سيدعلي اكبر بهعنوان آغازگر، آرام زمزمه كرد سرود خميني اي امام را. حاجيان و توكلي هم همصدا شدند. ثانيههايي بعد، نيروهاي ديگر. فراگيرتر كه شد بيش از نيمي از نيروهاي گارد جاويدان در آمادگاه كاخ نياوران با صداي بلند سرود خميني اي امام را خواندند. اينگونه حركتها و حماسهسازيها آن هم در دل نظام، به فروپاشي رژيم پهلوي و پيروزي انقلاب شتاب بيشتري بخشيد. آزاده سرتيپ 2 پاسدار، سيدعلياكبر مصطفوي 14سال عضو نيروي گارد جاويدان بود و در اوج انقلاب به نيروهاي انقلابي پيوست و سپس مسئول حفاظت از بيت امامخميني(ره) در تهران و قم شد. آنچه ميخوانيد زندگي منحصربهفرد اين نظامي 71ساله از نوجواني تا پيروزي انقلاب است كه ميتوان در آن عينيبودن اراده الهي را حس كرد.
- از زادگاهتان بگوييد و اينكه در چه خانوادهاي رشدكرديد؟
بنده در اول آبان 1323در روستاي سليماني از توابع شهرستان نيشابور بخش همتآباد (طاغنكوه) در خانوادهاي مذهبي متولد شدم. پدرم مجتهد و معتمد منطقه بودند و اختلافات مردم را حلوفصل ميكردند. من هم در مكتب درس خواندم هم نزد پدرم. با اينكه داراي استعداد فراوان در تحصيل بودم و رؤياي رسيدن به مقام آيتالله بروجردي را داشتم، اما به دلايلي به اين آرمان دست نيافتم. چون بعدا تمايلم بيشتر به ورود به مسابقات ورزشي شد تا از طريق سربازي استعدادهايم را بروز دهم. براي پرورش جسم، با سنگها و صخرهها بدنسازي كردم. براي ساختن خانه، تختهسنگهاي بزرگ را جابهجا ميكردم، دوچرخه را روي شانههايم ميگذاشتم و كوهپيمايي ميكردم، با جوانان بزرگتر از خودم كشتي ميگرفتم و حتي شكار ميرفتم.
- خب گام اول براي رسيدن به آرزوهايتان را چگونه برداشتيد؟ خانواده موافق بودند؟
هرگز در عمرم از دستورات پدر سرپيچي نكردم. تنها جايي كه اطلاع ندادم سربازي رفتن بود. چون هنوز مشمول نشده بودم و نميگذاشتند بروم. يك روز تصميم گرفتم داوطلبي بروم سربازي. شهريور 1342 بود. با 3-2 تا نان روستايي و يك دستمال (ساروق) و پنير و ماست و 25تومن در جيبم تا ايستگاه قطار، 12كيلومتر دويدم. ميگفتم اگر پدر و مادرم بعدا بفهمند و موفقيتهايم را ببينند خوشحال ميشوند و اين نارضايتي بعدا منجر به رضايت خواهدشد. با 2تومان سوار قطار شدم و رسيدم تهران.
- اولين مواجهه با تهران اذيتتان نكرد؟ چند روز مانديد و با 25تومان چطور سر كرديد؟
اصلا سربازي رفتنم به روز نكشيد. پرسانپرسان رسيدم پلچوبي و حوزه نظام وظيفه. دژبان دم در پرسيد كجا؟ گفتم آمدهام داوطلبسرباز بشوم. تعجب كرد چون در آن دوره همه از سربازي فرارميكردند. مرا ديدند كه بدنم سرحال و صورتم قرمز است و پرانرژي هستم و خلاصه جوان روغن حيواني بودم! گفتند مشمولي؟ گفتم نميدانم، شناسنامهام را نگاهكن. آمدم سربازي و ميخواهم قهرمان بشوم. همانجا يك كاميون ارتشي آماده شده و عقبش كلي سرباز بود. گفت برو سوار كاميون شو. مگر نميخواهي سربازي بروي؟
- به همين راحتي؟
به همين راحتي. آموزشي پادگان جي بودم. اكثر سربازها را ميديدم ناراحت هستند. موقع تعليمات و موقع ورزش همه بيحال بودند. ديدم خودم يك سروگردن از همه بالاتر هستم. 4ماه آموزشي سرباز نمونه شدم؛ چون همهجا نفر اول بودم. براساس انگيزه، خوب پيش ميرفتم. نامه نوشتم براي پدرم كه نگران نباشيد من سربازي آمدهام و اهدافي را دنبال ميكنم و ميخواهم كه شما برايم دعا كنيد.
- چه زماني وارد نيروي گارد شديد؟
بعد از آموزشي افتادم پادگان عشرت آباد (وليعصر فعلي). بعضي سربازان از شدت سرما سر پست نگهباني خودكشي ميكردند. براي همين، زمان پستها را يك ساعتي كرده بودند. من يك شب كه پاسبخش خواب مانده بود 3 ساعت پست دادم و براي زنده ماندن سر پست مرتب درجا ميدويدم. فرمانده پادگان فهميد و در ميدان صبحگاه از من تقدير كرد. پس از آن هم در مسابقات دو نيروهاي ارتش با پالتو، كولهپشتي، كلاهآهني، پوتين و اسلحه و بعد هم كشتي آزاد مقام كسب كردم و حسابي در كانون توجه بودم. در كشتي 6 نفر را ضربه فني كردم وقتي تمام شد معاون فرمانده تيپ پهلوي سرهنگ رحيمي...
- همان سپهبد رحيمي دوره انقلاب كه اعدام شد؟
بله همان كه اعدام شد، من را صدا زد و گفت تو سرباز نمونه هستي و شايسته گارد. دوست داري بروي گاردجاويدان؟ كمي مكث كردم و گفتم بله جناب سرهنگ. هنوز از تيپ پهلوي به گارد نرفتهبودم كه تيپ ما را منتقل كردند قزوين. خود رحيمي وقتي فهميد، با يك جيپ از تهران آمد دنبال من كه بروم گاردجاويدان. مسئوليت گاردجاويدان حفاظت از شخص شاه، خاندان سلطنت و كاخها بود.
- اين قضيه مربوط به چه زماني بود؟
ارديبهشت 1343بود. آنجا هم سرباز نمونه بودم؛ منظم و مرتب و ورزيده و سرحال و باانگيزه. سربازيام هنوز تمام نشده بود كه مرا بردند پيش تيمسار هاشمينژاد، فرمانده گاردجاويدان و آنجا مقدمات استخدام شدنم شروع شد؛ از سنجش قد و وزن و تستهاي مربوطه؛ مثلا قدم بايد حداقل 180 ميبود. خلاصه معاينه پزشكي يكماه طول كشيد. همه اين مراحل گذشت و ما پذيرفته شديم در نيروي گاردجاويدان. اما آخرش گفتند بايد بروي از پدرت رضايتنامه بياوري. حالا پدرم مخالف رژيم و در قضيه كشف حجاب مبارز بود تا جايي كه نام خانوادگي را عوض كرد. او بايد رضايت ميداد كه من نيروي گاردجاويدان رژيم بشوم!
- آيا باز هم مثل سربازي رفتن خودتان اقدامي كرديد يا اينكه رضايت دادند؟!
وقتي رسيدم روستا و رضايتنامه را دادم، پدر گفت اين چيست؟ گفتم ميخواهم در گاردجاويدان شاهنشاهي استخدام شوم. گفت اصلا صحبتش را نكن. تا 24ساعت اصلا حرفي نزد و من هم چيزي نگفتم. واقعا رضايت پدرم برايم مهم بود و اگر مخالفت ميكرد واقعا نميرفتم سراغ ارتش. بعد از 2 روز صدايم زد و گفت پسرجان در اينمدت كه ارتش بودي كسي مزاحم نمازخواندنت شد؟ روزه ميگذارند بگيري؟ گفتم كاري به نماز و روزه ندارند. گفت خب. يك مرحله حل شد اما يك مرحله نظر خداست و بايد استخاره كنم. استخاره گرفت و گفت خيلي خوب آمده پسرم، خيلي خوب آمده. كه بعد از انقلاب وقتي آمد تهران و ديد محافظ امام خميني(ره) شدهام گفت اين همان نتيجه استخاره است. خلاصه دعاي خيرش را بدرقه راهم كرد و راهي تهران شدم.
- پس با رضايت پدر گاردي شديد. بعد از آن مشكل ديگري پيش نيامد و سنگاندازي نشد؟
نه مشكلي كه نبود. فقط بايد يك دوره ويژه رنجري ميرفتيم براي گاردجاويدان كه آن كوهپيماييها و دوچرخهسواري و تيراندازي نوجواني خيلي به من كمك كرد. بعد از آن دوره چتربازي هم رفتم و سپس براي دوره ويژه مربيگري خمپارهانداز 120مم زيرنظر افرادي كه در اسرائيل دوره ديده بودند آموزش ديدم. پس من شدم مربي تئوري و عملي خمپاره 120مم در گردان يكم گاردجاويدان. البته در كنار آن فعاليتهاي ديگري هم داشتم.
- در كنار اين مسير متفاوت، به آرزوي اوليهتان كه قهرماني در مسابقات ورزشي بود هم رسيديد يا نه؟
بله من براي مسابقات ارتشهاي جهان در رشته تيراندازي رزمي بارها به خارج از كشور ازجمله انگليس و آلمان هم رفتم و مقام آوردم.
- شرايط داخل نيروهاي نظامي رژيم ازجمله گاردجاويدان چگونه بود و نسبت به حكومت چه ديدگاهي داشتند؟
هنوز آثار 15خرداد 1342وجود داشت و سربازاني كه در خيابانها كشتار كردهبودند براي ما كه جديد بوديم صحبت ميكردند. اتفاقات آن روز بين همه نقل ميشد كه فلان نظامي چه كرده يا فلان فرمانده چه دستوري داده. يا ميگفتند فلاني را ميبيني؟ از خدا بيخبر كلي از مردم را به رگبار بست و كشت. البته در آن روزها با خودم ميگفتم يعني ميشود روزي شرايط مشابه شرايط 15خرداد 42 پيش بيايد و من به يك طريقي از همين امكانات به نفع مردم استفادهكنم؟ اين مطالب را با برخي دوستان مورد اعتماد مطرح ميكرديم. افراد از طريق اعتقادات به هم اعتماد ميكردند؛ مثلا كساني بودند كه ميخواستند وضو بگيرند در هواي سرد، نميرفتند تيمم كنند، ميرفتند يخ را ميشكستند و با آب يخ وضو ميگرفتند. 15خرداد جرقهاي بود در ذهن اينها و به واقع احتمال تكرار هم ميدادند. ميگفتند حاجآقا خميني رفته نجف و از آنجا شايد قيام را تكرار كند. واقعا هيچجا نميتوانستيم مانند درون رژيم روي آن اثرگذاري داشتهباشيم. ما براي هدف ديگري وارد نظام شديم. اما شرايط ما را به سمت ديگري ميبرد.
- چند درصد مانند شما بودند؟
ببينيد شرايطي كه وجود داشت اكثريت را منتقد يا مخالف رژيم قرار ميداد حتي نظاميان را؛ مثلا در سال 1347 در ماموريت بندرجاسك مردمي را ديديم كه ميرفتند كنار ساحل، ماهيهاي كوچك خشك شده را به مشمئزكنندهترين شكل ممكن فوت ميكردند و خام ميخوردند. زندگيشان در ساختمانهاي بسيار فرسوده بود. ميگفتند وقتي براي ژاندارمري نان ميآورند مزه نان را از آنجا ميفهميم. آن وقت ما 150نفر گاردجاويدان همه ناهارمان را داديم به آنها. چون واقعا غذا از گلويمان پايين نميرفت. اشك ميريختيم و غذاخوردنشان را ميديديم. خب همه بدنه ارتش اين تبعيضها را ميديدند. حتي درون ارتش هم بين بدنه و تيمسارها خيلي تبعيض وجود داشت. همه اينها بعدا تأثيراتش را گذاشت.
- اقدامي نظامي هم عليه رژيم كرديد؟
خير. قصد داشتيم عليه مقامات بلندپايه وارد عمليات بشويم ولي خب نشد. بعد از قضيه 21فروردين 1344كه سرباز شهيدرضا شمسآبادي از نيروهاي گاردجاويدان قصد ترور شاه را داشت، آن اعتماد اوليه ديگر نسبت به گاردجاويدان نبود و يك لايه مأموران مخصوص بين گارد و خود شاه قرار گرفتند و در مراسمها فقط آنها بايد مسلح ميبودند. از اينرو خيلي طرحريزي يك عمليات سخت بود.
- سال 56 دوباره اعتراضات و تظاهرات اوج گرفت و آرزوي شما براي تكرار شرايط 15خرداد محقق شد. آن زمان چه كرديد؟
مردم منتظر جرقه بودند و امام جرقه را زده بود. از قم و تبريز حركاتي شروع شده بود و ما هم بهصورت غيرمستقيم دستي بر آتش داشتيم. وقتي بيرون ميرفتيم اطلاعاتي ميداديم البته كاملا محتاطانه. از بيرون هم اعلاميههاي امام را ميشنيدم و ميآمدم داخل گارد. سعي ميكردم با صحبت كردن براي گارديها كه راهرفتن روي لبه تيغ بود، قدمهاي بيشتري در تشديد مخالفتشان با رژيم بردارم. گاهي پدرم هم تهران ميآمد براي آوردن اضافه وجوهات شرعي، تا ببرد زندان قزلحصار و در اختيار آيتالله قمي قرار دهد كه به من هم اطلاع ميداد. خودم نيز ارتباطاتي با كانونهاي طلاب در خراسان داشتم. ناگفته نماند از دوستان گاردجاويدان كساني بودند مانند محمدرضا ابراهيمي كه اعلاميههاي امام را با احتياط و هوشياري داخل كاخ ميبردند.
- رژيم به شما مظنون نشد در اين مدت؟
اصلا. دربارهام نوشته بودند: در سازمان كمنظير، مقاوم و در حرفه خود برجستهترين. سالها توانسته تناسب اندام خود را حفظ كند، و ايمان دارد به دفاع از وطن و شرف، و اين به امضاي چند نفر از فرماندهان رسيده بود.
- انقلاب چه زماني بهطور محسوس در گارد جاويدان نمايان شد؟
اولينبار 20 آذر 57 روز عاشورا. در اين حماسه شهيد اسماعيل سلامتبخش نيروي گاردجاويدان و سرباز شهيد اميديعابد از فرود چند هليكوپتر مسلح در محوطه پادگان احساس خطر كردند كه مبادا در روز عاشورا اينها بخواهند مردم را به گلوله ببندند. پس بهصورت مسلحانه وارد عمل شدند و تعدادي از افسران را ظهر عاشورا در ناهارخوري پادگان لويزان كشتند و خود نيز به شهادت رسيدند. اين حادثه باعث شد ديگر شاه براي قدمزدن هم در محوطه كاخ نياوران نيايد چون از جانش ميترسيد. البته اعضاي خانواده و فرزندانش در محوطه ميآمدند. مردم كه مرگ بر شاه ميگفتند صدايشان در كاخ ميپيچيد. فرزندان شاه ميآمدند پيش ما و ميگفتند اينها چه ميگويند؟ اين صداها چيست؟ ما هم ميگفتيم خب به پدر شما اعليحضرت توهين ميكنند. ميگفتند پدر ما كه مقصر نيست برويد با آنها صحبت كنيد ببينيد مشكلشان چيست.
- واكنش نيروهاي گارد چه بود؟
نيروهاي گارد جاويدان، ماشينها و نيروها را آماده كردند و در نيمه شمالي تهران مانور دادند كه من هم در بين آنها بودم. خواستند يك زهر چشم بگيرند تا اعلام وفاداري كنند به شاه. وقتي از بازار تجريش رد شدند يك تعدادي مرگبرشاه گفتند. تعدادي از گارديها خواستند تيراندازي كنند به سمت مردم كه ما مانع شديم. آن مانور بازخورد منفي بسياري براي رژيم داشت.
- حال و روز گاردجاويدان بعد از فرار شاه چگونه بود؟
يكسري كه خود را جاننثار ميدانستند ميگريستند. به مرور، شرايط آمادگاه كاخ نياوران به سمت دودستگي رفت. چون شاه رفته بود و زمزمههاي آمدن امام مطرح بود. اوج اين وضعيت روز 12بهمن بود كه ما آمادهباش در آمادگاه بوديم. تلويزيون بهصورت مستقيم داشت مراسم ورود امام را پخش ميكرد. يكباره ديدم نيروهاي وفادار به سلطنت اشك ميريختند از آمدن امام و ميگفتند اينطور نيست كه خميني بيايد و اينجا دوام بياورد. بقيه جرأت حرفزدن نداشتند. همانموقع پخش مستقيم ورود امام قطع شد و تلويزيون تصوير شاه را پخش كرد. سلطنتيها شروعكردند به جاويدشاهگفتن و شعارهايشان محكمتر شد.
- شما با نيروهاي اطراف امام از چه زماني تماس برقرار كرديد؟
من 3-2 روز بعد از ورود امام با لباس شخصي رفتم مدرسه علوي. امام را كه ديدم محو چهرهاش شدم. رفتيم داخل مدرسه و گفتيم ما گاردجاويدان هستيم و آمدهايم براي همكاري. شهيد محمد منتظري گفت درود بر شما كه با انقلاب همكاري ميكنيد. گفتم ما با هر روشي به شما توطئهها را اطلاع ميدهيم و با شما همكاري ميكنيم.
- در دهه انقلاب، شرايط نيروهاي گاردجاويدان به چه سمتي ميرفت و ديدگاهها چگونه بود؟
من با 2 نفر از نيروهاي گاردجاويدان به نام حاجيان و توكلي در آمادگاه كاخ نياوران پيمان شهادت بستيم كه سرود «خمينيايامام» را بخوانيم تا اميد سلطنت طلبان را نااميد كنيم. اين اقدام يك جور نظرسنجي بود تا ببينيم چند نفر با ما هستند. سرود كه خوانده شد گلنگدنها به صدا درآمد و اسلحهها را آن 30درصد گرفتند به سمت بيش از 70درصدي كه به ما پيوستند. من اشاره كردم ديگر بسكنيد. پيش خودمان گفتيم كارمان تمام است. سلطنتيها گفتند به فرمانده گفتهاند كجايي كه داخل آمادگاه سرود خميني ميخوانند و مصطفوي اين مسئله را بهوجود آورده. فرمانده آمد عصباني در را كوبيد. گلنگدن را كشيد. 3 بار جاويد شاه گفت و بعد فرياد زد: ببينم كي طرفدار خميني است مخش را داغان كنم؟ اينهايي كه از پشت خنجر ميزنند بعدا به حسابشان ميرسيم. به من گفت برو نيروهايت را پراكنده كن دور ديوار. ميخواست نيروها پراكنده بشوند و بعد از شر من خلاص شود. شهيدحاجيان آمد گفت مصطفوي برو ميخواهند تو را بكشند. من هم اسلحه و كلاهم را برداشتم و با يكي دوتا از نگهبانها هماهنگ كردم و از ديوار پريدم. آن طرف ارتفاع خيلي زياد بود اما من آنقدر آمادگي داشتم كه بدنم آسيبنديد. خلاصه از جنوبشرقي كاخ كه متصل به پارك نياوران بود و به يك خانه راه داشت فرار كردم. صاحبخانه در را باز كرد و من رفتم.
- بعدش سراغتان نيامدند؟
نه ديگر. من به مردم پيوسته بودم. آنجا مردم ريختند سرم و مرا در آغوش گرفتند. يك سري آمدند تا اسلحه را از من بگيرند و ميگفتند برويم دانشگاه تهران اسلحه را تحويل بده. گفتم من از قبل با مدرسه علوي كه امام آنجا اقامت دارند در ارتباط هستم. به هيچ جا نميروم و به هيچ گروه و حزبي تعلق ندارم. درحاليكه اسلحه با 60تير و 3تا خشاب همراهم بود نيروهاي طرفدار امام يك پيكان برايم گرفتند و گفتند اين را هرجا ميخواهد ببر. اعتماد بين من و محمد منتظري از آن روز تقويت شد. وقتي رسيدم مدرسه علوي و قضايا را تعريف كردم گفت جدا با آن وضعيت چگونه سرود خميني ايامام خواندي؟ واقعا اسلحه آوردي؟ چطوري؟
- نظر امام درباره حضور يك نيروي گاردجاويدان چه بود؟
وقتي به امام خبر رسيد كه نيروهاي گاردجاويدان در كاخ نياوران سرود خمينيايامام خواندهاند و نيروهاي ارتش گروهگروه به ملت ميپيوندند بيش از پيش به ارتش اميدوار شدند. مجموع اين حوادث و تفاوتهاي شاخصي كه ارتش سال57 با ارتش سالهاي 32 و 42 داشت امام را به اينجا رساند كه در عصر 20بهمنماه در آن 10دقيقه با دورانديشي و تفكر تصميم بگيرند كه مردم در خيابانها بمانند و به خانه نروند تا كار رژيم يكسره شود.
- عكسالعمل گاردجاويدان در 2 روز آخر چه بود. همانهايي كه شعار جاويدشاه ميدادند؟
آنها بيشتر اهل شعار بودند ولي يك نفر فدايي شاه نشد؛ مثل ارتش بعث عراق كه رژيم سقوط كرد و صدام اعدام شد ولي كسي از آنان جانش را فداي صدام نكرد. اكثريت گاردجاويدان با نيروهاي انقلاب بودند. ضمنا بيش از 60نفر از همكاران خودم را كه از تخصص بالاي نظامي برخوردار بودند و وفاداري خود را در رژيم گذشته به اسلام و در نهضت امام عملا اثبات كرده بودند براي آموزش اوليه پاسداران و سازماندهي آنان به سپاه معرفي كردم و 10نفر از آنان در دوران دفاعمقدس به شهادت رسيدند.