پايينترش هم يك عكس كوچك از گاگيك در يك قاب فلزي. روي ميز كه عكسها بودند، پر بود از خردهريزهاي كريسمسي. خانواده شهيد گاگيك طومانيان در طبقه دوم يك خانه قديمي و ارمنينشين در خيابان ميرزاي شيرازي منتظر يك ميهمان بودند. از صبح خبر داشتند كه قرار است بيايد. خانه آراسته و آرام بود. نه بهخاطر ميهمان بلكه بهخاطر كريسمس.
روزهاي كريسمس و ميلاد حضرت مسيح(ع) بهانه خوبياند براي ديدار با يك خانواده ارمني، عليالخصوص كه خانواده شهيد باشند. راس ساعت 5شهردار از پلهها بالا آمد. ميزبانان يك مادر و دختر بودند. يك مادر كهنسال مهربان و دختر ميانسالش كه شباهت زيادي به هم داشتند. مثل تصوير ثابتي كه همه ما از يك مادام شيرينزبان ارمني داريم. شهردار بعد از ورود حال و احوال كرد. خواهر شهيد همان ابتدا از وي بهخاطر نامگذاري ميدان گاگيك تشكر كرد. (به تازگي اسم ميدان شعاع به ميدان گاگيك تبديل شده است.) و گفت كه بازتاب خوبي در ميان همكيشهاي آنان و حتي جهان داشته است.
بعد از شهيد گفت كه در سال 66در خط مقدم جبهه در مريوان گلوله به سرش خورده و شهيد شده است. 2 سال بعد از او برادرش نيز در يك تصادف رانندگي كشته شده و پدر شهيد هم 8سال بعد فوت كرده است و حالا تنها در اينجا زندگي ميكنند. بعد از او مادر شهيد كه يك جوري با تصور مرسوم با مادر شهيد فرق داشت انگار خواست فضا را عوض كند گفت«همه ميگن تنها هستي دو تا پسرات رفتن، شوهرت رفت. من تنها نيستم. حس ميكنم خدا با من حرف ميزنه كه صبر داشته باش عاقبتت خوب ميشود. وقتي ميروم ميدان مثل اينكه پسرم با من حرف ميزند.
6سالش بود از مدرسه آمد گفت يك شعري بخوانم برايت. گفت درست وايسا. مادر عزيزم وقتي بزرگ شوم و قدم بلند شود هيچ وقت تو را فراموش نميكنم. وقتي اين اتفاق افتاد گفتم حتما اين جوري شده كه هيچ كدام را فراموش نكنم. خيلي راضي هستم ببخشيد نميتوانم فارسي حرف بزنم.» شروع طوفاني بود. قاليباف هم تحتتأثير قرار گرفته بود. بعد از اينكه پيرزن عذرخواهي كرد كه نميتواند خوب فارسي حرف بزند همه خنديدند و گفتند اتفاقا خيلي هم شيرين حرف ميزني.
همه جاي خانه توپ قرمز، كاج كريسمس يا چيزي نمادين پيدا ميشد، گرمي رنگها خانه را آرامش بخش كرده بود. گوش پيرزن سنگين بود ولي حواسش حسابي جمع بود. دكتر از پيرزن پرسيد كه متولد تهران هستي؟ گفت نه ولي از 12سالگي از تبريز به تهران آمديم و بچههام همينجا به دنيا آمدند. يك نفر پرسيد آذري بلدي؟ گفت آذري را خوب بلد نيستم.
يك همسايه آذري داريم كه هميشه با من آذري حرف ميزند ولي پيش بچههايش فارسي حرف ميزند. دوباره همه خنديدند. يعني طوري ميگفت كه همه ناخودآگاه ميخنديدند. پيرزن نگران بود همه ميهمانها از خودشان پذيرايي نكنند. پشت سر هم اشاره ميكرد بفرماييد. دكتر از مادر شهيد پرسيد كه چند سالتان است؟ پيرزن گفت 90سال.
دخترش گفت 90سالش نيست. پيرزن گفت آره 89سالم است ولي چه فرقي ميكند و دوباره همه خنديدند. پيرزن يك جور شيريني مهربان بود و آرام حرف ميزد. قاليباف ازشان خواست اگر درخواستي داريد بگوييد. گفتند كه اگر سرديس گاگيك در ميدانش نصب شود كه دكتر همان جا به شهردار منطقه دستورش را داد.
كمكم همه صميميتر شده بودند. دكتر از خانهشان پرسيد، گفتند توي خيابان خرمشهر زندگي ميكردند و بعد از سالها آمدند اينجا و حالا مستأجرند و منتظرند كه چه وقتي بلندشان كنند. تنها نگرانيشان همين بود. مادر شهيد هر چند لحظه يك خاطره به ذهنش ميآمد:« به گاگيك گفتم الان جنگه نرو بزار تموم شه بعد.
گفت اگه من نرم اون يكي نره. پس كي بره؟ مطمئن باش ما پيروز ميشيم. با 9نفر از دوستاش رفت، ولي همه برگشتن جز گاگيك.» اينها را كه ميگفت بغض كرده بود. دكتر هم قرمز شده بود؛ براي عوض كردن فضا از حضور ارمنيها توي جنگ گفت: «ارامنه نسبت به جمعيتشان حضور خوبي در جبهه داشتند و يكي از ويژگيهاي خوبشان اين بود كه عمدتا خيلي فني بودند و خيلي در كارهاي فني-مهندسي كه در حوزه تعمير ماشين آلات سنگين بود، فعال بودن. توي اغلب تعميرگاههاي خوب، يه ارمني حضور داشت؛ خيلي هم بهكار مسلط. نخستين بار من در اين حوزه با ارامنه آشنا شدم.
خيلي وقتها تجهيزات رو برميداشتند و همون جا كار رو انجام ميدادن. خيلي برجسته بودن. در سطح شهر تهران هم حالا خيلي برجسته هستن.» پيرزن بعد از مكثيگفت:«من از خدا هر چيزي خواستم به من داد. از خدا ميخوام جنگ نشه. توي هيچ جاي دنيا جنگ نشه.
اين جوونا حيفن. انشاءلله قبول ميكنه. اينجا كلانتري هست بچههاي نيروي انتظامي با من دوست هستند. ميگويند مادر شهيد اگر دعا كنه قبول ميشه. ميگم چشم.» پيرزن عكسي از پشت سرش را نشان ميدهد كه از خودش و رهبر انقلاب است. پزش را ميدهد. دكتر كمكم آماده رفتن شد و گفت: «خدا به شما سلامتي بده و اين آرامش و سلامتي رو حفظ كنه. من وقتي وارد اينجا شدم آرامشي رو حس كردم كه به بركت وجود شماست.»
بابانوئل هنوز با آرامش سرجايش ايستاده بود و ميهمانان را با چشمانش بدرقه ميكرد.