تکیه میدهی به پشتی صندلی ماشین و فقط نگاه میکنی به تصاویری که پشت سر هم رد میشوند، یا راستش را بخواهی این تو هستی که رد میشوی و یکی یکی درختها و خیابانها و بوها و صداها و تصاویرشان را پشت سر میگذاری، بیآنکه آنطور که باید، آنطور که میتوانستهای، لمسشان کرده باشی و درکشان کرده باشی.
اینروزها که برای بخش بزرگی از آدمهای جهان، یعنی مسیحیان، روزهای سال نو محسوب میشود، شاید وقتی به همهی روزهایی که از سر گذراندهایم نگاه کنیم، حالمان درست شبیه همین حال باشد، در امروز هستیم و به هزاران روزی که پشت سر گذاشتهایم نگاه میکنیم، بیآنکه دستمان به آنها، به رنگها و بوهایشان برسد، تصاویری مات و کلی از آن روزها داریم که آرامآرام و روزبهروز کمرنگتر هم میشوند و جزئیاتشان را از دست میدهند.
فقط میدانیم که هستند، بدون آنکه بتوانیم آنها را بازگردانیم، یا حتی بتوانیم حسهای آن روزهایمان را به یاد بیاوریم و بازسازی کنیم.تنها میتوانیم به یاد بیاوریم که روزی بوده است که خوشحال بودهایم بهخاطر فلان اتفاق، یا غمگینِ بهمان حادثهای بودهایم که بر سرمان آمده است، یا هیجانزده، مضطرب، دلسرد و امیدوار بودهایم، همهی اینها ولی دورند، دور و کمرنگ، و روز بهروز محوتر، انگار یک درهی عمیق مکنده، یک سیاهچالهی بیپایان، تکتک آن روزها، آن حسها را درون خود میکشد؛ رنگ و بویشان را میگیرد و یک تفاله، یک تصویر بیبو و خاصیت از آن روزهای زنده و گرم باقی میگذارد که به هیچ دردی نمیخورد، جز یادآوریکردن و سری تکاندادن و زیر لب زمزمهکردن که : «یادش بهخیر... چه روزهایی بود!»
اسمش فراموشی است، آن چالهی عمیق و بیپایان که هر روز و هر لحظه را، به محض آنکه از سر میگذرانیمش، درون خود میمکد، جان و خونش را میبلعد و یک تصویر یادگاری از آن روز و لحظهی زنده را برایمان پس میفرستد.
فراموشی، با همهی ظاهر هولناکش، میتواند نعمت بزرگي هم باشد، شاید اگر نبود، همهی ما زانوهایمان زیر بار غمهای زندگی خم میشد. اگر فراموشی نبود، غم از دستدادن عزیزانمان تا همیشه مثل روز اول داغ و کشنده توی سینههایمان شعله میکشید و تا انتهای وجودمان را میسوزاند، اضطرابهایمان همیشگی میشد و هراسهایمان جلوی هر شادیای قد علم میکردند، شرم از اشتباهاتمان تا همیشه آسایشمان را برهم میزد و خاطرات بد، زنده و سرحال پیش چشممان باقی میماندند.
این معمای فراموشی است؛ یک مرداب سیاه و مکنده که هم برایمان نعمت است و هم مصیبت. نعمت است چون دشمن روزهای بد، تجربههای دردناک و اندوه است، جلوی آنها میایستد و اجازه نمیدهد رنج و عذابشان همیشگی باشد و مصیبت است چون همین كار را با روزهای خوب و فراموشنشدنی، تجربههای گرم و خندههای از ته دلمان هم انجام میدهد، جلوی آنها هم میایستد و بهیادمان میآورد که هیچکدام ماندنی نیستند، نه اشکها و نه لبخندها... نه افتخارها و نه شرم ها، نه روزهای آفتابی گرم و نه شبهای زمستانی سرد...
شاید تنها بتوان دل به آن چیزی خوش کرد که بیرون از ماشین، ایستاده است و همهچیز را با هم نگاه میکند. او، که فراموشی به سراغش نمیآید. او كه نه یک ذره از خوبیها را فراموش میکند و نه بدیها را. کسی آنقدر بزرگ و آنقدر بیپایان که همهی خوبیها و بدیها، از ریزترین تا بزرگترینهایش را میبیند، بیآنکه بزرگی اولی باعث فراموشکردن کوچکی دومی باشد، یا برعکس، زیادی و تعدد خوبیها و بدیهای کوچک، باعث شود دانهدرشتها را نبیند.
کسی که هم اشکهای تو را میبیند و هم لبخندهایت، هم شرمت را به یاد دارد و هم افتخارکردنت را! کسی که فراموشی به سراغش نمیآید و نخواهد آمد، چرا که او خود خالق و سازندهی فراموشی است، اوست که این نعمت و مصیبت همزمان را به من و تو داده، که فراموش نکنی هر لحظهای که از سر میگذرانی، یگانه است و هیچوقت باز نمیگردد.
سال میلادی جدید آغاز شده است.یک سال برای جمع بزرگی از مردمان جهان به پايان رسيده و سال جدیدی آغاز شده است، عقربههای ساعت همچنان میچرخند و من، تکیه داده به صندلی ماشین، مناظر بیرون را نگاه میکنم، و دلم به او خوش است که مرا میبیند و میدانم هیچچیز، هیچچیز، هیچچیز را فراموش نخواهد کرد!