«بابا بيخيال، 15سال است كه باهم هستيم! نه تو آزارت به من رسيده بود، نه من به تو. هميشه هم آرام بودي و با احتياط. تازه، از بودن با تو، كلي هم كيف ميكردم؛ خيلي وقتها خيالم را تركت مينشاندم و اوف، كلي با هم چرخ ميزديم!
اما حالا مدتي است كه انگار قاطي كردهاي! هي شيطنت ميكني و بالا و پايين ميروي. خلاصه حسابي بيقرار شدهاي؛ بيقرار بيقرار...»
تا آمدم به خودم بجنبم، يكهو غيبش زد و از زير دستم در رفت. تازه، با همان بوق شيپوري، همهجا را گذاشت روي سرش... دو دو رو دو دو... دو دو رو دو دو...
كلي دنبالش كردم، اما ديگر براي خودش نوجواني شده و تر و فرز! انگار ديگر نميشود به گرد پايش رسيد!
يك دقيقه صبر كنيد! انگارهمين الآن، از توي قلبم رد شد، قشنگ حسش ميكنم، واي خدا! هنوز هم دلم برايش غنج ميرود! و... حالا از توي چشمم دارد به اين ور و آن ور سرك ميكشد.
البته شايد بيتابي او اينبار بيمورد هم نباشد! انگار او هم مثل من و شماميخواهد ببيند كه همكاران دوچرخهاي، به افتخار نوجوانشدنش، از كدام تكه از قلبشان رونمايي كردهاند! قبول اي دوچرخهي عزيز! امروز، روز تو است.
در اين متن بچرخ و از خواندن كلمههاي دوچرخهاي كيف كن!
سيدسروش طباطباييپور- مدير داخلي
- زندگی باید کرد!
جسم به دوچرخه كمي شبيه حس پيرمردهاست. گرچه نميخواهم مثل پيرمردها حرف بزنم. ولي ديدن دوچرخه اينجا در اين سن و سال يك چيزهايي و يك حسهايي را به يادم ميآورد.
حس درختي كه 30 سال پيش با پدرم كاشتيم و هر وقت به خانهاش ميرفتم و شاخههايش را ميديدم، تو دلم غوغايي بود. حس زماني كه توي سالن عروسي منتظر بوديم عروس و داماد بيايند و بعد وقتي پسرم دست در دست عروس آمد و زنها كِل كشيدند و مهمانها شادي كردند، صورتم غرق اشك شد.
فرهاد حسنزاده- دبير بخش ادبيات و طنز
- فقط همين لبخند!
تلفن زنگ ميزند. يك مامان پشت خط است. ميگويد: «سال گذشته من بيماري سختي داشتم. اوضاع خانه خوب نبود و دخترم افسرده بود. وقتي تو را پيدا كرد، وقتي شروع كرد به نوشتن براي تو، بعد از مدتها خنديد. ما خندهاش را مديون تو هستيم دوچرخه.»
نفس راحتي ميكشم. همهاش همين است. خوشحالم كه اينجايم. همهي اين سالها. و در طرح لبخندي كه بر چهرهي شما مينشيند، نقش دارم.
شيوا حريري- دبير بخش نوجوان و صفحهي گردون
- من و دوچرخه
اولينبار كه انگشتم را گرفت، يك سالش هم نشده بود؛ درست مثل يك نوزاد بامزه دستش را دور انگشتم حلقه كرد و محكم فشار داد. از همان روز مهرش به دلم افتاد. حالا ديگر حسابي قد كشيده، صورتش پر از جوشهاي نوجواني شده و صدايش كمكم دارد عوض ميشود.
حالا او تبديل شده به بخشي از من و من تبديل شدهام به بخشي از دوچرخه. ديگر يادم نميآيد قبل از دوچرخه زندگيام چهطور بود يا نميتوانم تصور كنم بدون دوچرخه زندگيام چه خواهد شد. حالا ديگر من و دوچرخه همهچيزمان مشترك است.
علي مولوي- مسئول صفحهي شهرفرنگ و چرخفلك
- تو هميشه تازهاي
تو جوان كه نه، نوجوان ميماني و من هي پير ميشوم. به من نگو كه پير كلمهي مناسبي براي نگارش در يك نشريهي نوجوان نيست. ١5 بهار گذشته و زمان با گچهاي سفيد ١٥ خط روي صورتمان انداخته!
اما همين زمان تو را تازهتر ميكند؛ مثل يك خبر يا گزارش نو؛ نسخههاي جديد و تازه روي نسخههاي كهنه قرار ميگيرند تا دوچرخه نوجوان هميشگي بماند.
نفيسه مجيديزاده-مسئول صفحهي پنجره و دماسنج
- دوچرخه به من «ماه» داد!
یادم میآید وقتی دوچرخهای شدم کار صفحهی شعر و داستان با من بود! صفحهی «کوچهی آفتاب»! آن وقتها «خورشید» را داشتم و روزها برای خودم میرفتم دوچرخه و می نوشتم!
اما کمی بعدتر «خانهی فیروزهای» به من رسید. آفتاب رفت و من برای روشن شدن خانه، «ماه» را دعوت کردم! شبگرد شدم و برای خانهی فیروزهای نوشتم! و شاید در طول عمر نوشتنم از هیچ کلمهای بیشتر از این استفاده نکرده باشم! «ماه»
حديث لزرغلامي-مسئول صفحهي خانهي فيروزهاي
- 15 سال يادگرفتم
سالها را ورق ميزنم، تند و تند! خاطرههايم زنده ميشوند. ثريا در كورهي آجرپزي با دستهاي زبر و بزرگش خشتها را ميشمارد. برادران اميدوار با اسكيموها غذا ميخورند.
طيالارضهاي شهر ي من براي گرفتن خبر و گزارش... همهي 15 سال ياد گرفتم روزنامهنگاري يعني يادگرفتن. پس خدا را شكر...
فريبا خاني-دبير بخش خبر و صفحهي ايستگاه
- آي لاو يو دوچرخه
دوچرخه و سهچرخه
سيبيل بابات ميلرزه
دوچرخهمون يه چرخش
به پورش و بنز ميارزه
دوچرخهمون قد كشيد
حالا رسيد به مرز
پونزده... دودووو... دوچرخه
آي لاو يو دوچرخه!
عباس تربن-مسئول صفحهي كتوني
- بچههاي اول زمستان
امسال میخواستم ویژگیهای متولدین ماه دی را پیدا کنم. بالأخره دوچرخه متولد دی است و باید از این راه فهمید که در 15 سالگی و سن بلوغ چه عادتهایی پیدا کرده و کی خوشحال میشود و کی عصبانی.
از این راه میشود رابطهمان را تقویت کنیم ولی مشکل اینجا بود که وقتی صفتهای متولدین ماه دهم سال را پیدا کردم اول باید مشخص میکردم که دوچرخه زن است یا مرد؟
محمد سرابي- مسئول صفحهي كافهدوچرخه
- جادوی 15 سالگی
15سالگی، سن عجیبی است. سنی که تا پایان عمر یادت نمیرود. اصلاً 15 سالگی خلاصه شدهی خود زندگی است! درک و نگاه خودت را به دنیا پیدا کردهای و خودت را در آغاز راه میبینی.
هم ته دلت غنج میرود از اندوختهی این سالها و هم امیدوار و پر از برنامهای برای آینده. 15 سالگی از آن سنهاست که حالا حالاها در آن میمانی!
نمیدانم رازش چیست، اما آنقدر جادویی و عجیب است که انگار زمان کش میآید؛ انگار میخواهد به تو بگوید که قدرش را بدان و مزهمزهاش کن. مثل من که هنوز به یادش میآورم و این راز را برای تو که در شروع این راهی میگویم؛ تو، دوچرخه جانم!
آيدا ابوترابي- مسئول صفحهي راه دانش و چرخ سبز
- 15 خوب است، خيلي خوب
وقتي مضربهاي عدد 5 را ميبيني، يه جورايي به دلت ميشينه. مثلاًَ تو مدرسه توي جدول ضرب، مضرب هر عددي يادت ميرفت، عمراً مضرب 5 يادت ميرفت، عددهاي زيبا و خوشايندي مثل 20-40-100و ... يكي از خوبيهاش اينه كه وقتي در بعضي عددها ضرب شود هي صفر ميرود جلوش و اين خيلي خوبه!
صد البته وقتي كه حرف پول در ميان باشه!
15 هم يكي از همين عددهاست و آنقدر مهم كه براي وقت اضافهي بزرگترين بازيهاي فوتبال هم انتخاب شده! حالا عمر دوچرخهي نازنين از 15 گذشت و من آرزويم براي دوچرخه اين است كه بدون هيچ ناهمواري مسير مضرب5 رو تا آخر طي كنه با يه عالم صفر جلوش!
گشتاسب فروزان- مدير هنري
- معجزهي بامزه
تو خیلی عجیبی، از همان اول که بهدنیا آمدی نوجوان بودی و حالا هم بعد از 15 سال، نوجوان هستی. تولدت مبارک معجزهی بامزه.
شادي خوشكار- مسئول داستان نوجوان
- زندگي با شيب تند!
همين چند روز پيش كه تولد دوچرخه را جشن گرفته بوديم، قرار شد قديميترين فرد كيك را ببرد، وقتي اشارهها را به سمت خودم ديدم، حس عجيبي داشتم، اين زندگي عجب شيبي دارد.
روز اولي كه با عنوان مسئول دفتر سردبير وارد اين نشريه شدم، شروع كردم به فراهم كردن ميز و صندلي و ... و با اينكه فصل زمستان بود رفتم و پنكهي مدير حسابداري، آقاي سكاكي را مثل غنيمت از دفترش براي واحد آوردم! در تمام اين سالها سعي كردم انرژي پاكي را كه از سمت نوجوانها ميآيد، جذب كنم؛ نوجوانهاي سابق كه الآن بعضيهاشان بابا و مامان شدهاند. خوشحالم هنوز هم در نشريهي پر انرژي دوچرخه مشغول به كارم.
ابراهيم رستمي عزيزي-مسئول دفتر سردبير
- بگذارش در اينستاگرام
صبر كن! وقتي شمعها را فوت ميكني توي دوربين را نگاه كن! آهان، حالا بهتر شد!
بگذار نگاه كنم!
راستش را بخواهي اين عكس از عكس تولد پارسالت بهتر است. دماغت كمي كوچكتر شده و جوشهايت كمرنگتر! خب ديگر بزرگ شدهاي!
حالا با خيال راحت ميتواني اين عكس را بگذاري در اينستاگرام، فتوشاپ هم لازم نيست. البته مي دانم بيشتر دوست داري اين طرف و آن طرف بروي و زياد از آينه خوشت نميآيد.
اما كمي هم مواظب ركابهايت باش، دوچرخهجان تو حالا حالاها به اين ركابها احتياج داري؛ تولدت مبارك!
پگاه شفتي- مسئول صفحهي لوح نقرهاي
- به افتخار لبخندهاي شما...
زادن و زادهشدن و زیستن مبارک است. زیباست. همانطور که برای بهدنیاآمدن کودکی جشن میگیریم، برای تولد یک گیاه کوچک که به زحمت سر از خاک بیرون آورده، برای دانهي خردی که برای میوه شدن رنجها برده، برای بیرونآمدن پروانهای از پیله باید جشن گرفت. جشن همیشه بادکنک و کیک و شمع نمیخواهد. هر لبخند مهربانی یک جشن باشکوه است.
جشنی که جهان را زیباتر و شادتر میکند .
برای تولد دوچرخه هم هیچ مبارکبادی خوشتر از لبخندهای بچهها نیست. به افتخار لبخندهای شما، دوچرخه همچنان رکاب میزند.
فاطمه سالاروند- مسئول بخش شعر
- به اميد آينده...
حالا من بهجاي اينكه بر لب جوي بنشينم، روبهروي مانيتور نشستهام و به عكسهاي يادگاري دوچرخه، نگاه ميكنم. به سردبيران و همكاراني كه با آنها روزها و گاهي شبها، بهخاطر فرستادن صفحههاي دوچرخه به چاپخانه، تا شوم شب! كار ميكرديم؛ در عكسها، بچههايي را ميبينم كه نوجوانيشان را با دوچرخه شروع كردند و حالا، بزرگ شدهاند و با دوچرخه همكاري ميكنند.
حالا وارد شانزدهمين سال همكاريام با دوچرخه شدهام و بايد سعي كنم همهي خاطرههاي خوب دوچرخهاي را حفظ كنم. به اميد روزهاي بهتر براي دوچرخه و به اميد دوچرخهسواريكردن!
عليرضا صفري - صفحهآرا