سامراء را ميگويم. شهر سامراء را. اما براي ما گويي اين شهر با تمام داشتهها و نداشتههايش حكايت ديگري دارد. حرمين عسكريين را كه ميبيني با همان داربستها و ساختمان نيمهكاره، گويي كمكم هواي اطرافت عوض ميشود. چشمانتتر ميشوند. دلت دلدل ميزند. مگر ميشود شيعه باشي و دلت نگيرد از غربت سامراء؟ مگر ميشود هر جمعه منتظر باشي و حالا نزديك سرداب آقا تنت نلرزد؟ سال گذشته اسفند بود كه براي نخستين بار به سامراء رسيديم. شب بود. از جبهه تكريت آمده بوديم. به ندرت افراد لباس شخصي و زائر ميديدي. حرم رسما پايگاه و ماواي اصلي مجاهدين حشدالشعبي شده بود. همه با سر و صورت خاكگرفته و بازگشته از نبردي تن به تن به پابوس آقا ميآمدند. در ميانشان همه جور چهرهاي بود. هنوز بهخود نيامده بودم كه سرباز جوان عراقي روي شانهام زد و به چند جوان با ظاهري نه چندان متعارف اشاره كرد و گفت: «برادر!
اين حرم، كافر را هم مومن ميكند. باور كن.» وارد صحن كه ميشوي سبكتر شدن هوا را قدم به قدم بيشتر حس ميكني و آن ضريح سبز مخملين را كه ميبيني زندگيات ديگر براي هميشه تغيير ميكند حتي اگر خودت نفهمي. هرچه به ضريح نزديكتر ميشوي حالت بيشتر عوض ميشود اينجا جاي ديگري است اينجا سامراء است. حرمين عسكريين است. اينجا 2 امام معصوم آرميدهاند. اينجا آقا با غربت به غيبت قدم گذاشته است. اينجا آرام است؛ آرامشي كه هيچ بمب و خمپارهاي قادر به برهم زدنش نيست. اينجاست كه دلت قرص ميشود و بهمعناي واقعي مومن ميشوي. ايمانت دوچندان ميشود.
حرمين عسكريين كشش دارد. كمي كه بماني پايت سنگين ميشود. ديگر پاي بازگشتنت نيست. يا شايد هست اما دلت نيست كه برگردي. گويي اسير فضاي اين شهر شدهاي چون امام اسيرت؛حسن عسكري(ع).حالا ديگر سامراء برايت مظهر غربت و قربت است! تناقضي عجيب براي زائران شيعه. هم حس نزديكي به امامين عسكريين را در دل داري هم غربت عجيب كل اين مكان مقدس را. انسان اينگونه با چنين احساس حيرت آوري است كه شيفته و سرسپرده ميشود ديگر! اينگونه است كه ديگر خودت هم سامراء نباشي بخشي از وجودت هميشه آنجا در نزديكي همان ضريح ساده جا ميماند. بخشي از درونت با نواي سبك پرندگان بالاي گنبد همصدا ميشود.ميگويند نامش از «سُرَّ مَن رَأي» برآمده اما زيبايياش را با چشم نتوان ديد هرگز.