در فیلمهای سینمایی خارجی این را زیاد نشان میدهند که کتابخانهها جایی خیالانگیزند و نوجوانها میتوانند از بین قفسههای آن راهی به دنیاهای عجیب پیدا کنند. اما چیزی که ما از کتابخانهها، مخصوصاً کتابخانههای مدرسهها میشناسیم، زیاد سرگرمکننده و جذاب نیست. البته اگر هجوم درسها فرصتی برای رفتن به کتابخانه به ما بدهند.
دكتر «نوشآفرین انصاری» کتابدار پیشکسوت، استاد بازنشسته کتابداری دانشگاه تهران و دبیر شورای کتاب کودک عقیده دارد که کتابخانهها میتوانند و باید خیلی جالبتر از چیزی باشند که امروز هست و بعضی از آنها که سعی کردهاند با اعضای خود بیشتر تماس بگیرند، توانستهاند کتابخوانهایی پرکار و وفادار پیدا کنند.
او فرصت داشته سالهای كودكی، نوجواني و جوانياش در شهرها و کشورهای گوناگون زندگي كند، درس بخواند و کار کند. در دفتر شوراي كتاب كودك و بین قفسههای چوبی کتابهای مخصوص کودکان، که دور تا دور ما را گرفتهاند، براي اين شمارهي دوچرخه، پاي صحبتهاي اين كتابدار باتجربه مينشينيم تا در بارهي كتابخواني، خیالپردازی و... به گفتوگو بپردازیم.
عكسها: مهبد فروزان
اولین کتابی را که خواندهاید، بهیاد دارید؟
بله، اولین کتابی که خواندم «سامبوی سیاه کوچک» بود. این کتاب را در هفتسالگی به انگلیسی خواندم؛ چون خواندن انگلیسی را زودتر از فارسی یاد گرفته بودم. در آخر داستان بچه به خانه برمیگردد و مادرش یک شیرینی خیلی خوشمزه میپزد که عطرش در تمام خانه پیچیده است. من هم عطر آن شیرینی را حس کردم.
کتاب دیگری که خواندنش یادم هست «دزیره» بود. داستان زنی که در دوران ناپلون زندگی میکرد و ماجراهایی دربارهي تاریخ فرانسه و سوئد داشت. در این داستان یادداشتهای روزانهي دزیره را خواندم و همین هم باعث شد شروع به نوشتن یادداشت کنم. از 14 سالگی شروع کردم و تا 24 سالگی در یک دفترچهي قفلدار مینوشتم.
دفترچه خاطرات قفلدار؟ این دفترچهها الآن برای دخترهایي که فکر میکنند رازهای خیلی مهمی در زندگی دارند، درست شده است. مگر آن موقع هم دفترچه قفلدار بود؟
بله و من الآن شهادت میدهم که 50سال قبل دفترچه قفلدار وجود داشت. مال من چرمی و خیلی قشنگ بود، اما کلیدش را گم میکردم و بعد باید بهزور و با نوک چاقو قفل را باز میکردم.
خیالپردازی از کی شروع میشود؟
خیال چیزی است که در خانواده رشد میکند. نوزاد در اولین برخودش با جهان صداهای عجیبی را میشنود که بعضی از آنها مثل لالایی مادر به او احساس آرامش میدهد. بعد رفتارهایی را میبیند که عجیباند. مثلاً من یادم هست که پدر و مادرم شکوفههای بهاری را میبوسیدند. این کار روی من کودک تأثیر خاصی میگذاشت و الآن هم که خبر رسیدن بهار و پایان زمستان میآید به یادشان میافتم.
نگاه روایتگر، خیلی در خانواده مهم است. نه فقط اینکه چهقدر برای بچههایشان داستان میخوانند، بلکه این مهم است که چهقدر از اتفاقاتی که برای خودشان افتاده است، تعریف میکنند. قصههای واقعی از خاطرات پدربزرگ و مادربزرگ شروع میشود. همین اتفاقات سادهای را که در خیابان میافتد، اگر با دید روایتگر تعریف کنیم، برای بچهها جالب میشود.
نباید فکر کنی که حتماً همهي داستانها باید خیلی ادیبانه باشد. وقتی یک مادربزرگ تعریف میکند که در خانهشان حوضي آبیرنگ و درختي بزرگ داشتند و یک روز که پرندهي مردهای را پیدا کردند به جای اینکه آن را توی زبالهها بیندازند پای درخت دفنش کردند؛ همین شروع یک خیال برای نوه است. وقتی پدر و مادر بین خودشان حرف میزنند فکر میکنند فقط خودشان دارند گوش میکنند؛ اما بچه دارد به حرفزدن آنها گوش میکند. بدون اینکه مستقیم از خیال حرف بزنند، خیال درست میشود.
اما همه از این خاطرههای قدیمی و جالب ندارند.
دارند؛ ولی مسئله، تعریفکردن آنها است. بعضی پدرها خیلی خودشان را مسئول قصهگفتن برای بچهشان نمیدانند. شاید بهخاطر اينکه فکر نمیکنند چیزی برای تعریفکردن داشته باشند. یکبار در مؤسسهای، در میدان منیریه، برنامهای بود که در آن از پدرها دعوت کردند خاطراتشان را تعریف کنند. هیچکس حاضر نبود شروع کند، کمی هم ترسیده بودند. آقای یحيی مافی که آنجا بودند گفتند من شروع میکنم و تعریف کردند که چهطور از الموت به تهران آمدند. هنوز به نصف ماجرا هم نرسیده بودند که بقیهي پدرها شروع کردند که «این که چیزی نیست، یکبار که من داشتم میآمدم...» و کلی داستان و ماجرای عجیب تعریف کردند.
خیلی از کسانی که الآن خلاقیت داستانی دارند، در اطرافشان یک قصهگو داشتند. مثلاً آقای مرادیکرمانی، بیبی را داشت که برایش قصه میگفت. در روستا و اطراف آن اگر کسی بیمار میشد برای درمان سراغ او میآمد. بیبی برای بچههای آنها قصه میگفت. البته من قصهگوی ثابت نداشتم چون خیلی سفر میکردیم و مدت زیادی خارج بودم. سفر خودش هم جالب است چون منظرههای جنگل، آبشار، دریاچه، صحرا و کوه دائم عوض میشوند. بناها هم اگر آشنا باشند حس نوستالژیک دارند و اگر قدیمی باشند حس تاریخی ایجاد میکنند. سفر یک منبع عالی برای خیالپردازی است.
ولی توی شهر نمیشود زیاد به تخیل پر و بال داد. همهجا پر از ساختمانهای خاکستری است.
50 سال قبل که در یوسفآباد ساکن شدیم، قسمت پایین محله یک درهي خالی بود که در آن بوتههای بزرگ و کوچک خار درآمده بود. بعد همهي آن خانه شد و چند وقت قبل که نگاه میکردم دیدم به جای آن بوتهها آنتنهای تلویزیون درآمده است. مثل یک جنگل شده بود. فکر کردم همین آنتنها و کلاغها و «موسی کو تقی»ها که رویشان نشستهاند؛ خودشان هم میتوانند یک موضوع جالب باشند.
البته شهرها هم امتیازهایی دارند. مثل نمایشگاهها و موزهها.
دقت کردهاید که هروقت از موزه بیرون میآیید انگار انرژی گرفتهاید. چند وقت قبل طرحی اجرا شده بود که موقع بازدید نوجوانها از موزهها داستانی برای آنها تعریف کنند که مربوط به یکی از اشیاء موزه باشد و آخر سر آن شیء را هم به نوجوانها نشان میدهند. مثلاً داستانی تاریخی به اتفاقاتی میرسد که دربارهي سکهها است و بعد هم همان سکه را در موزه نشان میدهند.
من خودم یکی از این بازدیدها را دیدم و واکنش نوجوانها خیلی جالب بود آنقدر که تقریباً فکر میکردند اشیاء موزه جان دارند. باید زمان کافی هم برای خیالپردازی داشت. تماشای با عجله و بدون فرصت نتیجه ندارد. یکبار دیدم بچههای یک کلاس را برای دیدن موزهای آورده بودند و معلم هم هی میگفت که زود باشید و اینطرف و آنطرف نروید و به سؤالهای آنها هم جواب نمیداد. همه عجله داشتند که زودتر بروند. لذتبردن از خیال فرصت میخواهد تا در مغز جا بگیرد و شگفتی درست کند.
کتابخانه باید جای بهتری باشد. بالأخره ما در کتابخانه به اندازهي موزه عجله نداریم.
اتفاقاً کتابخانه خیلی هم خیالانگیز است، مخصوصاً کتابخانههایی که قفسه باز هستند و تنظیم موضوعی دارند، خیلی برای بچهها جالباند چون خودشان توی آن دنبال کتابها میگردند. الآن در بعضی از کتابخانههای كشورهاي غربی فضای کتابخانه را هم به شکل جایی در میآورند که داستان در آن اتفاق افتاده و بچهها در جایی داستان زندگی در یک کشتی را میخوانند که شبیه کشتی است.
از حدود 10 سال پيش وسایل سرگرمکنندهي زیادی در دسترس نوجوانها قرار گرفته است. فکر نمیکنید تلویزیون، رایانه، تلفنهمراه و... نمیگذارند بچهها به اندازهي کافی کتاب بخوانند و بتوانند توانايي خیالپردازی خودشان را پرورش دهند؟
چیزی که بهطور جدي به خیالپردازی آسیب میزند، نظام آموزش و پرورش است که بر خانوادهها هم تأثیر گذاشته است. الآن خانوادههایی هستند که از دورهي راهنمایی (دورهي اول متوسطه) به بعد، به بچههايشان اجازهي خواندن کتابهای غیردرسی را نمیدهند. بازاری برای کلاس کنکور درست شده و توی این رقابت تصور آنها از دانشآموزِ نوجوان «ماشین درس» است.
در کشورهای غربی کارهای اجتماعی از دوران ابتدایی آموزش داده میشود. دختر خودم کلاس سوم دبستان عضو انجمن اماس شده بود و باید در طول هفته، مدت مشخصی به این بیماران کمک میکرد. یکبار به مدیر یک مدرسه گفتم که چرا از بچهها نمیخواهید کارهای اجتماعی انجام دهند یا مثلاً با شغلها و زندگیهایی که قبلاً از نزدیک نمیشناختند، آشنا شوند. به حرفهای من گوش کرد، ولی گفت که خانوادهها با این کار موافقت نمیکنند و بیشتر دوست دارند که به جایش کلاس زبان فرانسه برگزار کنیم و دانشآموزها هم با سرویس بیایند و بروند.
دربارهي پرسش شما هم، من فکر نمیکنم کامپیوتر و گیم و اینها دشمن مطالعه باشند. اگر راه درست را انتخاب کنیم همهي بحرانها پشت سر گذاشته میشوند. نمیشود این وسیلهها را کنار گذاشت، چون بالأخره فضا را تسخیر میکنند. در مدرسه نیاز به کتابخانهي کامل داریم و اعتماد به کتابداری که آن را اداره میکند. اتفاقاً مروج کتابخوانی در مدارس بهتر است که از معلمهای همان مدرسه نباشد. وقتی هر هفته خانمی که کارشناس ادبیات کودک است با یک بسته کتاب به مدرسه بياید برای دانشآموزان خیلی جالب تر است.
راست است که میگویند فرهنگ ما بیشتر شفاهی است نه نوشتنی؟
بله، ولی نمیشود به این شفاهیبودن تکیه کرد. اگر الآن به یک سخنرانی علمی یا برنامهي تلویزیونی گوش کنید بعد چهقدر از آن را به یاد میآورید؟ سواد براساس خواندن و نوشتن است و اگر دائم بازپروری پیدا نکند افت میکند و همان توانایی خواندن هم از دست میرود.
گفتید در کودکی اولین کتاب را به انگلیسی خواندید. الآن چه زبانهایی بلدید؟
من با انگلیسی شروع کردم و بعد برای ادامهتحصیل فرانسه یاد گرفتم. توی خانه هم که طبیعی است فارسی صحبت میکردیم. زمانی سوئدی و آلمانی هم بلد بودم، ولی چون مدت زیادی است که از آنها استفاده نکردهام فکر میکنم فراموش کرده باشم. روسی هم یاد گرفتم، ولی هنوز آن را بهخاطر دارم. در جشنوارههای بینالمللی روسها میدانند که افراد زیادی زبان آنها را بلد نیستند، برای همین وقتی میخواهند چیزی را به هم بگویند که کسی باخبر نشود با خیال راحت روسی حرف میزنند. اینطور مواقع من فوراً میگویم فهمیدم چی گفتید. زبان شما را بلدم!
يادي از پوري سلطاني
پديدآورندهي سرفصلهاي موضوعي فارسي
موقعی که با نوشآفرین انصاری صحبت میکردیم مدت کوتاهی از درگذشت خانم «پوراندخت سلطانی شیرازی» یکی از پیشکسوتان کتابداری میگذشت. انصاری دربارهي او میگوید: من متنی نوشته بودم به نام اینکه «چرا ما رانگاناتان نداریم» که چندبار چاپ شده بود، ولی مخاطب آن اسم نداشت. رانگاناتان اسم یک کتابدار معروف هندی است. در چاپ آخر کتابم اسم مخاطب را هم نوشتم که خانم پوری سلطانی بود.
خانم سلطانی از اولین فارغالتحصیلان کتابداری بود که در سال 1345 کارش را شروع کرد و تصمیم گرفت دربارهي موضوعهای کمیابی مثل اکولوژی کار کنند. در آن زمان اکولوژی به اندازهي الآن شناخته شده نبود و بیشتر کتابهایش هم ترجمه شده بود. اگر الآن شناسنامهي کتابها را نگاه کنید میبینید که دو نوع ردهبندی دارد. دیویی و کنگره که خانم سلطانی در هر دوي آنها مهارت کافی داشت.
او «سرعنوانهای موضوعی فارسی» را بهوجود آورد. مهمترین ویژگی کار خانم سلطانی این بود که بر اساس منابع فارسی انجام شده و به همین دلیل برای ما قابل استفاده است.
ترشيخانه و نامههاي ننه صديقه
نوشآفرین انصاری، سال 1318 در هندوستان به دنيا آمده است. پدر و خانوادهي پدری او دیپلمات بودند و بهخاطر همین، دائم به کشورهای گوناگون سفر و در آنها زندگی میکردند. او که در کشورهای گوناگونی زندگی کرده است، در سوئیس تحصیل در رشتهي کتابداری را شروع کرد و در سالهای بعد این رشته را در کانادا تا سطح عالی ادامه داد.
انصاری که در سال 1377 از دانشگاه تهران بازنشسته شد همچنان در زمینهي کتابداری و تشویق کودکان و نوجوانان به کتابخوانی فعالیت میکند. خانوادهي مادری و پدری او از اهالی قدیمی تهران بودهاند. نوشآفرین انصاری دربارهي خانهي دوران کودکیاش میگوید:
ما اول در محلهي امیریه بودیم. بعد به خیابان شیخ هادی آمدیم و بعد هم رفتیم خیابان جمهوری که آنموقع همهي اطرافش خالی بود؛ آنقدر خالی که در زمینهای اطراف سگهای ولگرد زیادی پرسه میزدند. یادم هست وقتي که از یک سفر خارجی برميگشتیم، به آن خانه ميرفتیم که در کوچهي «انصاری» بود.
البته الآن خانهي کوچهي انصاری فروخته و تخریب و بازسازی شده، ولی چند وقت قبل دیدم کاشی سردرش که پدر بزرگم نصب کرده بود، هنوز باقیمانده است. یک کوچهي دیگر هم همان اطراف است که خانهي برادر پدربزرگم «دانشعلی» بود و الآن اسم آن کوچه دانش است.
خانه پنجطبقه بود و زیرزمین و حوض داشت. دور حوض گلدانهای بزرگ نارنج داشتیم. تهِ حیاط گلخانه بود و از همه مهمتر ترشیخانه بود. اتاقی که توی آن کوزههای بزرگ ترشی را نگهمیداشتند. سر کوزهها با پارچهي چیت رنگی و گلدار که معمولاً هم کهنه بودند، کلاهک درست میکردند. ترشیخانه بوی خیلی خوبی میداد که با بوی مرباها قاطی بود.
سه زن برای انجام کارها به خانهي ما میآمدند که ننهصدیقه و ننهحسین و گلینآغا نام داشتند. آنها از من میخواستند که برای فامیلهایشان توی ده نامه بنویسم. نامهشان هم اینطور بود که «حال فلانی خوب است؟ به فلانی سلام برسانید و...» همینطور همهي اهالی ده را یکییکی اسم میبردند.
من حوصلهام سر میرفت و میگفتم نمیشود به جای این اسمها بنویسم «همه»؟ راضی نمیشدند و میخواستند اسم همهي فامیل و دوست و همولایتیها توی نامه باشد. بعد که اسمها تمام میشد «...حال ما هم خوب و ملالی نیست به جز دوری شما» و نامه تمام میشد. حالا که اینهمه سال گذشته است فکر میکنم تمام اهمیت نامه و محبتی که با آن کاغذ فرستاده میشد، دقیقاً همین یکییکی اسمبردنها بود.