سرد به سردی گل یخ، ساکت ولی در اوج فریاد، فریاد از خستگی و فریاد از...از او میگویم، از اوییکه تا دیدمش بهیکباره دلم سوخت، خاطر پریشان و دل گرفته از تمام خوبیهای کم دنیا، برگشتم و دیگربار آنجا نرفتم.
از کسی میگویم که آرام بود، آرام آرام، به ندرت حرفی میزد و بهندرت سرش را بالا میگرفت، او خسته بود، و من در انتهای خستگی و سختی تحمل این زندگی او را یافتم. یافتم که اگر مردی پر از غرور و پر از قدرت جوانی اینچنین اندوهگین و اینچنین خلوت گزیده باشد به یقین دردی بزرگ در دل آرزومندش او را به ستوه آورده است.
کنار پنجرهای نشسته بود، گاهی اوقات او را به ایوان میبردند تا بلکه اندکی روحیهاش تازه شود، خانه در نهایت فقر، خانه در اوج بیبضاعتی و نداری، وقتی او را دیدم از آن پیرزن مهربان پرسیدم که آن آقا پسر شماست؟
او هم آرام سرش را تکان داد و آرام گفت آری. مگر چه گفتم که یکباره بغض شد و خیس از اشک مادرانه. دخترکی کوچک که گویا دختر آن خانه بود گفت که، او فلج است و در حادثهای تلخ و ناباورانه نخاعش عیب پیدا کرده است. آه. کاش کسی به این خانه سری میزد نه چون منی که بهجز یک همدردی کوچک نمیتوانستم کاری کنم. کاش دستی، کاش دلی به آنها کمک میکرد.
نزدیکهای غروب بود، پیرمردی ناتوان و خسته از مشقت و تلاش به خانه آمد، توی حیاط نشست و کمی آب خورد. آنقدر خسته و بیجان بود که باور نمیکردم او با این اندام نحیفش، با این پیری و ناتوانی روی زمین کار کند. دلم سوخت.
بهراستی چرا بعضیها از خوشبختی سهمی نمیبرند.میگفتند که این پسر نانآور این خانه بوده و حالا اینچنین روی تخت، علیل افتاده است. همسایهها میگفتند که آنها حتی در بردن این پسر برای فیزیوتراپی مرتب درماندهاند و عملی در پیش دارد که آنها نمیتوانند او را برای عمل به تهران ببرند. کسی در آن خانه هم نیست که بتواند دنبال کار این پسر را بگیرد.
دلم سوخت، تا این که دستی بر روی شانهام احساس کردم، دختری جوان بود و به من گفت خانم میدانید این دردی نیست که برادرم را عذاب میدهد او پسر باغیرتی بود، خیلی به درد خانوادهام میخورد، او خیلی کاری بود، حالا که میبیند پدرم با این همه ضعیفی و کهولت کار میکند و باز هم نمیتواند زندگی را بچرخاند عذاب میکشد.
نزدیکهای شب بود، چند دقیقهای کنارش رفتم، بغضم را فرو دادم و گفتم ببخشید مگر بهزیستی به شما کمکی نکرده، که گفت، الان 7 ماه است که آن حقوق کمی هم که میدادند قطع شده است. گفتم این روستا، خیلی از شهر دور است، شاید اگر نزدیکتر بود بیشتر به شما سرمیزدند.
انشاءالله که خداوند شفای کامل بدهد آخر او از رگ گردن هم به آدم نزدیکتر است. شما هم دلشکستهاید دعایتان مستجاب میشود رویش را برگرداند. اشکهایش را آرام پاک میکرد. در نهایت سکوت ولی در اوج فریاد. با حرکت سر به من میگفت بگذار تا بگریم.
یک دل غمزده را گر ز کرم شاد کنی به ز صد مسجد ویرانه که آباد کنی