فرهاد بهمنشیر: فال‌فروش نیستم، ولی اهل شعر و شاعری‌ام/ بگذار شعری برایت بخوانم به جای دعا/ شعری که شاعرش هست قُدقُدمیزرا

بايد او را بشناسيد، چرا كه او هست سردسته‌ي گداها...

بله او هست سردسته‌ي گداها

و شعري سروده در وصف گداها

اولش اين‌طور شروع مي‌شود...

اولش چي بود؟

يادم نيست

آخرش چي؟

آه، آخرش را هم به ياد ندارم

بگذار از وسط‌هايش بخوانم

دوست ندارم ناراضي از اين‌جا بروي

فكر مي‌كنم وسط‌هايش اين طوري بود:

گداها... هاهاها! گداها... هاهاها! گداها... هاهاها!

گداها... هاهاها! گداها... هاهاها! گداها... هاهاها!

گداها... هاهاها! گداها... هاهاها! گداها... هاهاها!

گداها... هاهاها! گداها... هاهاها! گداها... هاهاها!

چيه؟ تمام شد... برو ديگر.

فكر كردي آمده‌اي كنسرت؟

بچه‌ هم بچه‌هاي قديم.