شبها میآیند و میروند و من در افکار خودم سیر میکنم. بعد یک شب احساس میکنم کنار تمام موفقیتهایی که دارم و قرار است در آینده پیش بیایند، جای یک چیز خالی است؛ چیزی که نبودنش عمیق احساس میشود.
آن زمان است که در ذهنم میچرخد «مرا پیدا کن» این درخواستي، در نهایت سادگی است.
من از تو میخواهم پیدایم کنی. تو معجزه میکنی و من از گمگشتگیهایم بیرون میآیم؛ درست آن زمان که نامت بر زبانم مینشیند. بعد از آن دیگر احساس نمیکنم جای چیزی، عمیق خالی است.
- گاهی بیدارم کن!
خوابهای شبانه ذهنم را درگیر نمیکنند. خوابهایی دلنگرانم میکنند که در جانم اتفاق میافتند. درست مثل کسی که در خواب راه میرود، گاهی راه میروم، فکر میکنم، میخندم و پنجرهها را باز میکنم اما خواب هستم. انگار تمام زندگی را خواب میبینم.
در خوابهایم همه چیز طبیعی است. نمیدانم كه بیدار نیستم و رؤیا میبینم. گاهی فکر میکنم روزهایی در زندگیام هست که اینطور در خواب ماندهام. جانم به خواب رفته است و هیچ، خبر ندارم.
مرا از این خوابهای بیخبر بیدار کن. این درخواستي، در نهایت سادگی است. گاهی مرا با نام کوچک درونیام، با نام ذاتیام صدا کن تا از خواب بیدار شوم.
- گاهی مرا به گریه بینداز!
یک بار شعری خواندم که شاعرش میگفت: من اما از تو ممنونم... همینکه گاهی مرا به گریه میاندازی...1 این حرف دل من است. گاهی مرا به گریه بینداز تا غمگین باشم، گوشهای بنشینم و در تنهاییهایم فکر کنم.
فکرهایی که در تنهایی به سراغم میآیند، برایم خوبند. گریهها اجازه میدهند ساعتی دور از تمام دغدغهها در تنهایی خودم به چیزهایی فکر کنم که بيشتر وقتها، فرصت فکر کردن به آنها را ندارم.
وقتی غمگین میشوم دیگر به روزمرگیهای گذرا فکر نمیکنم. به چیزهایی فکر میکنم که ارزشش را دارند. در غمهایم دست به انتخاب میزنم و درستترین و بهترینها را برای فکر کردن انتخاب میکنم.
در انتهای این تنهاییها به اتفاقهای خوبی میرسم که لبخند بر لبم میآورند؛ چون میفهمم در زندگیام مقصدهایی دارم که ارزش رفتن دارند.
میفهمم نباید برای کوچکترینها غمگین شوم و باید انرژیام را برای رسیدن به مقصد جمع کنم. گاهی مرا به گریه بینداز تا به تنهاییهایم پناه ببرم. این درخواستي، در نهایت سادگی است.
- گاهی آسمان را نشانم بده!
آسمان بالای سرم است، اما همیشه آن را نمیبینم. گاهی آنقدر به شمارش قدمهایم برای رسیدن فکر میکنم که از یاد میبرم آن بالا معجزهای هست و باید به آن فکر کرد.
آسمان یادم میدهد بزرگ باشم و فروتن. آبی باشم و دلآسوده. آسمان تعبیری از «الا بذکر الله تطمئن القلوب»2 است. انگار هر لحظه این آیه را با خودش تکرار میکند که تا این حد آرام است.
گاهی آسمان را نشانم بده تا قلبم آرام شود. این درخواستي، در نهایت سادگی است. میان شلوغیهای هر روزهام نیاز به آرامشی واقعی دارم. این آیه را بر زبانم بچرخان تا هر لحظه آسمان باشم.
- فرصتي تا پيدايت كنم!
این ارتباط یک طرفه نیست. گاهی که لازم است پیدایم کنی، فرصتی میخواهم تا پیدایت کنم. من تو را پیدا میکنم و تو مرا از گمشدگی خودم بیرون میآوری.
تو بیدارم میکنی، میان گریههایم آسمان را نشانم میدهی و بر لبانم ذکری از آرامش نازل میکنی. تو خیلیخوب هوای مرا داری. راستش یک جایی، ته قلبم از این هواداری احساس غرور میکنم.
شاید امشب دوباره بیداری سراغم بیاید و فرصت کنم کمی دیرتر از شبهای پیش بخوابم. شاید امشب سراغ تنهاییهایم بروم. این بار نه برای زیر و رو کردن افکار و دغدغهها، بلكه برای فکر کردن به تو؛ فقط تو.
راستش احساس میکنم امشب باید بیدار بمانم تا بعد از یک هفتهی پُردغدغه، به تو فکر کنم. وقتی قرار باشد تو مهمان تنهاییام باشی ته دلم خالی میشود از شوق.
به ساعت نگاه میکنم و لحظهشماری آغاز میشود. منتظرم همهجا در سکوت زیبای شب فرو برود تا تو به خانهی ذهنم بیایی. در خیالم چای دم کردهام و منتظرت نشستهام. تو امشب مرا بیدار میکنی.
1. سطري از يكي از شعرهاي راضیه بهرامی
2. آيهي 28، سورهي رعد