سالها از آن آرزوهاي دور و دراز و روزهاي خاطرهساز ميگذرد؛ روزهاي پخشكردن اعلاميه و ديوار نوشتنهاي شبانه، روزهاي تظاهرات و فرياد مرگ بر شاه، روزهاي تيترهاي ماندگار، روزهاي امام آمد... .40 سال از آن روزها گذشته و همكلاسيها و همرزمهاي ديروز، هم قسمهاي پايدار امروزند. سالها از آن روزها ميگذرد، روزهايي كه مسعود و حميد و احمدها با عليرضا و حسين و خيليهاي ديگر غريو لبيك ياخميني سر دادند و با كولهپشتيهاي خاكي رنگشان پشت خاكريزها سنگر گرفتند. سالها ميگذرد و ياران قديمي هنوز دلبسته و وابسته به با همبودنها، نبضهايشان را روي ساعت عاشقي ديدار تنظيم ميكنند. شايد به همين دليل است كه اين روزها دوستيهايشان رنگ ديگري گرفته، رنگ خاطرات تلخ و شيرين سالهاي جنگ، رنگ دويدن بر بالهاي خيال در كوچههاي محله، رنگ مردي و مردانگي و در يك كلام رنگ خدا. بيترديد دوستيهايشان رنگ خدا گرفته كه اينچنين سروگونه پاي قول و قرارهايشان ايستادهاند؛ ياراني كه از نوجواني دستهايشان را به نشانه وفاداري پيش آوردند و پس از گلباران خيابانهاي شهر در پيروزي انقلاب، دوشادوش رزمندگان به دل آتش بيامان دشمن زدند. حميد كاهه، احمد فلاحي، مسعود حيدري وقار و احمد كاهه، رفاقتي 40ساله دارند؛ رفاقتي كه با راز و رمز وفاداري گذشته است. گفتوگو با رفقاي قديمي و شنيدن خاطرات 40ساله آنها خالي از لطف نيست؛ هم سنگراني كه خاطراتي از جنس دوستيهاي ناب ديرين دارند.
- بيا از گذشتهها حرف بزنيم...
40سال از آن روزها ميگذرد. در اين 40سال اتفاقات زيادي براي ياران ديرين رخ داده است. مثلا احمد كاهه، جانباز 40درصد روزهاي جنگ، پس از بازنشستگي در آموزش و پرورش، اين روزها بهكار مشاوره و روانشناسي مشغول است. مسعود حيدريوقار، پس از بازنشستگي در سپاه پاسداران، مسئوليت يكي از دفاتر پليس+ 10 را برعهده دارد. حميد كاهه كه سالها در آموزش و پرورش وظيفه تعليم و تعلم دانشآموزان را بهعهده داشت، اين روزها مدير مدرسه است و احمد فلاحي با گرفتن حكم بازنشستگي از وزارت دفاع، در كنارخانوادهاش استراحت ميكند. از 40سال پيش شرايط تكتك بچهمحلهاي باوفاي قديم تغيير كرده اما هنوز تغييري در ديدار و رفاقتهايشان بهوجود نيامده است. احمد كاهه كه ميان دوستان قديمي از محبوبيتي خاص برخوردار است در اينباره ميگويد: «زماني كه در مسجد پيوند دوستي ميبستيم به منافع شخصي فكر نميكرديم. در آن روزگار معرفت جايگاهي ويژه داشت و مبناي دوستيها، وفاداري بود.» مسعود حيدريوقار حرفهاي دوستش را تأييد و از راز و رمز رفاقتشان اينگونه روايت ميكند: «معناي رفاقت براي ما فراتر از باهم بودنها و دوستيهاي معمولي بود. 40سال است كه هيچ اختلافي با همبودنهاي ما را كمرنگ نكرده است. شايد باوركردنش سخت باشد اما حقيقت اين است كه ما با تمام بحثها و بگو مگوهايي كه ريشه در تفاوت نگاههاي اجتماعي و سياسيمان دارد، هنوز دوست و رفيق گرمابه و گلستان هم هستيم!»
حميد كاهه، رفيق خوب را باارزشترين دارايي انسان در روابط اجتماعياش ميداند و ميگويد: «بعضي روزها با تلنبار شدن حرفهايي روي دلت روبهرو ميشوي كه بازگوكردنش آسان نيست. اما گاهي يك دوست و همدم ميتواند سنگ صبوري براي شنيدن اين حرفها باشد. من و رفقاي قديميام براي دور هم جمعشدن بيتابيم. با اينكه مشغلههاي زندگي گاهي در زمان ديدارهايمان وقفه مياندازد اما براي دورهميهايمان لحظه شماري ميكنيم. دورهم كه جمع ميشويم از گذشته تعريف ميكنيم؛ از روزهاي انقلاب و روزهاي جنگ... ما به خاطرات قديم و با هم بودنهايمان زندهايم». احمد فلاحي، ديدار دوستان قديمياش را منبع انرژي روزهاي زندگياش ميداند و ميگويد: «من و احمد و مسعود و حميد اعضاي خانوادهاي هستيم كه مانند كوه پشت سر هم ايستادهايم و از با هم بودنها انرژي مضاعف ميگيريم».
- رفيقان پرواز كرده، جايتان خالي
دوستي و رفاقت تعريفهاي متفاوتي ميان نسلهاي مختلف دارد. نسل ديروز رفاقت را از نگاهي ديگر ميبيند و نسل امروز از دريچهاي ديگر به اين مقوله مينگرد. مسعود حيدري وقار از تفاوت دوستيشان با رفاقتهاي ديگر تعريف ميكند: «در دوستي چندين ساله ما هرگز برخورد فيزيكي و دعواهاي لفظي رخ نداده است و اين براي نسلي كه در اختلافات كوچك هم، كارشان به دعواي فيزيكي ميكشد، باوركردني نيست».
احمد كاهه دستش را روي شانههاي دوست قديمياش ميگذارد و ميگويد: «حق با مسعود است. ما هرگز روي هم دست بلند نكردهايم با وجود كهنهشدن رفقاتمان با كمال احترام با هم رفتار ميكنيم. حتي در جشن پتوهايي كه در روزهاي جنگ ميان رزمندگان اتفاق ميافتاد، دستانمان روي هم بلند نشد. اگر ميدانستيم رفيقمان زير پتوست، رزمندگان ديگر را ميزديم و دوستمان را از مهلكه نجات ميداديم». گفتن و شنيدن اين حرفها، لبخندي عميق را مهمان صورت حميد كاهه ميكند. او از داستاني كه پشت لبخندش پنهان شده، ميگويد: «مسعود سالهاي سال در رشته كشتي فعاليت كرده و زور بازويش از ما بيشتر است. همه ميدانستند ما 4نفر هميشه و همه جا باهم هستيم و جداشدنمان غيرممكن است. به همين دليل حق چپ نگاهكردن به ما را نداشتند. البته در روزگار قديم دوستي بچهمحلهاي چيتگر عميق و هميشگي بود و دعواهاي گروهي و فيزيكي كمتر اتفاق ميافتاد. شايد از معلم يا ناظم كتك ميخورديم اما هرگز دست هيچ دوستي روي دوست ديگر بلند نميشد. اين روزها كه جاي شهيدان عليرضا كاهه، احمد عبدالمالكي، رسول نيكنام و ديگر بچه محلههايمان خالي است، خوببودنهاي تكرار نشدني آن روزها را بيشتر احساس ميكنيم و دلتنگشان هستيم».
- بركت زندگي در صلهرحم است
دوستان قديمي ازدواج كردهاند و صاحب سر و همسرند. احمد كاهه 2فرزند به نامهاي فاطمه و محمدمهدي دارد. محمد مهدي در فرانسه به دنيا آمده و از آنجا كه در فرانسه محمد، نماد اسلام است، او و همسرش تصميم ميگيرند فرزندشان را به اين نام بخوانند. مسعود حيدري وقار صاحب 3فرزند به نامهاي روحالله و مرضيه و فاطمه است. زهرا و محمدمهدي هم ثمره سالهاي زندگي مشترك احمد فلاحي و همسرش هستند. حميد كاهه نيز 2فرزند به نامهاي مجيد و زهرا دارد. روزهايي كه مشغله كاري و اجتماعيشان كمتر بود، رفتوآمدهايشان از مجردي گذشت و به كانون خانوادهها راه پيدا كرد. اما اين روزها كه دغدغهها، فرصتهاي رفتوآمدهاي خانوادگي را محدود كردهاند، دوستان در محل كار يا مسجد قديمي محله با هم ديدار ميكنند. احمد فلاحي در اينباره ميگويد: «اين روزها رفتوآمدهاي فاميلي و دوستانه نسبت به گذشته كمرنگتر شده و البته اين موضوع براي فرزندانمان، خوب نيست. ما بچههاي نسلي هستيم كه آخر هفتهها خانه بزرگ فاميل جمع ميشديم و اينگونه صميميت و مهرباني را تمرين ميكرديم. ما از آن نسل هستيم و به همين دليل دوستيهايمان تفاوت دارد. وقتي خودمان به دلايل مختلف از چشم و همچشمي گرفته تا مشغله و دغدغه، فرصت ديدار را از فرزندانمان سلب ميكنيم، حق اعتراض نداريم. بچهها تفريح ميخواهند و وقتي جاي اين تفريح را خالي ميبينند، گوشهاي مينشينند و با تلفن همراهشان مشغول گشت وگذار در شبكههاي اجتماعي و مجازي ميشوند! اين انصاف نيست كه فرصت رشد و بالندگي را از جوانها بگيريم و خودخواهانه محكومشان كنيم».
احمد كاهه در تأييد حرفهاي دوستش ميگويد: «با صحبتهاي احمد كاملا موافقم. نبايد به نسلي كه روزگار ما را تجربه نكرده و در شرايطي متفاوت با گذشته پرورش يافته است، خرده گرفت. در روزگار جواني ما، درهاي مسجد هميشه باز بود و خانه خدا محلي بود براي پرورش فكري و ذهني و اعتقادي جوانان. اين روزها درهاي مسجد فقط در ساعتهاي نماز و برگزاري مراسم باز است. از سوي ديگر تلاشي براي ايجاد انس و الفت ميان جوانها و مسجد انجام نميگيرد. كافي است به نزديكترين مسجد حوالي خانه خود برويد آن زمان است كه ميبينيد جمعيت زيادي را ميانسالان تشكيل ميدهند.»
مسعود حيدري وقار از سكوتي كه يكباره جمع دوستان قديمي را فراميگيرد، استفاده كرده و ميگويد: «رفتوآمدهاي ما بهدليل چشم و همچشمي كم نشد! حتي مقايسههايي كه بعضي بانوان در مهمانيها ميان همسران خود انجام ميدهند و مثلا ميگويند: «از فلاني ياد بگير!» در خانوادههاي ما جايي نداشت. دغدغههاي زندگي و دوري مسير، متأسفانه اين فرصت را از خانوادههاي ما گرفت. من و رفقاي قديميام هر بار كه دلتنگ هم ميشويم، ديدارهايمان را تازه ميكنيم. اما متاسفانه اين فرصت را از خانوادهها گرفتهايم. اميدوارم روزي رفتوآمدهاي گذشته به زندگيهاي امروزي تزريق شود تا فرزندانمان آشنايي بيشتري با هم داشته باشند. هر بار كه از ديد و بازديدهاي قديمي و صميميت ميان خانوادهها براي فرزندانم سخن ميگويم با بهت و ناباوري نگاهم ميكنند، حق هم دارند! بايد رفتوآمدهايمان را از نو آغاز كنيم كه بركت زندگي در صلهرحم است».
- پايان جنگ با ازدواج
مسعود حيدري وقار از شراكتي بيضرر و بيانتها روايت ميكند
شهريور سال 1345به دنيا آمدم. 11ساله بودم كه به محله چيتگرشمالي در غرب تهران اسبابكشي كرديم. آن روزها اين حوالي امكانات زيادي نداشت اما مهرباني و صداقت در آن غوغا ميكرد و بچه محلها بهمعناي واقعي هواي هم را داشتند. تنها يك مدرسه در چيتگر وجود داشت؛ مدرسهاي كه دكتر حسابي زمينش را وقف كرده بود. دوران راهنماييام در روزهايي سپري شد كه مشتهاي گرهكرده رژيم مستبد شاهنشاهي را نشانه گرفته بود، مشتهايي كه براي مخالفت با شاه، اعلاميه و نوارهاي سخنراني امامخميني(ره) را در هر كوي و برزن بهدست مردم ميرساند تا ظلم و خفقان ريشهكن شود. آن روزها جا مهري مسجد حضرت ابوالفضل(ع)، مسجدي كه با ياران قديمي در ساختوساز آن نقش داشتيم، پر از اعلاميه و نوارهاي امام بود و ما نميدانستيم چهكسي اين روشني راه را برايمان به ارمغان ميآورد. سهم من و رفقايم از پيروزي انقلاب، دويدن در كوچه پسكوچهها و به شماره افتادن نفسهايمان بود. ميدويديم و شعار ميداديم. انقلاب كه پيروز شد قدري آرام گرفتيم و فعاليتهايمان را در مسجد محله ادامه داديم. يكي مسئول كتابخانه بود و ديگري مسئول آموزش قرآن به بچهها. با آغاز جنگ اما روزگار رنگ ديگري گرفت. پدر و مادرها بعضا مخالف اعزاممان به جبهه بودند اما بايد ميرفتيم و از انقلاب اسلامي دفاع ميكرديم. پيش از اجراي طرح لبيك ياخميني هر زمان كه در صف ثبتنام جبهه ميايستادم، مسئولش ميخنديد و ميگفت: «برو بچه!» و من دلشكسته بازميگشتم اما اجراي اين طرح در مسجد و لبيك گفتن به امامخميني(ره) پايمان را به مناطق عملياتي باز كرد؛ مناطقي كه بوي رشادت و عشق به وطن ميداد... جنگ با تمام تلخيهايش، به دانستههايي كه از پدر و فضاي مذهبي مسجد ابوالفضل(ع) آموخته بودم افزود و من در پايان جنگ تحميلي جوان 23سالهاي بودم كه دنيايي از تجربه را به دوش ميكشيد. يكماه پيش از اتمام جنگ ازدواج كردم. گاهي دوستان سر به سرم ميگذاشتند و ميگفتند اگر ميدانستيم با ازدواجكردنت جنگ تمام ميشود، زودتر برايت آستين بالا ميزديم! جنگ تمامشده بود و اين بار تكليف واجب در ساختن زندگي مشترك و ادامه تحصيلم خلاصه ميشد. همسرم در حوزه درس ميخواند و من در دانشگاه. در اين سالها ما شريك زندگي و غم و شادي و دغدغههاي هم بوديم؛ شراكتي بيانتها و بيضرر... .
- امام را نديده دوست داشتيم....
روايت احمد فلاحي، از انس و الفت با مسجد
سال 1346متولد شدم. وردآورد محله كودكيهايم بود و چيتگر محله نوجوانيهايم. زماني كه دلهاي بيقرار، آماده پذيرش انقلاب مردمي بود، در مدرسه دكتر حسابي درس ميخواندم و شعف مردم و دانشآموزان را به چشم ميديدم. بچههاي آن روزها به لحاظ فكري زودتر از نسل امروزي پرورش پيدا ميكردند و وارد جريان زندگي ميشدند. چه روزهايي كه دستانمان از سرما يخ ميبست اما در صف نفت ميايستاديم تا گرما را به خانههايمان هديه كنيم؛ بهعبارت ديگر هم دانشآموز بوديم و هم يكي از مردان خانه! خاطرات زيادي از آن روزها دارم. يكي از خاطراتم به چندماه قبل از انقلاب و روزي كه معلم، موضوع انشا را روي تخته نوشته بودبازميگردد. آن روز در كلاس 50نفري ما تنها 3نفر انشا نوشتند! موضوع انشا اين بود: «چرا وليعهد را دوست داريد!». « ما وليعهد را دوست نداريم و انشا نمينويسيم!» چهره برافروخته معلم با شنيدن اين جمله از زبان ما ديدن داشت! او عصباني بود و ما ريزريز ميخنديديم! صفر گرفتيم اما پاي حرفمان ايستاديم! يكي از ويژگيهاي شخصيتي رهبر انقلاب اين بود كه نديده، دوستش داشتيم و با همان سن كم براي پيروزي انقلاب تلاش ميكرديم. روز 21بهمن سال 1357 شهرباني، زمان آغاز حكومت نظامي را ساعت 4بعدازظهر اعلام كرد. پدرم ميگفت: «از قيام و رشادتهاي مردم ميترسند. با اينكه خودشان هم ميدانند ظلم ماندگار نيست و انقلاب به ثمر مينشيند». پدرم الگوي من بود، به همين دليل آن روز براي نشان دادن مخالفتم با رژيم، بياعتنا به اعلام حكومت نظامي سوار بر دوچرخه در خيابانهاي محله چرخ ميزدم. تنها نبودم. خيابانها هر لحظه شلوغ و شلوغتر ميشد و كنترل اوضاع را براي پاسبانها سختتر ميكرد. فرداي آن روز انقلاب پيروز شد و اين پيروزي ريشههاي الفت ما را با مسجد محكمتر كرد؛ مسجدي كه در آن احترام به بزرگترها را آموخته بوديم؛ مسجدي كه دور كرسي كوچك آن مينشستيم و قرآن ميخوانديم؛ مسجدي كه ما را به خدا پيوند ميزد. اما عمر روزهاي آرامش پس از پيروزي طولاني نبود، زيرا دشمن به خاك كشورمان تجاوز كرد و پاي ماندنمان را گرفت. بسيج امروزي در آن زمان انجمن اسلامي جوانان نام داشت. با مطرح شدن طرح لبيك يا خميني به عضويت انجمن درآمديم و راهي جنوب شديم.
- جادههاي موفقيت
احمد كاهه، معلمي كه جانباز 40درصد روزهاي تلخ جنگ است
در تيرماه سال1345 به دنيا آمدم. روزهاي كودكي و نوجوانيام در محله چيتگر گذشت. آن روزها چيتگر مسجدي نيمه ساخته با نام مسجد حضرت ابوالفضل(ع) داشت؛ مسجدي كه براي ساخته شدنش كودك و نوجوان، پولدار و فقير مشاركت داشتند. درهمين مسجد نيمه كاره كه آجرهايش را با تلاش و همكاري روي هم چيده بوديم دوستيهايمان آغاز و مسير زندگيمان پيدا شد؛ از مسجد به مدرسه ميرفتيم و از مدرسه به مسجد! روزهاي پيروزي انقلاب، روزهايي كه پشت نيمكتهاي مدرسه از آخرين نوار سخنراني امام سخن ميگفتيم، با سختي و محروميتها گذشت ولي در انتها به طعم شيرين پيروزي ختم شد! روزهاي جنگ هم همينطور. تلاش ميكرديم راهي مناطق عملياتي شويم اما هيچكس ما را جدي نميگرفت. ميگفتند: «هنوز بچهايد!» بچه نبوديم. سنمان كم بود، قدمان كوتاه بود اما بد و خوب را از هم تشخيص ميداديم. اين خاصيت نسل ما بود؛ نسلي كه از همان آغاز، اتحاد و همدلي را آموخته بود. سال 61دوره آموزشهاي نظامي را پشت سر گذاشتيم و پس از آن راهي جبهههاي حق عليه باطل شديم. جنگ با يادگاريهاي دردناكي كه در جسم و روحم به جا گذاشت، پايان گرفت و پس از آن زندگي روي مدار درس خواندن و تلاشكردن افتاد. فعاليتهاي فرهنگي مسجد، درس خواندن و بار زندگي مشترك روي دوشم سنگيني ميكرد اما بايد تاب ميآوردم زيرا اعتقاد داشتم جادههاي رسيدن به موفقيت صعبالعبورند! مسئوليت كتابخانه مسجد با من بود. دكتر علي شريعتي از بستگان ما بود. يكبار ايشان را از نزديك ملاقات كرده بودم. اين ديدار تأثير زيادي در من گذاشت، زيرا اطمينان پيدا كردم اين نويسنده و محقق بزرگ به نوشتههايش ايمان دارد و به آنها عمل ميكند. با آگاهي از اين موضوع، اشتياق و عشق به خواندن كتابهاي استاد در من زبانه كشيد و هرگز خاموش نشد. پس از ازدواج با همسرم براي تعليم به مسلمانان فرانسه، راهي اين كشور شديم. خاطرات شگفتانگيز زيادي از آن روزها دارم. پسري كه پدرش ايراني بود و مادرش از تباري ديگر، هر روز در كلاسهايم شركت ميكرد و درخواست خواندن قرآن با صوت را داشت؛ ميگفت شنيدن صوت قرآن دلش را آرام ميكند.
- پيروزي نزديك بود...
حميد كاهه از بزرگترين حسرت زندگياش ميگويد
من شهريورماه سال 1344در روستاي كاهك، زادگاه دكتر علي شريعتي چشم به جهان گشودم. پرورش يافتن ميان مردم خداشناس و با ايمان روستاي كاهك، فانوس راه زندگيام بود و سبب شد تا نخستين قدم خداشناسيام را در اين روستا بردارم. گام دوم در دوره نوجواني و در روزهايي كه به واسطه شغل پدر به استان گرگان نقل مكان كرده بوديم، برداشته شد. اين بار نوبت مردم گرگان بود تا انقلابيبودن و آرمان داشتن را به من بياموزند. در روزهايي كه دلها، بيتاب رسيدن به پيروزي بود، همصدا با مردم، رهايي از ستم و تاريكي مطلق را فرياد ميزديم. مسجد جامع گرگان و مسجد گلشن شهر، محل تجمع مردم بود. پدر از همان روزها تلاش ميكرد خوب و بد را نشانم دهد. خاطرهاي كه از آن روزها در ذهنم جاي گرفته است به 5آذر سال 57 مربوط ميشود. قرار بود مردم انقلابي شهر در امامزاده عبدالله گرگان تجمع كنند و فرياد مرگ بر شاه سر دهند. جمعيت زياد بود و پاسبانها تنها كاري كه از دستشان بر ميآمد تيراندازي بود، از قبل گفته بودند اگر تجمع كنيد، تيربارانتان ميكنيم. مردم اما هراسي نداشتند، چون ميدانستند پيروزي نزديك است. آن روز تيراندازيها سبب شهيدشدن 14نفر در امامزاده عبدالله شد. بزرگترين حسرت زندگيام در تمام سالهايي كه از خدا عمر گرفتهام فقط يك چيز است؛ آرزوي پرنده شدن داشتم، آن هم در روز 12بهمن! دوست داشتم پرنده ميشدم و از گرگان به سمت فرودگاه مهرآباد ميآمدم تا امامام را از نزديك ميديدم و قدوم مباركش را گلباران ميكردم. مردم زيادي از گرگان به سمت تهران حركت كرده بودند تا امامشان را ببينند. رفتوآمدها از گاراژ جورجان انجام ميشد آرزويم اجابت شد اما با 2سال تأخير! اين بار شغل پدر، ما را به تهران و محله دوستيهاي ماندگار روانه كرد. احمد كاهه را از قبل ميشناختم. مادرهايمان با هم دختر خاله بودند اما با احمد فلاحي و مسعود حيدري وقار و دوستان ديگر در مسجد ابوالفضل آشنا شدم؛ مسجدي كه سرنوشت من را به جنگ گره زد. با همين دوستان در طرح لبيك يا خميني ثبتنام كرديم و راهي جنوب شديم. دامنه دردهاي جنگ هنوز ادامه دارد. خيلي از دوستاني كه با ما هم قسم بودند پرواز كردند؛ رفقايي كه جانشان را از دست دادند اما هم قسم بودنشان را فراموش نكردند.پيروزي نزديك بود...