برخوردها براي چه بود، بالاخره لحظات پر از دلهره و اضطراب به پايان رسيد و هواپيما در فرودگاه مهرآباد فرود آمد. كمربندش را باز كرد تا زودتر از مسافران، خودش را به باند پرواز برساند. عباس حتما به ديدنش ميآمد. دلش ميخواست بداند بعد از اين او را به چه نامي صدا ميكند، يعني باز به او ميگفت مليحه يا اينبار ميگفت حاجخانم. اما سرهنگ اردستاني از او خواست تا صبر كند. آنها آخرين نفرهايي بودند كه از هواپيما بيرون آمدند. اما از عباس خبري نبود، برگشت نگاهي به اردستاني و همسرش انداخت؛ نگاهي پر از سؤال، با ديدن يكي از همرزمان او كه شباهت زيادي به عباس داشت، تصور كرد كه عباس است. او را صدا زد. اما اشتباه كرده بود. از او خواسته شد كه سوار بالگرد شود. بالگرد چرا؟ مگر چه اتفاقي افتاده؟ اينها لحظاتي است كه هرگز از خاطر همسر امير سرتيپ خلبان شهيد عباس بابايي پاك نخواهد شد؛ خاطرهاي از تلخترين لحظات عمرش كه خبر شهادت همسرش را به او دادند؛ همسري كه از خلبانان شناخته شده نيرويهوايي ايران بود؛ همان نيرويي كه در اوج دوران انقلاب در 19بهمن سال57 با رهبر انقلاب بيعت كرد و يخ نيروهاي نظامي در گيرودار انقلاب را شكست. حالا همان نيرو با رشادت در ميدان جنگ در برابر متجاوزان بعثي، بار ديگر خوش ميدرخشيد و چهرههاي جاوداني را چون شهيد بابايي به مردم ايران تقديم ميكرد.
- مديري با درايت اما خوشمشرب
خاطرات زيادي از سرتيپ بابايي دارد، سال 53زماني كه وارد پايگاه دزفول شد تا آموزشهاي خلبانياف-5 را طي كند، شهيد بابايي نيز در آن مقطع از خلبانان پايگاه بود. سرتيپ دوم خلبان سيداسماعيل موسوي ميگويد: «هميشه از دور او را ميديدم؛ مردي كمحرف، سربهزير و محجوب، ورزشكار با لهجه قزويني و تكيه كلام بالامجان. آدم خوشمشربي بود، كمحرف بود اما هميشه احترام ميگذاشت و سعي ميكرد با شوخيها و حرفهايش خستگي بچهها را از بين ببرد. زماني كه دزفول بودم ارتباط زيادي با شهيد بابايي نداشتم. سال53 كه براي آموزش هواپيمايي اف-14 به اصفهان اعزام شدم از دور در جريان كارهاي شهيد بابايي بودم. سال60 با فرار بنيصدر و مسعود رجوي از ايران با يك فروند تانكر نيرويهوايي، تغييرات زيادي در سطح فرماندهان نيرويهوايي بهوجود آمد. شهيد بابايي از درجه سرواني با 2درجه ترفيع به درجه سرهنگ 2 ارتقا يافت و فرمانده پايگاه هشتم شكاري اصفهان شد. سال62 شهيد بابايي بهخاطر مسئوليتپذيري و لياقتش بهعنوان معاون عمليات نيرويهوايي برگزيده و مسئوليت او بسيار فراتر از قبل شد. معاونت عمليات به معناي بهعهده گرفتن مسئوليت تمام امور عملياتي، از آفندي و پدافندي گرفته تا ترابري و... است. بازديد از پايگاههاي اميديه، تبريز، همدان، دزفول... و زيرنظر گرفتن عملكردهاي اين پايگاهها، يكي از كارهاي اصلي معاونت عمليات بود. يكي ديگر از كارهايي كه آن شهيد انجام ميداد نظارت و كنترل بر تجهيزات بود».
- سقوط هواپيما در نيزار
موسوي به يا ميآورد كه «در عمليات خيبر اوايل اسفند سال62 نيروهاي ما با پاتك شديد دشمن مواجه شدند و بههمين دليل تعدادي هواپيما بايد به مقابله با پاتكهاي آنها ميرفتند. من و امير رمضاني جزو افرادي بوديم كه در آن عمليات شركت داشتيم. از آنجا كه محل عبور پرواز ما روي نيزارهاي هور بود و پرندههاي زيادي در آنجا در حال پرواز بودند پرندههاي زيادي داخل موتورهاي هواپيمايم رفتند و باعث سقوطم شدند كه امير رمضاني موقعيت سقوط مرا به پايگاه مربوط اطلاعرساني كرده بود. من داخل آب منتظر كمك بودم و با شنيدن صداي بالگردها خوشحال شدم، اما خوشحاليام موقتي بود. اگر آنها عراقي بودند من به دامشان ميافتادم و اگر ايراني بودند با ندادن علامت آنجا را ترك ميكردند و جانم در خطر بود. بالاخره توكل به خدا كردم و گلوله دودزا زدم تا محل سقوط من براي بالگردها از داخل نيزار مشخص شود. خوشبختانه بالگردهاي خودي بودند. 3 فروند بالگرد از هوانيروز و نيرويدريايي كه مأمور در منطقه خيبر بودند براي نجات من آمده بودند. زماني كه پايم را روي خاك پاك ايران عزيز گذاشتم، شهيد بابايي را ديدم كه با لباس بسيجي به ديدنم آمد. نگران بود و از وضعيتم پرسيد. ديگر حرفي به زبان نياورد، اما بعدا يكي از همكارانم به من گفت شهيد بابايي از حادثهاي كه برايت پيش آمده بود خيلي ناراحت شده بود. او فردي خودساخته، پركار و پرتلاش بود. در هر جايي كه بحراني پيش ميآمد و مشكلي مطرح ميشد او دست بهكار ميشد. او از تمام افرادي كه توانمنديهاي لازم را داشتند كمك ميگرفت و به آنها كمك ميكرد تا در رسيدن به اهداف سازمان تلاش كنند. شهيد بابايي هميشه به مشورت اهميت ميداد، به محض پيشآمدن موضوعي جلسه تشكيل ميداد و با ديگران مشورت و بعد از آن تصميمگيري ميكرد».
- نقش اسماعيل را من ايفا ميكنم
حج را دفاع از وطن ميدانست و براي همين زماني كه قرار شد با گروهي از كاركنان نيروهايهوايي و خانوادههايشان به سفر حج مشرف شوند بهخاطر دفاع از وطن و ميهنش ماندن را به رفتن ترجيح داد. ماند تا به جاي يكبار صدها بار به حج برود؛ «در سفر حج با آنكه تمام كارها انجام شده بود بهخاطر وضعيت جبههها و بهخصوص شرايط بحراني خليجفارس از رفتن منصرف شد. قرار شد اگر توانست بعدا به ما ملحق شود. برايم سؤال مطرح بود كه او براي مناسك حج چطور ميخواهد خودش را به ما برساند. غافل از اينكه او جاي ديگري را ميديد و حجش را به شكل ديگري انجام داد. من در آن سفر حج با خانوادهاش بودم؛ افرادي بودندكه ميگفتند شهيد بابايي را در مناسك حج ديدهاند و اين سؤال براي من مطرح بود، چطور او در مكه حضور دارد اما در كنار خانوادهاش نيست. ظهر روز عيدقربان، درست مانند حضرت اسماعيل از گلويش زخمي شد. مادر شهيد تعريف ميكرد به پدرش گفته بود امسال تعزيه حضرت ابراهيم داير كند و اسماعيل را خودش ميخواند.»
سال 66همزمان بود با فاجعه حج و تعداد زيادي از حجاج به شهادت رسيدند. ما همان روز از خبر شهادت شهيد بابايي باخبر شديم اما به خانوادهاش حرفي نزديم. بهخاطر اتفاقاتي كه افتاده بود قرار شد گروه گروه ما را به تهران بفرستند و خانواده شهيد بابايي نخستين گروهي بودند كه به تهران رفتند، غافل از حادثهاي كه براي شهيد بابايي رخ داده است.
- 24ساعت قبل از شهادت
به تنها چيزي كه فكر نميكرد درجات مادي، ظاهري و دنيوي بود. او همواره با همكاران و زيردستان خود رابطهاي صميمانهبرقرار ميكرد كه هرگز هيچ كدام از آنها فاصله درجه و طبقاتي خود با او را حس نكردند. امير سرتيپ دوم فرجالله براتپور از ديگر همراهان شهيد بابايي ميگويد: «براي پرواز در عملياتي از شيراز به همدان آمدم و آن روز ظهر براي آخرين بار شهيد بابايي را ديدم؛ درست 24 ساعت قبل از شهادتش. كنار من نشسته بود؛ خوشه انگوري را برداشت و 3بار انگور را به من تعارف كرد و گفت اين ميوه بهشتي است. اين آخرين باري بود كه شهيد بابايي را ديدم و نخستينبار زماني بود كه در پايگاه بوشهر جانشين بودم؛ سال61. داخل دفترم نشسته بودم كه آجودان گفت سرهنگ بابايي آمده است. به استقبالش رفتم. او در كنار رئيس عقيدتي سياسي پايگاه ايستاده بود. بهواسطه ايشان من شهيدبابايي را شناختم؛ چون باور كردنش برايم سخت بود؛ جواني با لباسهاي شخصي، ساده و سر به زير كه من تحتتأثير رفتارش قرار گرفتم. او آن شب در پايگاه ماند و برايش هتل گرفتيم اما شب را نزد سربازان خوابيد».
امير سرتيپ خلبان شهيدعباس بابايي نهتنها مرد پرواز بلكه الگويي براي تمام همرزمانش بود. حضرت آيتالله خامنهاي (مدظلهالعالي) در رابطه با او ميگويند: «اين شهيد عزيزمان انساني مؤمن و متقي و سربازي عاشق و فداكار بود و در طول اين چندسالي كه من ايشان را ميشناختم، هميشه بر همين خصوصيات ثابت و پابرجا بود».
- نخستين سرتيپ نيرويهوايي
از اواخر سال63 بهعنوان مشاور با شهيد بابايي همكارياش را آغاز كرد و اين همكاري تا زمان شهادت وي ادامه داشت. خاطرات زيادي از او دارد؛ از مردي كه نخستين سرتيپ نيرويهوايي بود و درجه سرتيپي را زودتر از استادانش به دوش گذاشت. سرتيپ دوم خلبان سياوش مشيري ميگويد: «خيلي از مواقع صحبت از شهيد بابايي و شهادتش پيش ميآيد و بعضيها ميگويند همان آقايي را ميگويي كه لباس بسيجي ميپوشيد. اما ما هرگز نبايد صرفا اين ويژگي را در مورد او بيان كنيم. زماني كه جنگ شروع شد نيرويهوايي ما نسبت به نيروهاي دشمن برتري داشت اما در سالهاي بعد اين شرايط عوض شد. دشمن وقتي نقطهضعف خود را در قدرت هوايي پيدا كرد تلاش كرد تا اين نقطه ضعف را از بين ببرد. در چنين شرايطي شهيد بابايي معاونت عمليات را بهعهده داشت. اگر از ما هواپيمايي از بين ميرفت جايگزين نداشتيم اما با از بين رفتن يك هواپيما از عراق، چندين هواپيما با تجهيزات بسيار كاملتر جايگزين ميشد. عراق در ابتداي جنگ حدود 360 فروند هواپيماي شكاري داشت. ولي با وجود انهدام تعداد زيادي از هواپيماهايش، در آخر جنگ به گفته ژنرال عرفان خيرالله حدود 660فروند هواپيما داشت. او تدبير بالايي داشت و همين تدبير باعث شد كه ما از نظر مهمات و تجهيزات دچار مشكل نشويم. ما هر كاري كه ميخواستيم انجام دهيم را با محاسبه انجام ميداديم و بعد از بررسيهاي دقيقي كه صورت ميگرفت پرواز ميكرديم. بهطوري كه در عملياتهايمان چيزي از دست ندهيم؛ چرا كه جاي جبران براي ما وجود نداشت و اين راهبرد نيرويهوايي بود. در بمباران شهر دزفول و انديمشك، به پايگاه بوشهر دستور انجام پرواز داده شد.
من خودم سوار هواپيمايم شدم و تا سر باند رفتم اما مجددا دستور آمد كه پرواز لغو است. شوكه شده بودم، متوجه نميشدم چرا پروازي كه چند دقيقه قبل دستورش صادر شده بود بلافاصله توسط امير بابايي لغو شده. علت را پرسيدم و گفت محاسبات ما نشان ميدهد كه به آن صورت كه طراحي كرديم هواپيما زده ميشود و شانسي در اين عمليات نداريم و با طرحي جديد بلافاصله من همان پرواز را انجام دادم؛ البته با موفقيت كامل.
- كمكهاي مخفيانه به نيازمندان
بابايي نهتنها حواسش به دفاع از مردمش بود، بلكه سعي داشت هر جا فقيري ميبيند دستش را بگيرد. سرتيپ دوم خلبان جانباز عباس رمضاني ميگويد: «سال65 او به تبريز آمد و يكي از مسئولين عقيدتي پايگاه اعلام كرد خانمي براي دخترش نياز به جهيزيه دارند. اين موضوع را من در پايان جلسهاي مطرح كردم و هر كسي به حد توانش مبلغي را كمك كرد. اما امير در تمام اين مدت سرش را پايين انداخت و حرفي نزد. آن موقع ناراحت شدم و با خودم گفتم، چرا سرتيپ بابايي هيچ كمكي نكرد. بعدا فهميدم كه مبلغ قابلتوجهي به آن خانم كمك كرده است. شهيد بابايي به افراد نيازمند كمك ميكرد».
- عمليات نيمساعته نجات رزمندگان فاو
شهيد بابايي تنها يك خلبان براي نيرويهوايي نبود بلكه او مدام با نيرويزميني، ارتش و سپاه نيز در ارتباط بود؛ عباس رمضاني ميگويد: «او خودش را به فرماندهان جنگ و جبهه نزديك ميكرد. در يكي از جلساتي كه شهيد بابايي نيز در آن حضور داشت فرماندهان زميني اعلام ميكنند كه در منطقه درياچه نمك فاو، رزمندگان زير تيربار هستند و نيروهاي زيادي توسط اين تيربارها به شهادت ميرسند. شهيد بابايي بدون صحبتي جلسه را ترك ميكند و به هواپيماها دستور ميدهد كه منطقه تيربارها را با رعايت موارد امنيتي بمباران كنند. بعد از پايان عمليات كه حدودا نيم ساعت طول ميكشد، به جلسه برميگردد». خاطرات از او زياد است. مگر ميشود مردي با چنين خصوصيات اخلاقي جز ياد خوب چيزي برجا گذاشته باشد؟ شايد خاطراتشان مشترك نباشد اما يك چيز مشترك است و آن دانستن زمان شهادت است. او ميدانست به شهادت ميرسد و به استقبال آن شتافت. رمضاني به ياد ميآورد: «چند روز قبل از سفر حج، كعبه تمثيلي برايمان گذاشته بودند تا از نزديك با شرايط و اعمال آشنا شويم. چند باري به شهيد بابايي گفتم بيا برويم و از آنجا ديدن كنيم. اما او مدام بهانه ميآورد، درنهايت با لهجه شيرينش گفت بالامجان كعبه اينجاست. مكه اينجاست. شايد اسماعيل هم اينجا باشد. مقاممعظم رهبري (مدظلهالعالي) تشخيص دادند كه او در اين حد هست كه ميتواند فرمانده نيرويهوايي باشد اما چون فقط ميخواست آزادتر بوده و فعاليت بيشتري داشته باشد اين مسئوليت را نپذيرفت. وقتي فداكاريهاي باباييها، اردستانيها، ياسينيها و... را ميبينم ساكت ميشوم. در يكي از عملياتها چرخ هواپيمايم باز نشد و فقط با ياري امامزمان(عج) توانستم فرود موفقي داشته باشم. شهيد با ديدن من به طرفم آمد و گفت لطف امامزمان(عج) را ديدي. نگاهي كه او به ماجرا داشت طوري بود كه اصلا ما نداشتيم. شهيد بابايي آيندهنگر بود. او تاكتيك بمباران لافت را كه مخصوص هواپيماي اف-4 بود براي هواپيماي اف-5 با مطالعه و تمرين تـطبيق داد. هـواپيـماي اف-14 را براي عملياتهاي خاص بوشهر و اميديه مأمور كرد تا صرفهجويي در قطعات كند. از آنجا كه هواپيماهاي عراقي توان پرواز در شب را نداشتند، از هواپيماي اف-14بهعنوان اسكورت كاروانها استفاده ميكرد. بهخاطر همين عملياتها و ظرفيتهاي شبانهروزي هواپيماهاي نيرويهوايي بود كه در تمام طول جنگ يك سال هم صادرات نفت ما از خليجفارس قطع نشد و در تمام اين مدت آسمان خليجفارس را براي تردد كاروانهاي تجاري و نفتكشها امن نگهداشت».
- فرمانده بزرگترين پايگاه شكاري
در حدي بود كه وقتي تدبيري را در جنگ بهكار ميبرد با آنكه در نگاه اول شايد بهنظر منطقي نميرسيد اما همه سكوت ميكردند چرا كه ميدانستند او بدون تفكر كاري نميكند. سرتيپ دوم خلبان حسين خليلي ميگويد: «او در سن 30سالگي به فرماندهي پايگاه 8شكاري، بزرگترين پايگاه خاورميانه منصوب شد. درحاليكه حتي دوره فرماندهگرداني را طي نكرده بود. به دلايل زيادي ميتوان گفت كه بابايي صاحب سبك و انديشه بود؛ دليل اول اهميت دادن به آموزش بود. ميدانيد كه آموزش دير جواب ميدهد و ديربازده است و اصلا بعد تبليغاتي ندارد. او به محض اينكه فرمانده پايگاه شكاري شد شروع به آموزش خلبانهاي تازه نفس براي هواپيماي اف-14 كرد. هر چند مخالفاني هم براي اين كار وجود داشت اما او به اميد خدا كارش را شروع كرد و درحال حاضر بسياري از اميراني كه درحال خدمت هستند همان جوانهايي هستند كه شهيد بابايي آموزش آنها را آغاز كرد. دومين دليل معاونت عملياتي بود. امام فرمودند اگر اين جنگ 20سال طول بكشد ما ايستادهايم. خيلي از ما شنيديم اما او نخستين فرمان امام را چراغ راه خود كرد. او بهعنوان معاونت عمليات نيرويهوايي كه مسئوليت تمام پروازها را داشت و برنامهريزيهاي زيادي انجام داد. زماني كه پرواز اف-14پايگاه شيراز را به اصفهان منتقل كرد، آن هم در زمان جنگ، چون دولت و ملت به حسن رفتار و تدبير او ايمان داشتند سكوت كردند. با تدابير بعدي، موفق شد كه پايگاه مستحكمي را در اميديه بنا كند كه از اين پايگاه خدمات بسياري در طول جنگ صورت گرفت. شهيد بابايي براساس شغل سازمانياش سرتيپ نشد. زماني كه او به اين درجه رسيد، هنوز جانشين نيرويهوايي سرهنگ بود. او با افتخار به درجه سرتيپي رسيد. او به استادانش ميگفت من خجالت ميكشم كه شما سرهنگ هستيد و من درجه سرتيپي دارم و بايد جاي ما عوض ميشد. نخستين خلباني بود كه اين درجه را دريافت كرد. در مراسم ختم يكي از شاگردانش دوزانو زد و براي او قرآن خواند».
- آخرين پرواز مرد آسماني
يكسري از خلبانهاي اف-5 بهعنوان خلبان اف-14 انتخاب شدند. در مرداد سال 66شهيد بابايي براي آموزش به تبريز رفت تا طرحهاي عملياتي جديد را در اين پايگاه نيز به اجرا درآورد. او با خودرو مناطق را از راه زميني بررسي ميكرد و بعد از آن سوار بر هواپيما شده و نيروهاي جديد را توجيه ميكرد كه از كدام مسير بروند. در يكي از اين پروازها همراه با سرهنگ خلبان عليمحمد نادري (يكي از خلبانان نيرويهوايي) بهمنظور شناسايي منطقه و تعيين راهكار اجراي عمليات، با يك فروند هواپيماي اف-5 دو كابينه از پايگاه هوايي تبريز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. او پس از انجام دادن مأموريت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزي، هدف گلولههاي تيربار ضدهوايي قرار گرفت و تركش گلولههاي ضدهوايي به گلويش برخورد كرد و در روز عيد قربان ساعت 12ظهر به شهادت رسيد.
- دورانديشي خلبان جوان
شهيد بابايي، خلبان دورهديده آمريكا، فرمانده پايگاه هشتم شكاري، معاون عمليات نيرويهوايي، جوان سر به زير و با محبت و شاد هيچ وقت خدا را در زندگياش فراموش نكرد. روزهايي كه بود سعي ميكرد با كمك به همسرش و شاد نگهداشتن بچههايش، روزهاي نبودنش را جبران كند. همسرش ميگويد:«عباس وقتي ما را بيرون ميبرد، مدام پشت فرمان حرفها و حركات خندهآور درميآورد.من ميگفتم عباس چرا اين كار را ميكني؟ مردم چه ميگويند؟ اما او جواب ميداد مردم مهم نيستند، تو و بچههايم برايم مهم هستيد. با انجام كارهاي خانه و يا كمكهاي فكري هميشه سعي ميكرد نبودش را جبران كند. هنوز تكيه كلام بالامجان گفتنش با همان لهجه شيرين قزويني را ميشنوم. اوايل كارم بود كه به عباس گفتم ديگر نميخواهم درس بدهم، اما او مخالفت كرد. او آيندهبين و دورانديش بود. ميگفت با ترك كار سرت خلوت ميشود و تنهايي اذيتات ميكند. اين حرفها را زماني ميزد كه هنوز جنگي صورت نگرفته بود و بعدها من متوجه شدم كه چقدر توصيه او درست بود. روزهايي كه او نبود را بچههاي مدرسه، معلمها و مسئولان مدرسه و بچههاي خودم پر ميكردند و شبها فقط مجال فكر كردن و دلتنگ شدن را پيدا ميكردم و هزينه اين دلتنگي را با اشك ميدادم. البته عباس مخالف گريه بود و به جاي آن ميگفت قرآن بخوان حتي اگر شده يك آيه از قرآن را، خيلي تسكين دهنده است. به اين فكر كن كه من هميشه به ياد تو هستم. واقعا هم بود، وقتي عشق خودم و عباس را مقايسه ميكنم نميتوانم بگويم كدام يك از ما عاشقتر بوديم. بعد از شهادتش از خدا خواستم به من قدرتي بدهد تا ضعفي در من بهوجود نيايد. با گذشت سالها ازشهادت عباس، زماني كه دلتنگ ميشوم به عكساش نگاه مي كنم.»
- در دلتنگيهايت قرآن بخوان
28سال از آن روزها گذشته، روزهاي زيادي را به تنهايي به شب كرده است. شبهاي زيادي را با اشك به صبح رسانده اما هنوز هم ذرهاي از عشق و علاقهاش كم نشده است. شبها عكسش را روبهرويش قرار ميدهد و درددل ميكند. شهيد بابايي مثل هميشه لبخند به لب ميآورد و با آرامش حرفهايش را گوش ميدهد. دختردايي و پسرعمه بودند و از آنجا كه پدر مليحه معلم بود، عباس براي درس خواندن به آنجا ميآمد. البته اين سفارش پدر عباس بود، دلش ميخواست تمام كارهاي درسي بچههايش زيرنظر داييشان كه معلم بود صورت گيرد و عباس هم مشتاق براي اين كار بود. مليحه هربار كه ميديدش چيزي در دلش فرو ميريخت؛ چيزي كه فكر ميكرد تنها يك حس دوست داشتن فاميلي است. اما حالا و با گذشت سالهاي سال هنوز آن حس با شنيدن اسم عباس در دلش بهوجود ميآيد. حالا مطمئن است كه حس دوران نوجواني، عشق پايداري به عباس بود؛ عشقي كه دوري 28ساله او نيز هيچ خللي در آن بهوجود نياورد؛ «فاميل بودنمان باعث شده بود كه در جريان خصوصيات اخلاقي عباس قرار بگيرم. هر وقت كه به خانهمان ميآمد چيزي در دلم فرو ميريخت اما از احساس او خبري نداشتم چون به روي خود نميآورد. تا اينكه عباس به آمريكا رفت و بعد از پايان تحصيلاتش به ايران بازگشت. بعدها به من گفت كه در دلش مرا دوست داشته اما دلش نميخواست اعتماد خدا و پدرم را از دست بدهد. بالاخره به خواستگاريام آمد و مادر بهرغم علاقهاي كه به او داشت با اين ازدواج مخالفت كرد. او 3 دليل براي مخالفت داشت، يعني 3شرط براي ازدواج من داشت؛ اول اينكه با نظامي ازدواج نكنم، دوم اينكه با فاميل ازدواج نكنم و سوم اينكه بعد از پايان تحصيلات دانشگاهم ازدواج كنم. اما نهايتا از هرسه شرطش كوتاه آمد. با قبول اين ازدواج مادرم شرط گذاشت من معلم شوم و به دانشكده رفتم به همين دليل تا پايان تحصيلاتم يكسال نامزد بوديم و يكسال عقد و بعد از آن به خانه عباس رفتم.»
- آخرين ديدار
زندگي زوج جوان با ترس شهادت عباس ادامه داشت. هر بار كه او ساك ميبست و به ماموريت ميرفت، ثانيهها قفل ميشدند و هر لحظه ترس و واهمه آن را داشت كه نكند اتفاقي براي همسرش بيفتد؛ «عباس ميدانست كي و چه زماني شهيد ميشود؛ 6ماه قبل از شهادتش بود. نميدانم آن روز چه شد كه هر دويمان شروع به گريه كرديم. من اين طرف اتاق نشسته بودم و عباس آن طرف اتاق و هر دو اشك ميريختيم. به او گفتم من در حد فاطمه زهرا نيستم اما آرزو دارم كه تو مرا غسل بدهي و او در جواب گفت مطمئن باش كه من زودتر از تو ميميرم. از حرفش خيلي متاثر شدم اما مطمئن بودم كه او حقيقت را بيان ميكند.تا چند روز قبل از زماني كه راهي حج شدم قرار بود با ما بيايد. همه كارها را انجام داده بود اما بهخاطر مسائل خليجفارس از آمدن سر باز زد و قرار شد اگر توانست خودش را به ما برساند. اما من ميدانستم كه اين آخرين ديدار است و من حتي لباس مشكيام را خريده بودم. 3روز قبل از شهادت عباس با او تلفني صحبت كردم. او گفت كه اين آخرين باري است كه باهم حرف ميزنيم.
پنجشنبه 15مرداد سال 66عباس شهيد شد، آن زمان مراسم حج را انجام ميداديم چون با شهادت حجاج همزمان بود من متوجه چشمهاي سرخ همرزمان عباس و ناراحتي آنها ميشدم اما آنها ميگفتند بهخاطر شهادت حجاج است. ميدانستم راستش را نميگويند اما در دلم نميخواستم باور كنم. ما را زودتر به ايران فرستادند و من در هواپيما متوجه جو ناآرام آنجا بودم. زماني كه وارد فرودگاه شديم منتظر عباس بودم اما او آنجا نبود. يك بالگرد آنجا بود و از من خواستند تا سوار شوم. من مقاومت كردم كه چرا براي كارهاي شخصي ميخواستند از بيتالمال استفاده كنم. به هر حال بعد از 10دقيقه اصرار سوار بالگرد شدم؛ آنجا به من گفتند عباس تصادف كرده اما در دلم غوغايي بود و بالگرد در حال نشستن روي زمين بود كه خواستم از آن پياده شوم كه دخترم را با دسته گل ديدم كه بهدنبالم آمده است. روي زمين افتادم اما بهخودم مسلط شدم، با خودم گفتم عباس با آبرو جنگيد و براي دفاع از ميهن شهيد شد، پس من هم بايد مقاومت داشته باشم. پنجشنبه عباس به شهادت رسيد و به سفارش امامخميني(ره) جنازه او را تا رسيدن من دفن نكرده بودند. عباس شهيد شده بود و من همان صحنههايي را كه در خواب ديده بودم در مراسم تشييع جنازه عباس ديدم. در مكه بودم كه خواب ديدم گلوي عباس بريده شده و به شهادت رسيده البته عمق برش به اين صورت نبود. جمعيت زيادي جمع شده بودند؛ همان جمعيتي كه در مراسم تشييع پيكر او شركت داشتند.»