اينها را سردار سرلشكر پاسدار شهيد حاج احمد كاظمي گفته كه بسياري از فرماندهان دفاعمقدس او را فاتح خرمشهر ميدانند؛ فرماندهي كه تا زنده بود هرگز نگفت من فاتح خرمشهر هستم؛ مردي كه رزمندگان و ايثارگران بسياري، خاطراتي شيرين و بهيادماندني از رشادتها و شجاعتهاي او در دوران جنگ تحميلي و پس از آن به ياد دارند. حالا 10سال از عروج او و 10نفر از فرماندهان نيروي زميني سپاه ميگذرد؛ روزي كه هواپيماي فالكون به همراه اين فرماندهان در نزديكي اروميه سقوط كرد، روز تلخ 19ديماه سال 84بود. اينجا نگاهي انداختهايم به زندگي معمولي اين شهيدان؛ زندگياي كه ميتواند الگوي خوبي براي همه ما باشد.
- روايت همسر شهيد نبيالله شاهمرادي (سردار حنيف)
به مهمان علاقه زيادي داشت
حاج نبيالله به مهمان علاقه خيلي زيادي داشت. امكان نداشت كه كسي دم در خانه ما بيايد و حاجآقا ايشان را داخل نياورد و از او پذيرايي نكند و مشكلش را حل نكند. هر وقت كه زنگ ميزد و ميگفت دارم ميآيم خانه، تنها نميآمد. حداقل ۵ يا ۶ نفر همراهش بودند. حتي الان هم از روي عادت وقتي ميخواهم غذا درست كنم زياد درست ميكنم. خيلي دعا ميكرد كه خدا به او بچههاي صالحي عطا كند. روي بچهها خيلي حساس بود، روي تربيت كردنشان. بيشتر اوقات در مأموريت بود و كمتر ميشد كه در خانه باشد. اما هر وقت خانه ميرسيد در كارها كمك ميكرد، مخصوصا روزهاي جمعه. غذا درست كردن بلد نبود ولي در هر كاري كه كمك ميكرد با دقت و به بهترين نحو انجام ميداد. شب آخر مثل بيشتر شبها مهمان داشتيم. بعد از آن با بچهها مفصل صحبت كرد. شب عاشورا در چادگان اصفهان هيئت و نذري داشتند. حاج آقا به مهدي(فرزند شهيد) سفارش كرد: آقا مهدي! من چه باشم و چه نباشم شما تا زماني كه زندهاي سنت نذري دادن را ادامه بدهيد.
- روايت همسر شهيد سعيد سليماني
وفاي عاشقانه به عهد
سال ۶۵ من دانشجوي رشته پرستاري بودم و عاشق جنگ. با خودم عهد كردم با يك جانباز ازدواج كنم. درست در همان زمانها سعيد به خواستگاريم آمد و گفت: «۷۰ درصد شنوايي گوشم را از دست دادهام و در كليهام تركش وجود دارد و ۶ الي ۷ بار عمل جراحي انجام دادهام». در بحبوحه عمليات كربلاي ۵ ازدواج كرديم. سعيد به جبهه رفت و من در شهر ماندم. از روزهاي اول، نماز خواندنش برايم جالب بود. هر نماز را دوبار ميخواند. حس كنجكاوي باعث شد علتش را از او بپرسم. و او صبورانه برايم تعريف كرد كه با سيدجعفر تهراني قبل از عمليات والفجر ۸ عهد كرده است كه اگر هر كس زنده ماند و شهيد نشد تا وقتي زنده است براي ديگري نماز بخواند و حاجي ۲۰سال به عهدش وفا كرد. سعيد در خانه خيلي مهربان بود. با بچهها شوخي ميكرد، با آنها كشتي ميگرفت. هر ۳ نفر ما وقتي در خانه نبود، دلتنگش ميشديم و منتظرش بوديم كه زودتر برگردد و ما به استقبالش برويم. اگر بچهها كاري ميكردند كه ناراحت ميشد، هيچ وقت از خشونت استفاده نميكرد. بيشتر اوقاتفراغتش را كيهان انگليسي ميخواند و يا كشاورزي ميكرد. هميشه ميگفت: «وقتي بازنشسته بشوم، تهران نميمانم. ميروم شهرستان و يك زمين ميخرم و كشاورزي ميكنم. هم نانش حلال است و هم روحيه آدم را سرزنده ميكند».
- روايت همسر شهيد مرتضي بصيري
خواستگاري با وضو و طهارت
بسيار بذلهگو و خوش خنده بود. خيلي مهربان، مودب و صبور بود. خيلي آرام و فعال بود و هيچ وقت شاكي نميشد كه خسته شدهام. مرتضي فردي خستگي ناپذير بود و بسيار پركار و هميشه شاكر خداوند بود. به كارش خيلي عشق ميورزيد. مرتضي بسيار كم حرف بود. به كارهاي فني علاقه زيادي داشت. بسيار هنرمند بود و از لحظه لحظه فرصتهايش استفاده ميكرد. ايشان هيچ وقت لب به گلايه باز نميكرد. بسيار خوشخلق بود. با وجود اينكه مشغلهكاري داشت، ولي در كارهاي منزل خيلي كمك ميكرد. ميگفت از ياد خدا غافل نشو، در برابر مشكلات زندگي استقامت كن، چون در قرآن هم به صبر و بردباري بسيار اشاره و تأكيد شده است. زندگي ما با توكل بر خدا و با وضو و طهارت الهي آغاز شد. ايشان مراسم خواستگاري را با وضو آغاز كرد و اعتقاد داشت مراسم خواستگاري بايد با وضو باشد. مرتضي برايم تعريف كرد كه طي سفري به مشهد مقدس از آقا امام رضا(ع) خواستم كه همسري به من بدهد كه از خانواده خودشان باشد. چون علاقه وافري به امامرضا(ع) داشت، دوست داشت كه همسري از سادات برگزيند. زندگيمان را بسيار ساده و عاري از تجملات شروع كرديم. من نيز از اين زندگي راضي بودم. سالها منتظر شهادت بود. هميشه تعريف ميكرد خواب شهادت خود را ديده و هميشه قبل از پرواز هم غسل شهادت را انجام ميداد. ما در سال ۱۳۷۴ ازدواج كرديم و ثمره ازدواج ما 2 پسر به نام سينا و مبين است.
- روايت همسر شهيد غلامرضا يزداني
نماز شبش هيچ وقت ترك نشد
حاجي نخستين بار در زمان انقلاب جانباز شد. مأمورها دنبالش بودند و او به ناچار در خانه پيرزني در كمد پنهان ميشود. مأمورها بهدنبال او به خانه ميريزند و از پيرزن ميخواهند در كمد را باز كند. اما او باز نميكند و مأمورها براي اطمينان بيشتر چند سر نيزه به در كمد ميزنند و حاجي از ناحيه دست مجروح ميشود. يكبار نيز در تظاهرات خياباني براي اينكه او را دستگير نكنند كنار شهدا روي زمين دراز ميكشد تا مأموران گمان كنند او شهيد شده. در همان زمان، شني تانك از روي دستش رد شده و براي هميشه عصب تعدادي از انگشتهايش قطع ميشود. حاجي در زمان بمباران شيميايي حلبچه دچار مصدوميت شيميايي شد. با وجود اينكه ماسك داشت در هنگام حمل مجروحان شيميايي، مواد به پوستش سرايت كرد و براي هميشه تاولهايي را برايش به يادگار گذاشت. مدام با برس روي تاولها ميكشيد و من هر چه اصرار ميكردم به بنياد جانبازان مراجعه كند نميپذيرفت و ميگفت: من از خدا خواستهام كه هيچ وقت در رختخواب بهخاطر بيماري، مريضي و يا عواقب جنگ نميرم. و سرانجام هم به آرزويش كه شهادت بود دست يافت. غلامرضا خيلي مهربان بود. هيچ وقت رفتاري از او نديدم كه باعث رنجشم شود. وقتي به خانه برميگشت، با صداي بلند ميگفت: «من مخلص همتونم دربست. من نوكر همتونم دربست تو راهي هم سوار نميكنم». از آن روز آغازين زندگي مشتركمان تا لحظه شهادت نماز شبش ترك نشد.
- روايت همسر شهيد محسن اسدي
دوست داشت در جواني شهيد شود
من سال ۷۳ با اين شهيد بزرگوار ازدواج كردم. محسن در ابتدا محافظ سردار كاظمي بود اما بعد از آن بهعنوان يك دوست و يار، شهيد كاظمي را همراهي ميكرد. محسن مداح اهلبيت(ع) و قاري قرآن بود. وي در محل قبلي ما در طبقه پايين منزل، حسينيهاي درست كرده بود و در آنجا جلسات عزاداري و قرآن براي اهل محل خصوصا بچهها برپا ميكرد. وي ارتباط تنگاتنگي با جوانان داشت و حتي آنهايي كه پوشش مناسب و ظاهر موجهي نداشتند را هم به هيئت جذب ميكرد. رفتار وي باعث شده بود اين جوانان پس از مدتي خود را اصلاح كرده و حتي ظاهر و پوششان هم عوض شود. اين شهيد بزرگوار پيش از شهادت با خود عهد كرده بود ۴۰ شب نماز شب بخواند و درست شب آخر نماز شبش را خواند، پس از آن قرآن خواند و رفت و به شهادت رسيد. شهيد اسدي هميشه آرزوي شهادت داشت. يك روز وي روايتي از امام صادق(ع) براي من تعريف كرد كه مؤمن هر چه از ته دل از خدا بخواهد مستجاب ميشود و من هم از خدا ميخواهم كه در جواني با لباس شهادت از دنيا بروم. او همواره براي شهدا ميگريست و با سوز دل از خدا طلب شهادت ميكرد. يكبار در خواب ديده بود كه در كربلا و در جوار حرم امامحسين(ع)يكي از مداحان اهل البيت(ع) با چشماني اشك آلود به سراغش ميرود، سر برشانهاش ميگذارد و ميگويد: «اسدي! خوشا به حالت كه شهيد ميشوي». اين شهيد بزرگوار قاري قرآن بود و تلاوت سوره مباركه «واقعه» را بسيار دوست داشت و همواره به من توصيه ميكرد اين سوره را بخوانم. به مادرش واقعا احترام ميگذاشت. بهخاطر او از خيلي چيزها كوتاه ميآمد. وقتي ميديدش دست و پايش را غرق بوسه ميكرد. يك روز خيلي دير آمد خانه. هيچ وقت اين اتفاق نميافتاد. چند ساعت دير آمد. من خيلي نگران بودم. وقتي آمد ناي حرف زدن نداشت. فكر ميكنم روزه هم بود. گفت وقتي از دانشگاه بيرون آمده فهميده كه كيف پولش را جاگذاشته است. فاصله ساختمان آنها تا در خروجي هم زياد بود. دست كرده در جيبش و متوجه شده كه ۲ بليت اتوبوس همراهش است. آمده و سوار اتوبوس شده. تا آمده بليت بدهد يك آقايي از او پرسيده كه بليت اضافه دارد. او هم يك بليت را به مسافر داده است. تا ميدان امامحسين(ع) آمده و بعد هم چون پول و بليتي نداشته تا ميدان خراسان پياده آمده است.
- حاج احمد و پذيرايي از عزاداران
حاجي حواسش به همهچيزبود؛ از محتواي سخنراني و مداحيها و نماز جماعتهاي ظهرعاشورا و تاسوعا گرفته، تا گذاشتن چند نفر مأمور جهت جفت كردن كفشهاي عزاداران و گرفتن اسفند دم در و دقت در توزيع صبحانه و غذاي ظهرعاشورا و تاسوعا كه به بهترين شكل انجام شوند. برگزاري هيئت و مراسم عزاداري در دهه اول محرم، برايش از اهم واجبات به شمارميآمد و سنگتمام ميگذاشت اما كيفيت اجراي آن برايش خيلي مهمتر بود. طوري كه ميتوان از هيئت عاشقان ثارالله(ع)، لشكر «۸ نجف اشرف»، بهعنوان يك الگوي نمونه عزاداري نام برد. چند وقت قبل از فرارسيدن ايام محرم بزرگترها و معتمدين خود را در لشكر خبر ميكرد؛ چند تا بسيجي و يكي، دو تا پيرغلام امام حسين(ع). بعدهم تقسيم كارميكرد. «حاج حسين، حاج عباس، سيدناصر، حاج فاضل، حاج رضا، حاج غلامعلي، حاجآقا جنتيان، برادر احمدپور» و بسيجيها، هركدام براساس تخصص و توانشان، مسئوليتي را برعهده ميگرفتند. آنها هم حاجي را خوب ميشناختند؛ باوجود اخلاص و صبر، جدي، منظم و ريزبين بود. اول كار تذكرات را ميداد، سخنران و تكتك موضوعات و مطالب قابل بحث برايش خيلي مهم بود و ميگفت: انقلاب ما برگرفته از قيام امام حسين(ع) و همين مراسمها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس بايد محتواي اين مراسمها قوي باشد.
- راوي: محمد حسن سالمي
توجه و دقت زياد به بيتالمال
يك روز كه خانواده حاج احمد در خانه نبودند، پسرش را با خودش آورده بود سر كار. اسم پسرش محمد مهدي بود. حاج احمد از صبح كه آمد رفت توي جلسه و محمد مهدي را پيش من گذاشت. براي جلسه موز خريده بوديم. بعد از جلسه يك مقدار موز اضافه آمد. ديدم محمد مهدي از صبح هيچي نخورده است. براي همين يك موز به او دادم. همان لحظه حاج احمد كارم داشت و من را صدا كرد. وارد اتاق حاجي كه شدم، محمد مهدي هم پشت سرم داخل شد. حاج احمد تا موز را دست پسرش ديد، چهرهاش برافروخته شد. تا حالا اينقدر عصباني نديده بودمش. با صداي بلند گفت: كي به شما گفته به پسر من موز بدهيد؟ گفتم: حاجي! اين بچه از صبح تا الان هيچ چيزي نخورده است. يك موز كه بيشتر بهش نداديم، تازه آن هم از سهم خودم بوده است. نگذاشت حرفم تمام بشود. دست كرد جيبش، مقداري پول به من داد و گفت: همين الان ميروي يك كيلو موز ميخري، ميگذاري جاي اين يك موزي كه پسرم خورده است.
- به همه جزئيات اشراف داشت
سردار سرلشكر پاسدار احمد كاظمي با همان نگاه و برخورد اول، افراد كارآمد را از مدعيان تشخيص ميداد. به كساني كه كارايي نداشتند، مسئوليتي كوچك هم نميداد، چه برسد به مسئوليتهاي حساس. گاه ميشد يك مسئول را بهخاطر بيلياقتي به «آپاراتي لشكر» ميفرستاد تا در آنجا پنچري بگيرد. در زمان جنگ هم چه بسيار بودند كساني را كه بهخاطر بيلياقتي و عدماطاعت از فرمانده، به «بلوكزني مهندسي» فرستاده بود. مسئوليتهاي مهم از نظر او مسئوليتهايي بود كه با بيتالمال سر و كار داشت. بهشدت با تخلفهاي فرماندهان و مسئولان برخورد ميكرد. بههيچ وجه اجازه نميداد از بيتالمالي كه در اختيارش بود، كوچكترين سوءاستفادهاي شود. تشويقهايش هم روي ۲ اصل بود؛ اول حفظ بيتالمال و نگهداري؛ دوم انجام درست وظايف محوله. آن تشويقهاهم بيشتر براي نيروهاي جزء بود و سختگيريها و تنبيهها براي مسئولان. از تمام ريز مسائل، هم اطلاع داشت و به آنها وارد ميشد. چون خود در جنگ و در صحنه عملياتها از نزديك حضور داشت، به همه جزئيات امور اشراف داشت و زحماتي كه كشيده ميشد را بهخوبي شناسايي ميكرد و به آن ارج مينهاد. هيچ نيازي به گزارش مكتوب نداشت؛ با يك بازديد به همه جوانب كار پي ميبرد. بازديدهايش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصي بود؛ طوريكه همه حضورش را حس ميكردند و هر لحظه آماده رسيدنش بودند. حتي سرباز رانندهاش، تنهايي هم كه بود، تخلف نميكرد و همه دستورالعملهاي او را رعايت ميكرد.
- شهيد حاج احمد كاظمي به روايت پسر
خيلي باانرژي بود
چند خصلت از پدرم را دوست دارم داشته باشم كه يكي اخلاص در عمل است. آن زمان دانشگاه من تهران جنوب بود و حاج آقا هم نيروي زميني بودند. نزديك هم بوديم. بيشتر شبها با هم ميآمديم خانه. بعد از نماز مغرب و عشاء ميديدم چقدر كار دارد و فعاليت ميكند. با خودم مقايسه ميكردم؛ ساعت ۹ يا ۱۰ رفتهام دانشگاه، سر ۴ تا كلاس نشستهام و حالا نفس ندارم ولي او با اين همه بدو بدو و جنب و جوش، وقتي به پشت در خانه ميرسيد، زنگ در خانه را كه ميزد، انگار انرژي به بدن او برميگشت. ميرفتيم داخل خانه با برادر كوچكم گرم ميگرفت؛ باروحيه و بانشاط، با مادرم همينطور. تعجب ميكردم. مثل يك مرده ميرفتم يك گوشه ميافتادم و خودم را جمعو جور ميكردم براي فردا صبح ولي او تا وارد ميشد بلند شروع ميكرد: «چاكر آقا سعيد» و شوخي با همه، خيلي با انرژي.
- حاج قاسم سليماني؛ فرمانده سپاه قدس
فاتح خرمشهر شهيد شد
من تصورم اين بود كه وقتي خبر شهادت احمد گفته شد، حداقل تيتر همه روزنامههاي ما بايد اين جمله باشد كه «فاتح خرمشهر شهيد شد»؛ همانطوري كه وقتي بزرگي در ادبيات، در هنر و در هرچيزي از بين ما ميرود بلافاصله تيتر ميزنيم مثلا «پدر علم رياضي» ايران از دنيا رفت. فكر ميكنم حقي كه احمد به گردن ملت ايران داشت از حقي كه ديگر انديشمندان مختلفي كه مورد تجليل هستند دارند، كمتر نباشد. ما در مرحله اول جنگ، يعني در آن سلسله عملياتهاي اصلي جنگ كه دشمن را در داخل خاك خودمان شكست داديم، بر ميخوريم به چهرههاي محدودي كه اينها محور اصلي جنگ بودند و مشهور هم هستند بين اهل جبهه، اما شايد در جامعه ما غريب باشند. ازجمله كساني كه غريب بودند شهيد كاظمي بود. خب، شهيد كاظمي محور چندين فتح بزرگ بود. ميتوانم بگويم شاه كليد فتوحات جنگ او بود. يكي از برجستگيهاي شهيد كاظمي هم همين بود؛ يعني اگر گفته بشود كه زيركترين فرمانده ما در جنگ احمد بود حتما سخن گزافي گفته نشده است. من يادم هست توي عمليات بيت المقدس كه منجر به آزادسازي خرمشهر شد فكر ميكنم روز پانزدهم، شانزدهم بود كه تقريبا جبهه شمالي رسيده بود به كوشك. جبهه مياني از سمت دارخوئين رسيده بود به ايستگاه حسينيه و از طرف مرز به پاسگاه زيد؛ يعني محدوده خرمشهر كامل باقي مانده بود. اما دشمن عقبهاش از ۲ جهت وصل بود، هم از سمت شلمچه وصل بود، هم از سمت اروند و ميتوانست بيايد داخل شهر و آنجا تردد كند. در آن نقطه هم عرض رودخانه اروند ۳۰۰ تا ۴۰۰متر بيشتر نيست. خب، همه خسته شده بودند چون تقريبا 16 روز بود كه هيچكس پلك نزده بود. بچهها شبانه روز درگير جنگ بودند. احساس ميشد كه نياز به تجديد قوا دارند. فكر ميكنم بدون استثنا همه فرماندهان در سطح عالي زخمي شده بودند؛ يعني حسين خرازي زخمي شده بود. خود احمد زخمي شده بود. متوسليان زخمي شده بود و با برانكارد توي آمبولانس عمليات را هدايت ميكرد. جنگ سختي بود. توي اين موقعيت، شب همه جمع شده بودند توي قرارگاه فتح. تصميم گرفته شد ادامه عمليات انجام شود. آنجا ۳ لشكر براي فتح خرمشهر انتخاب شدند كه يكيشان تيپ ۸ نجف اشرف بود و شهيد كاظمي فرمانده آن بود. در فتح خرمشهر، احمد در واقع محوري را انتخاب ميكرد كه سختترين محور بود. احمد فلشي را انتخاب كرد كه هم براي خودش خطرناك بود و هم اينكه ضربه مهلكي بر دشمن بود. او ميتوانست بيايد و عقبهخودش را بدهد به جبهه خودمان كه حداقل اگر گير افتاد برگردد عقب و از روبهرو به دشمن بزند يا اينكه محوري بگيرد كه اصلا از كنار جاده برود جلو اما اين كار را نكرد. آمد بين دشمن و در نزديكي خرمشهر مستقر شد و در عقبه دشمن در شرق شلمچه كه وصل ميشد به بصره كه راه خشكي دشمن براي رسيدن به خرمشهر بود يك شكاف ايجاد كرد و آمد از همين شكاف باريك وارد شد و از كنار نهر عرايض رفت به طرف خرمشهر. شهر را كامل دور زد و نخستين فرماندهي كه وارد شهر شد، احمد بود و خرمشهر را فتح كرد. فاتح خرمشهر بهمعناي واقعي شهيد كاظمي بود.
- روايت همسر شهيد عباس كروندي
صبور و مهربان بود
خطبه عقدمان را آيتالله مشكيني خواند و ما ۱۱ماه بعد، اسفندماه سال ۱۳۶۱ زندگي مشترك خود را آغاز كرديم. وقتي فرزندمان محمدرضا آذرماه سال ۱۳۶۲ به دنيا آمد ۲۰ روز بود كه از عباس خبر نداشتم. تا اينكه روز بعد از تولد محمدرضا به خانه آمد؛ خيلي شاد بود. گفت اسمش را بگذاريم محمد. گفتم: محمدرضا. چند روز بعد با خوشحالي برايم تعريف كرد كه از امام رضا(ع) خواسته به او يك پسر بدهد و نامش را رضا بگذارد؛اما يادش رفته بود. عباس انساني صبور و مهربان بود. بعد از هر مأموريت كه به خانه ميآمد ميگفت: دلم برايتان تنگ شده بود و اين كلام علاوه بر تأثير روحي، ما را متوجه ميساخت كه او هم مثل ما دوست دارد كنار هم باشيم و از دوري ما در عذاب است. گرچه روزهاي كمي را در كنار هم بوديم اما در آن لحظات نيز آنقدر به ما توجه داشت كه با حضورش تمام فكرها از ذهنمان دور ميشد و از بودن با او لذت ميبرديم. عباس به مسئله تربيت بچهها خيلي حساس بود، به من ميگفت: نماز محمدرضا با من و نماز زهرا با شما. به محمد ميگفت: باباجان ميخواهي با هم نماز بخوانيم؟ اگر ميگفت: باشد، با هم نماز ميخواندند. من يادم نميآيد كه سر اين مسائل بچهها با پدرشان مشكل داشته باشند. شبها، اول با نرگس بازي ميكرد يا ميبردش بيرون پارك. با اينكه خيلي كم خانه بود اما روي تمام مسائل منزل و خانواده احاطه داشت؛ حتي كوچكترين خريد خانه را هم خودش انجام ميداد.
- روايت همسر شهيد صفدر رشادي
يك بار هم به من «تو» نگفت
از جبهه برايم گاهي اوقات چيزهايي ميگفت؛ از اينكه در سنگري در كردستان تا كمر در آب بوده و با همين وضعيت و در آن سرما، شب را صبح كرده است. يا اينكه ساعتها بهخاطر پنهان شدن از ديد كومله روي پاهايش نشسته بود. ميگفت كه جمعهها من دربست در اختيار خانواده هستم. اگر كار نداشت و در خانه بود بچهها را يا كوه ميبردو يا پارك. جمعه آخر قبل از شهادتش به من گفت: ۲۷ سال است كه رفتهام در سپاه ولي شهيد نشدهام. آن روزهاي اول كه جنگ شروع شده بود فكر ميكردم 3-2ماه بيشتر زنده نيستم اما واقعا حالا فهميدهام كه شهادت لياقت ميخواهد و نصيب هر كسي نميشود. هميشه از اينكه دير ميآمد خانه گلايه ميكرديم. به من ميگفت كه تا كارش را به نحو احسن انجام ندهد، نميتواند رهايش كند و به خانه بيايد. گاهي من خيلي ابراز ناراحتي ميكردم اما هيچوقت با من برخورد بدي نداشت. ۲۰ سال با او زندگي كردم اما يكبار هم به من «تو» نگفت. از وقتي رضوانه، ۳ ساله بود هيچ وقت نشد كه زمان سال تحويل مشهد نباشيم، هر طور شده و با هر مشكلي خودمان را ميرسانديم آنجا. حاجآقا خيلي با امام رضا(ع) اخت بود. با اينكه خيلي مشغله داشت اما وقتي از سر كار ميآمد مينشست و به حرفهايمان گوش ميداد. گاهي اوقات ريحانه با پدرش خصوصي حرف ميزد، بعد هم به من ميگفت كه وقتي با بابا حرف ميزند خيلي آرام ميشود. آخرين بار در خواب داخل بهشت زهرا(س) او را ديدم؛ وقتي خوابيده بود توي قبر. صورتش سالم بود و تنها يك خش افتاده بود كنار لبش.
- روايت همسر شهيد حميد آذينپور
دوست داشت با لباس سفيد شهيد شود
بعد از مراسم ازدواجمان ۴ روز بيشتر نماند و راهي سردشت شد. يكماه از او خبر نداشتم اما هيچوقت از اين مسئله دلگير نشدم. دوست داشتم همان كسي باشم كه او ميخواهد. مدام ميگفت: من هميشه مواظبم كه دلبسته به زندگيام نباشم. اگر هر زماني از من عملي ديدي كه نشاندهنده وابستگي بود، كفشهايم را بگذار دم در. خودم ميفهمم كه بايد بروم. سال ۱۳۷۵ وقتي با حاج احمد كاظمي به عراق رفت، همه خبر داشتند به غير از من. هر وقت زنگ ميزد و ميپرسيديم كجايي؟ ميگفت: سردشتم يا پيرانشهر. ميگفتم: خب، بيا خانه سري به ما بزن. ميگفت: ان شاءالله ميآيم. ولي وقتي آمد، اصلا باورم نميشد او هماني است كه سالها ميشناسمش. پيراهن سپيدي تنش بود و خيلي هم لاغر شده بود. سر و وضع كثيفي داشت. نفسم داشت بند ميآمد. گفتم: چه شده؟ كجا بودي؟ با خنده ماجرا را برايم تعريف كرد و من همينطور اشك ريختم. با ناراحتي گفتم: اگر آنجا شهيد ميشدي، من چكار ميكردم؟ از كجا ميفهميدم؟ چرا به من نگفتي؟ همانطور با خنده ادامه داد: اينكه نگراني ندارد جنازهام را برايت ميآوردند و بعد همهچيز را برايت تعريف ميكردند. بايد براي شهادت من آماده باشي. دوست دارم وقتي شهيد ميشوم با لباس سپيد باشم. تو هم بايد لباس سپيد بپوشي. حميد بالاخره به آرزويش كه شهادت بود دست يافت و من باز هم با بيقراري به پروازش نگاه كردم.
- روايت همسر شهيد سعيد مهتدي جعفري
روي نماز اول وقت حساس بود
مراسم عقدمان خيلي ساده برگزار شد. لباسي را كه برايم خريده بود پوشيدم و بعد از مراسم، نماز را به جماعت اقامه كرديم. ۲ روز بعد از آن رفت منطقه و تا عيد سال بعد برنگشت. خردادماه سال بعدش رفتيم سر خانه و زندگي خودمان. يك هفته مرخصي گرفت. ۲ روز تهران بوديم و باقي را رفتيم مشهد. دلم طاقت دوري را نداشت، به همين دليل براي زندگي رفتم اهواز. سپاه به خانوادههاي فرماندهان خانه ميداد اما سعيد قبول نكرد. خودش يك خانه پيدا كرد و آنجا مستقر شديم. يكبار بدجوري مجروح شده بود و بايد پودر استخوان ميريختند در زانويش، بهخاطر همين ميخواستند استخوان لگنش را بتراشند. دكتر گفت كه خيلي درد خواهد داشت و بايد بعد از عمل به او مرفين بزنند. سعيد خيلي خوب درد را تحمل كرد وحتي نگذاشت يك مسكن به او تزريق كنند. روي نماز اول وقت خيلي حساس بود. حتيماه رمضان هم قبل از افطار حتما بايد نمازش را ميخواند. خيلي با هم رفيق بوديم. از بوي ياس خيلي خوشاش ميآمد. من همزمان با آمدن سعيد در فضاي خانه، عطر ياس ميزدم. هميشه به من ميگفت: من نميدانم اين خانه چه خاصيتي دارد كه وقتي بيرون هستم مريضم و پايم درد ميكند اما وقتي ميآيم خانه احساس آرامش و سلامتي ميكنم و ديگر هيچ دردي ندارم.
- روايت همسر شهيد احمد الهامينژاد
من زندگي ساده ميخواهم؛ اهل جبههام
حدود مهر يا آبان سال ۶۲ بود كه احمد به خواستگاريام آمد. حرفهايي كه آن روز زد را به خوبي به ياد دارم. گفت من زندگي ساده ميخواهم. دنبال تجملات نيستم. اهل جبههام و هر لحظه ممكن است شهيد شوم. خيلي مهمان دوست هستم و... . خيلي سريع همهچيز اتفاق افتاد. نه لباسي خريديم و نه جشن خاصي گرفتيم. احمد وضع مالي خوبي نداشت و من اين را خوب ميدانستم. خيليها حسرت زندگي خوبمان را داشتند. احمد خيلي شوخ طبع بود. آدمي بود كه آرام و قرار نداشت و مجلس را شاد ميكرد. همه به من ميگفتند: «خوش به حالت. هيچ وقت حوصلهات سر نميرود.» روزهايي كه احمد در خانه نبود سكوت خاصي حكمفرما بود و دلتنگيهاي من هم سر جايش بود. اما هر چه از اين زندگي ميگذشت من بيشتر دلتنگش ميشدم. روي مال حلال خيلي حساس بود. هيچ وقت دنبال امتياز نبود؛ دنبال اين نبود كه كجا خانه ميدهند، كجا ماشين. من خيلي اصرار ميكردم كه اگر به شما خانه ميدهند برويد دنبالش. اما ميگفت اگر قسمت ما باشد خودشان ميدهند. يادم هست براي پذيرش يكي از شركتهاي هواپيمايي خيلي زحمت كشيد. دوره آموزش خلباني با هواپيماي ايرباس را در تهران گذراند. ۱۵ روز هم در كرمان آموزش ديد تا كارت خلباني مخصوص اين هواپيما را بگيرد. قبل از شروع پرواز لازم بود كه تست پزشكي بدهد. خودش برايم تعريف ميكرد كه دكتر تمام معاينهها را انجام داد و همهچيز درست بود. در آخر از او پرسيده بود كه آيا بيماري ارثياي در خانواده دارند؟ احمد هم گفته بود كه پدرش بيماري ديابت داشته اما قند خون خودش كنترل شده است. درضمن گفته بود كه در سپاه، پرواز انجام ميدهد. بهخاطر همين موضوع از پرواز در آن شركت بازماند. براي ما خيلي اهميت داشت كه احمد اين پروازها را بتواند انجام دهد. خيلي از دوستانش به او ميگفتند كه مگر مجبور بودي راستش را بگويي؟ اما احمد از كاري كه كرده بود مطمئن بود. من چون او را خوب ميشناختم، اين كارش را درك ميكردم اما براي بقيه كار احمد خيلي عجيب بود.
- آنها روسفيد خدا را ملاقات كردند
جمع ديگري از بهترينها هم رفتند و ما هنوز هستيم. ۲ هفته پيش شهيد كاظمي پيش من آمد و گفت از شما ۲ درخواست دارم: يكي اينكه دعا كنيد من روسفيد بشوم، دوم اينكه دعا كنيد من شهيد بشوم. گفتم شماها واقعا حيف است بميريد؛ شماها كه اين روزگارهاي مهم را گذرانديد، نبايد بميريد؛ شماها همهتان بايد شهيد شويد؛ وليكن حالا زود است و هنوز كشور و نظام به شما احتياج دارد. بعد گفتم آن روزي كه خبر شهادت صياد را به من دادند، من گفتم صياد، شايسته شهادت بود؛ حقش بود؛ حيف بود صياد بميرد. وقتي اين جمله را گفتم، چشمهاي شهيد كاظمي پُرِ اشك شد، گفت: انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند! فاصله بين مرگ و زندگي، فاصله بسيار كوتاهي است؛ يك لحظه است. ما سرگرم زندگي هستيم و غافليم از حركتي كه همه به سمت لقاءالله دارند. همه خدا را ملاقات ميكنند؛ هر كسي يكطور؛ بعضيها واقعا روسفيد خدا را ملاقات ميكنند، كه احمد كاظمي و اين برادران حتما از اين قبيل بودند؛ اينها زحمت كشيده بودند. ما بايد سعيمان اين باشد كه روسفيد خدا را ملاقات كنيم؛ چون از حالا تا يك لحظه ديگر، اصلا نميدانيم كه ما از اين مرز عبور خواهيم كرد يا نه؛ احتمال دارد همين يك ساعت ديگر يا يك روز ديگر نوبت به ما برسد كه از اين مرز عبور كنيم. از خدا بخواهيم كه مرگ ما مرگي باشد كه خود آن مرگ هم انشاءاللَّه مايه روسفيدي ما باشد. ان شاءالله خدا شماها را حفظ كند.
بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي
در مراسم تشييع پيكرهاي شهداي عرفه
(۲۱ ديماه ۸۴ - مسجد دانشگاه تهران)