چنان مينشست كه اگر كسي از در ميآمد و از پيش او را نميشناخت مجبور بود كه بپرسد پيامبر كدام شماست. چنان آرام و بيهيبت و سطوت ميان مردم مينشست كه وقت صحبت يقهاش را ميگرفتند و ميكشيدند و رد لباس بر تنش ميماند. چنان مهربان بود كه وقت و بيوقت از در خانهاش تو ميآمدند كه «چيزي برايمان بگو».
افق ديدش چنان بود كه با اينكه هرگز كسي خواندن و نوشتن به او نياموخته بود، فديه هر اسير مشرك را سواد آموختن به 10مسلمان قرار داد. درست در ميان مردمي كهاي بسا يكي از صدتاشان خواندن و نوشتن نميدانست.با چنين افق ديد و آگاهياي بايد به مردم ميآموخت كه دخترانتان را زنده به گور نكنيد، شمشيرتان را در شكم هر كس كه از او خوشتان نيامد فرو نكنيد، مست لايعقل نشويد، ربا نخوريد، با هم مهرباني كنيد، به هم قرض بدهيد، مال هم را بالا نكشيد و هزار چيز ديگر كه امروز به گمان ما بديهيات زندگي اجتماعي است. مجبور بود خود را آنقدر پايين بگيرد تا حرفش را كمي بفهمند و ياد بگيرند.
جمعشان كرد گفت با هم برادر شويد. هر كسي با كسي برادر شود. كه چشم و هم چشمي ميان مهاجر و انصار را تمام كند و بينشان حس برادري بيافريند. يكي بود كه نه مهاجران او را به مهاجر بودن قبول داشتند نه انصار به انصار بودن. يك فارسي كه اصلا عرب نبود. اسمش هم عربي نبود. خود پيامبر برايش اسم گذاشته بود؛ سلمان. آخر ابوالدرداي انصاري آمد برادرش شد چون از همه كمتر افتخارات مسلماني داشت و بعيد نبود اگر خودش دستي بالا نزند بيبرادر بماند.
همين سلمان، فردا در جنگي گفت دور خودمان را بكنيم تا مشركان نتوانند رد شوند. كندند و اسمش را گذاشتند كندك (خندق). همان سلمان كه فارس بود و نه مهاجر ميخواستش نه انصاري ناگهان مهم شد. داد و فرياد بلند شد. مهاجران فرياد ميزدند سلمان منا (سلمان از ماست). انصار فرياد ميزدند سلمان منا. باز هم درمان پيامبر بود. آمد. نگاهشان كرد. چه كند با اينها؟ گفت: «سلمان منا اهل البيت؛ سلمان از خانه ماست. از اهل خانه من است».