تاكسيهاي زرد عراقي را سوار ميشويم و حركت ميكنيم. مسير پر است از ايست بازرسيهايي كه عراقيها به آن سيطره ميگويند. يكي يكي عبور ميكنيم و از دور سياهي شهري را ميبينم كه در بيابانهاي عراق سبز بهنظر ميرسد. دور و اطراف جاده پر است از ديوارهاي سوراخ سوراخي كه هر كدام خاطرهاي دارند، ديوارهايي كه گلولهها گوشت و خون زيادي به آنها پانچ كردهاند تا امروز ما مسافر شويم. هرچه جلوتر ميرويم سختگيرتر ميشوند، تااينكه از پشت شهر از روي سد سامرا عبور ميكنيم و به ميداني ميرسيم. آخر راه است. پياده شدن و جمع كردن بار سبكمان چندثانيهاي بيشتر طول نميكشد.
حرم در هيئت مردي زخمي است كه انگار هرچه شمشير ميخورد خم نميشود. پر است از سربازهايي كه ابتدا فكر ميكني مدافع حرماند، بعد ميبيني كه قهرمان دست طلايي با آن بازوهاي بلندش دارد از اين همه سرباز دفاع ميكند. داخل ميشوم. ضريح است، اما نه آنگونه كه ميشناسي. رواق است، اما نه آنچنان كه ديدهاي. زير سايه داربستها ديوار مخملي سبزي آرام است، با يك رديف پنجره باريك كه از لا به لايش ميتوان چند سنگ مزار را ديد. حرم، كارگاه بزرگ ساختماني است كه هر گوشهاي يكي گرم كار است. پايين ميرويم و به سرداب ميرسيم؛ سردابي كه غيبت از آن شروع شد. كاش زودتر تمام شود.
سامرا اما حالا مهمترين شهر دنياست. همين خرابهها، متري صدها نفر پاي شيعه هزينه گذاشته و هر روز ميگذارد. جان آدمي را به قيمت ديه هم كه حساب كني ميشود گرانترين شهر عراق.
براي من كه شهيدزادهام اين خاك از برجهاي خيابان پنجم نيويورك هم گرانتر است. «سامرا با اين همه لباس خاكي و پلنگي، مدافع كم ندارد.»
اين را مهدي دستواره ميگويد و پيشانياش را به ضريح سرداب ميچسباند و بلند بلند گريه ميكند. خوب نميفهمم اما اسم سيدرضا را يكي دو بار از دهانش ميشنوم. ياد پدرم ميافتم. ياد پدري كه براي رسيدن به اين جايي كه من در آن ايستادهام خيلي جنگيد و دست آخر هم صورت تركش خوردهاش را توي قابي رنگي براي من يادگاري آوردند. پنجه توي پنجههاي ضريح مياندازم و گريه ميكنم. شما كه غريبه نيستيد، فكر ميكنم اگر قرار باشد همينجا بمانم پسرم بايد سر به كدام ضريح بگذارد؟
وقت رفتن است. سامرا را اين بار از شيشه عقب تاكسي زرد برانداز ميكنم. اينجا نه يك پادگان است، نه يك شهر و نه يك ضريح. سامرا يك مسير طولانياست كه به دمشق ميرسد و از آنجا به بهشت ميرود.