسته گفت: «بیا بریم وسط جنگل کاج چرخی بزنیم، مشکلات رو فراموش کنیم، نفسی بکشیم و روی خزهها دراز بکشیم.»
پااوشو گفت: «من هم خستهام. جنگل جای استراحته.»
دو دوست وسط جنگل رفتند و مدتها به درختهای زیبای سوزنی چشم دوختند.
کیوو آهی کشید و گفت: «سی روزه که فقط با کتابهام سروکله زدم و یکذره هم وقت استراحت نداشتم. مغزم پر شده از حکمت و معرفت. میترسم بترکه! آخ که نفسکشیدن توی این هوای پاک و وسط جنگل سبز چه مزهای میده!»
پااوشو با ناراحتی گفت: «من هم مثل یه برده یهریز کار کردم. همونقدر برام سخت بود که برای تو بود. اربابم بدجوری باهام برخورد میکنه. انگار از خوبی نصیبی نبرده!»
حالا دو دوست کنار بیشه رسیده بودند. از چشمهی کوچکی گذشتند و بهسرعت میان درختها و بوتهها فرو رفتند. چند ساعتی چرخیدند، حرف زدند و خندیدند. اما وقتی از میان بوتههای پوشيده از گل رد میشدند، ناگهان توی مسیر، درست جلوی رویشان، چشمشان به یک تکه طلا افتاد و هر دو با هم گفتند: «نگاه کن!» و به فلز گرانبها اشاره کردند.
کیوو خم شد، قطعهي طلای زیبا را که به درشتی لیمو بود برداشت و همینطور که توي دست پااوشو میگذاشت، گفت: «برادرجان، این برای تو، چون تو اول دیدیش.»
پااوشو گفت: «نه! اشتباه میکنی برادرم. این مال تو، چون تو اول گفتی و از حالا به بعد دیگه نمیتونی بگی فرشتههای مهربون در مقابل ساعتها سروکلهزدن بیوقفه با کتابها و کسب علم و معرفت چیزی به تو جایزه ندادند.»
«پاداش برای مطالعه! آخه چرا؟ نمیشه که! کدوم مرد خردمندی در مقابل کسب علم و دانش طلب پاداش میکنه؟ نه جانم، این مال توئه. ببین. هفتهها برای اربابت سخت کار کردی، اینقدر که کارد به استخونت رسیده. این هم از پاداشت. بگیرش!» و خندید: «شاید هم مرغ سعادت روي شونهت نشسته باشه.»
خلاصه دو دوست چند دقیقهای سربهسر هم گذاشتند و هرکدام اصرار داشتند که قطعهی طلا متعلق به دیگری است. تا اینکه تکهي طلا درست جایی افتاد که پیدایش کرده بودند و دو دوست راهشان را کشیدند و رفتند. هر دو شاد و سرحال بودند، چون همدیگر را بیشتر از هر چیزی توي دنیا دوست داشتند و برای همین به هرشانسی که ممکن بود مایهی دلخوریشان بشود پشت
میکردند.
کیوو به گرمی گفت: «ما که برای پیداکردن طلا از شهر فرار نکرده بودیم.»
- نه دوست عزیزم، یه روز میآد که ارزش این جنگل از هزاران قطعهي طلا هم بیشتر میشه.
بعد کیوو پیشنهاد کرد: «بریم کنار چشمه و روی سنگی بشینیم، اونجا از همهجای بیشه خنکتره.»
وقتی دو دوست به سرچشمه رسیدند، مردي روستایی را دیدند که دراز به دراز خوابیده بود و همه جا را اشغال کرده بود!
پااوشو داد زد: «هی آقاجان، پاشو. خبر نداری، پوله که برات ریختن. یکكم جلوتر یه سیب طلا منتظره تا برش دارن.»
آنها نشانی نقطهای را که قطعهي طلا افتاده بود دقيق به مرد روستايي دادند و از اینکه دیدند او حسابی مشتاق پیداکردن آن شده، لذت بردند. دو دوست ساعتها از آرزوها و بلندپروازیهایشان حرف زدند و به آواز پرندهها که روی شاخههای بالای سرشان جستوخیز میکردند گوش دادند.
تا اینکه ناگهان از صدای خشمگین مرد روستایی از جایشان پریدند: «آخه این چه حقهای بود که به من زدین؟ چرا یه مرد بیچاره رو تو این هوای گرم دنبال نخود سیاه فرستادین؟!»
کیوو متحیر گفت: «چی میگی رفیق؟! یعنی اون هلوي پوست كندهرو پیدا نکردی؟!»
مرد روستایی با خشم فروخورده گفت: «نه، در عوض یه مار گنده دیدم و با شمشیرم از وسط نصفش کردم. حالا با کشتن این حیوون تو جنگل حتماً بدشانسی میآرم. اگه منظورتون این بود که با این حقه من رو از جام بلند کنید، باید بگم خیلی زود میفهمید که اشتباه کردید، چون من اول اینجا رو پیدا کردم و شما هم حق ندارید به من دستور بدید!»
کیوو گفت: «اینقدر تند و تند تهمت نزن دستوپاچلفتی. بیا این سکهی مسی رو بگیر تا راحت شی. ما رو بگو که میخواستیم بهت لطف کنیم. حالا چشم و چالت ندیده، دخلی به ما نداره. تقصیر خودته. پااوشو، بیا بریم دنبال اون مار عجیب و غریبی بگرديم که قطعهي طلا رو قایم کرده.»
دو دوست سرخوش خندیدند و برگشتند تا دنبال قطعهي طلا بگردند...
کیوو گفت: «اگه اشتباه نکنم قطعهي طلا کمی دورتر از اون درخت شکسته افتاده بود.»
پااوشو گفت: «حق با توئه، احتمالاً الآن باید لاشهی مار رو ببینیم.»
دو دوست توي مسیر رفتند و چشم از زمین بر نداشتند تا اینکه به همان نقطهای رسيدند که فلز گرانبها را پیدا کرده بودند. اما در کمال تعجب نه از لاشهی مار خبری بود، نه از قطعهي طلا! بلکه به جای آنها دو قطعهي طلای درخشان پیدا کردند که یکی از دیگری بزرگتر و زیباتر بود.
دو دوست هرکدام با خوشحالی قطعهاي طلا برداشتند و دست به دست کردند...
کیوو گفت: «بالأخره فرشتهها پاداش ازخودگذشتگی تو رو بهت دادند.»
پااوشو جواب داد: «بله و این شانس رو به من دادند كه ببينم تو دوست عزیز و مهربون هم به حقت برسی.»