اين واژهها براي توصيف حاجاحمد كوچكاند... ياد شعري ميافتم كه محمدرسول به نقل از پدرش برايم خوانده بود: «من خس بيسر و پايم كه به سيل افتادم/ او كه ميرفت مرا هم به دل دريا برد...». مگر ميشود حاجاحمد سوداگر باشي و خودت را اينگونه معرفي كني؟ مگر ميشود با تير و تركش و مين و خمپاره رفاقت كني و از رفتن به دريا سخن بگويي؟ تو خودت دريا بودي حاج احمد. مقابل همسر شهيد، بانو خديجه صندوقساز و فرزندانش محمدرسول و غفور و مطهره نشستهام تا از بابا برايم تعريف كنند. همسر و پسرها حرفهاي زيادي براي گفتن داشتند. مطهره اما ساكت بود. انگار يادآوري خاطرات پدر گلويش را چنگ ميزد. 4 سال و چند روز از 21 بهمن، سالگرد پرواز آسماني حاجاحمد سوداگر ميگذرد و هنوز داغ نبودنش سرد نشده و اين عجيب نيست. گفتوگو با همسر و فرزندان مسافر جادههاي سربي، مسافري كه با 82 درصد جانبازي، خستگيناپذير جادههاي زندگي را پيمود و از وظايفش كوتاه نيامد، شگفتي را به لحظاتمان گره زد؛ حرفهايي كه براي ما شگفتي بود و براي خانواده شهيد تكرار خاطرات پدر؛ پدري از ديار نخلهاي سر به زير و ايستاده... .
- از آشنايي با شهيد سوداگر و ازدواجتان برايمان تعريف كنيد. از جانبازي حاجاحمد اطلاع داشتيد؟
خديجه صندوقساز: همسرم همشهري من بود اما پيش از ازدواج نميشناختمش. وقتي مادرشوهرم براي خواستگاري آمد، حاجاحمد از همه جا بيخبر بود. زماني كه داستان خواستگاري به گوشاش رسيد مخالفت كرد و گفت: « فعلا جنگ برايم اولويت بيشتري دارد.» اما انگار قسمت هم بوديم چون بعد از چندبار رفتوآمد از جبهه بار ديگر بهواسطه داييام حسين فضيلتپور براي خواستگاري اقدام كرد. نخستينبار حاجاحمد را در جلسه خواستگاري ديدم؛ ميدانستم پايش را روي مين جاگذاشته و همين ويژگي بود كه او را درنظرم محبوبتر كرد. صحبتهاي اوليه براي برگزاري جشني ساده در دزفول انجام شد؛ جشني كه 2 عروس و داماد داشت! عروس و داماد دوم برادر حاجاحمد، شهيد محمود سوداگر و همسرش بودند. برادرشوهرم از همسرم كوچكتر بود. اين روزها كه به گذشته فكر ميكنم خاطرات زيادي برايم زنده ميشود. يك هفته پيش از عروسي، استخوان پاي مجروح احمد شكست و داماد به جاي آرايشگاه از بيمارستان به جشن آمد. به همين دليل در عكسهايي كه از آن شب به يادگار مانده، حاج احمد عصا به دست با لباس رزم ايستاده و ميخندد. جالبترين قسمت جشن مهمانهايش بودند؛ رزمندگاني كه با لباسهاي يكرنگ و هم شكل به جشن آمده بودند تا بوي ايثار و دفاع از وطن در عكسهاي جشن ازدواجمان هم ذخيره شود. جشن كه تمام شد، احمد خداحافظي كرد و به بيمارستان بازگشت. آن روزها من 16 ساله بودم و همسرم 23 ساله. 23 سالگي سن سرنوشتساز مردان خانواده سوداگر است.
محمد رسول: حق با مادر است. 23سالگي سن سرنوشتساز مردان خانواده ماست! پدر هيچ وقت نميگفت كدام كار درست يا نادرست است. اما جوري رفتار ميكرد تا آموختنيها را از رفتارهايش بياموزيم. پدر الگوي ما بود؛ الگويي كامل و بيهمتا. اما زمان ازدواج كه ميرسيد با هيچكس تعارف نداشت. 23 ساله بودم كه زمزمههاي ازدواج كردنم را از زبانش شنيدم. ميگفت وقتش رسيده برايت آستين بالا بزنيم. با شنيدن اين حرف خجالت كشيدم. اما وقتي اصرار پدر را ديدم گفتم: «نه كاري درست و حسابي دارم، نه حقوق كافي! خانه هم كه ندارم! با چه پشتوانهاي ازدواج كنم؟» پدر در سكوت حرفهايم را شنيد و گفت: «تمام نداشتههايت به كنار! خدا را داري يا نداري؟» با شنيدن اين حرف سكوت كردم و پدر ادامه داد: «به خدا توكل كن پسرم. خانه نداري، پول نداري اما خدا را كه داري. من و مادرت هم كه از خانه بيرونت نكردهايم. دست همسرت را بگير و با ما زندگي كن. » براي ازدواج هم نگفت همسرت چه مشخصاتي داشته باشد يا با فلاني ازدواج كن. پدر با رفتار و كردارش به ما آموزش ميداد.
غفور: من هم مانند پدر و برادرم در 23 سالگي ازدواج كردم. اينكه پدر نصيحت نميكرد و با رفتارش آموزش ميداد كاملا درست است. نميگفت همسري كه انتخاب ميكني چادري يا تحصيلكرده باشد اما ما از رفتارهاي پدر در تربيت خواهرم ميدانستيم فردي كه انتخاب ميكنيم بايد مانند خواهر و مادرمان باشد. از موضوعات ديگري كه براي پدر اهميت داشت، درس خواندن و مطالعه كردن بود. اما در اين باره هم هرگز ما را اجبار نميكرد. خودش كه با همه دردها و زخمها درس ميخواند يعني درس مهم است پسرم! از سوي ديگر پدر يك لحظه آرام و قرار نداشت، وقتي بيرون از خانه بود كه هيچ، اما همان چند ساعت خانه بودنش هم به بطالت نميگذشت. مدام مطالعه ميكرد و به كارهايش ميرسيد. حتي روزهايي كه در بيمارستان بستري ميشد لبتاپ همراهش بود تا از كارهايش عقب نماند. وقتي اين روحيه را از پدر ميديديم ميدانستيم كه موفقيت در كار و تلاش است.
- بارزترين ويژگي اخلاقي حاجاحمد سوداگر چه بود؟
خديجه صندوقساز: احمد، مهربان بود و مهماننواز. آنقدر از آمدن مهمان به خانه خوشحال ميشد كه حد نداشت. در كارهاي خانه هم كمكم ميكرد. نميتوانست ايستاده كار كند اما وقتي خانه بود كارهاي نشسته را انجام ميداد. حتي يكبار پردههاي خانه را دوخت. همين مهربانيها جاي خالياش را بيشتر نمايان ميكند.
غفور: پدر، دريايي از خوبيها بود. انگار واژهاي به نام كينه در فرهنگ لغت ذهني، او وجود نداشت. ناراحت ميشد، عصباني ميشد و گاهي حتي بلند حرف ميزد اما چند لحظه بعد، همهچيز را فراموش ميكرد و دلخوري طرف مقابل را از بين ميبرد.
محمد رسول: پدر به همه احترام ميگذاشت. فرقي نميكرد با جوان 20ساله صحبت ميكند يا پيرمرد 60 ساله! ادب و نزاكت در رفتارهايش موج ميزد. قبل از نماز پشتش را نگاه ميكرد، اگر كسي آنجا نشسته بود از او معذرت ميخواست و سپس نماز خواندن را آغاز ميكرد يا حتي زماني كه در خانه بود و ما ديرتر از او ميرسيديم به احترام ما نيمخيز ميشد. هرچه شانههايش را ميبوسيديم و ميگفتيم پدر جان بنشين! اما پدر به احترام گذاشتن عادت كرده بود.
- حاج احمد سوداگر سالها فرمانده لشكر 25 كربلا در مازندران بود، جانبازي 82درصدي و مشغلههاي فراوان در وظايف پدر بودن او خللي وارد نميكرد؟
غفور: حاجاحمد سوداگر فقط پدر من و محمدرسول و مطهره نبود. او پدر تمام نوجوانان و جواناني بود كه احساس ميكرد ميتواند كاري برايشان انجام دهد. براي نمونه براي جذب جوانها به سمت خدا و مسجد، تلويزيوني بزرگ را در حسينيه عاشقان كربلاي مازندران قرارداده و فيلمهاي جديد و مناسبتي را به نمايش ميگذاشت. استقبال جوانان از اين برنامه بينظير بود و سبب شد تا همه از اين ابتكار پدر با نام «سينمافرشي» ياد كنند. چون به جاي صندلي روي زمين مينشستند و فيلم تماشا ميكردند.
محمدرسول: پدر به معناي واقعي پدر بود. زخمهاي تنش، تركشها و جراحتهايش هم نقش پدر بودنش را كمرنگ نكرد. هميشه نزديك تعطيلات نوروز برنامهريزي پدر براي مسافرت آغاز ميشد. مسافرت زخمهايش را به درد ميآورد اما پدر ميگفت بايد سفر كرد تا بيشتر آموخت. بار و بنديل سفر را ميبستيم و با ماشين شخصي به اراك، مشهد و قم ميرفتيم. حاج احمد اهل راننده و محافظ داشتن نبود. هميشه تنها اين طرف و آن طرف ميرفت. هيچچيز نميتوانست پدر را از مسافرت رفتن منصرف كند. حتي پس از فوت برادر كوچكمان ناصر در جاده مشهد، پدر دست از سفر برنداشت و هميشه ميگفت بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي...
خديجه صندوقساز: روزهايي كه در مازندران زندگي ميكرديم، روزهاي خوبي بود. همسرم تلاشهاي بسياري براي مردم انجام ميداد و من عشق به خدا و رضايت مردم را در چشمانش ميخواندم. نخستين فردي كه ايده كاروان راهيان نور را مطرح كرد، حاجاحمد سوداگر بود. اعتقاد داشت خانوادههاي ايثارگران بايد از نزديك جنگ را لمس كنند، به همين دليل آنها را با اتوبوس به مناطق عملياتي ميبرد تا همگان با جنگ و تلخيهايش آشنا شوند. با اينكه همسرم در مازندران روزهاي شلوغي داشت اما هرگز از انجام وظايفش كوتاهي نميكرد. حاج احمد سردار، سرلشكر و مرد روزهاي سخت بود اما بزرگترين و بهترين نام حاجاحمد همسر و پدري پر تلاش و مهربان است. او به همه جوانها حس پدري داشت. شايد به همين دليل بود كه در مراسم توديع او در مازندران با اشك و اندوه روي دستهاي مهربان مردم بدرقه شد.
- خاطرهاي از شهيد حاجاحمد سوداگر داريد؟ بعد از شهادت خواب ايشان را ديدهايد؟
خديجه صندوقساز: خوابش را نبينم چه كنم؟ هر وقت دلم برايش تنگ ميشود نشانهاي برايم ميفرستد. چند روز پيش برادرشوهرم دست نوشتهاي از او را كه در زير زمين خانه دزفول پيدا كرده بود برايم آورد؛ خانهاي كه 8 سال كنار خانواده همسرم در آن زندگي كرده بودم و خاطرات زيادي از آن داشتم. از مراسم خواستگاري و ازدواج گرفته تا سفر حج و زندگي در مازندران و دزفول و تهران! همه لحظات با احمد بودن يعني خاطره! مهريه من يك كلامالله قرآن مجيد به همراه سفر حج بود. وقتي به حج مشرف شديم پا بهپاي من از تپههاي مسير غار حرا عبور ميكرد. پايش مصنوعي بود اما قلب و احساس و عشقش حقيقي. احمد بهترين همدمام بود. هيچكس جاي او را برايم پر نميكند. اين روزها كه جايش خالي است، مهربانيهايش را در فرزندانم جستوجو ميكنم. هر كدامشان چيزي از پدر به ارث بردهاند؛ يكي مهرباني، يكي صبوري و ديگري مهماننوازي. انگار ميدانست نبودنش غمگينم ميكند كه اين چنين خصوصيات نيكش را براي فرزندانم به ارث گذاشت.
غفور: بارها پيش آمده كه چند شب پشت سر هم خواب تكراري پدر را ميبينم. شبي پدر به خوابم آمد. انگار زنده بود. در خواب ميدانستم پدر شهيد شده، هر چه ميگفتم پدر شما اينجا چه ميكنيد؟ مگر شما شهيد نشدهايد؟ پدر اما از همان لبخندهاي هميشگياش ميزد و ميگفت اينجا خانه من است. كجا بروم غفورجان؟ يكبار ديگر هم اين خواب را ديدم و حس ميكنم پدر هنوز در كنار ما زندگي ميكند.
محمدرسول: نام پدر براي ما سراسر خاطره است؛ خاطراتي كه با به يادآوردنشان اشك ميريزيم و جاي خالياش را بيشتر حس ميكنيم. چند ماه از شهادت پدر گذشته بود كه خوابش را ديدم. او ميگفت: «خيلي وقت است به دزفول سر نزدهاي. بيا و حال پدرت را بپرس...». دلتنگ پدر بودم و ميدانستم تا بر سر مزارش ننشينم و با او درددل نكنم، آرام نخواهم شد. وقتي به محل كار رسيدم، يكي از همكارانم سراغم آمد و گفت: «ديشب خواب پدرت را ديدم. ميگفت به رسول بگو به دزفول سر بزند!» در طول يك هفته چندين و چند نفر تماس گرفتند و گفتند خواب پدرت را ديدهايم، به پدرت سر بزن!
- چرا پيكر شهيد را در بهشت علي دزفول به خاك سپرديد؟
خديجه صندوقساز: احمد اهل دزفول بود. پسرم ناصر، برادرش محمود و همرزمانش در دزفول به خاك سپرده شده بودند. انگار خواست خدا بود كه همه عزيزان دور هم جمع شوند. با اينكه گاهي بيتابيهاي مطهره و من براي فاصله زياد از مزار حاج احمد اندوه را در دلهايمان ماندگار ميكند اما همين كه ميدانيم خاكسپاري در دزفول خواست خودش بود، آرام ميگيريم.
غفور: 2700 نفر از شهيدان دزفولي در بهشت علي دفن شدهاند. روزي كه پيكر پدر به دزفول منتقل شد، جمعيت زيادي براي خاكسپاري و اداي احترام به ايشان آمده بودند. انگار راهپيمايي بود. خيابانهاي اطراف بهشت علي غلغله بود و مسجد از جمعيت پر و خالي ميشد. خودمان هم از جمعيتي كه براي خاكسپاري پدر آمده بودند، شوكه بوديم.
محمدرسول: پس از شهادت پدر 3روز عزاي عمومي و يك روز تعطيلي در دزفول اعلام شد. پدر را تمام مردم ايران ميشناختند اما شناخت مردم دزفول از حاج احمد سوداگر جور ديگري بود. با اينكه دوري از مزار پدر برايمان سخت است اما بايد به وصيتش عمل ميكرديم. پدر عاشق دزفول و مردمانش بود.
حرفهاي زيادي براي گفتن باقي مانده اما يادآوري خاطرات حاجاحمد، فضاي خانه را در سكوتي عميق فرو برده است. ميخواهم بيشتر از شهيد حاجاحمد سوداگر بدانم اما وقتي ميبينم همه اعضاي خانواده به قاب عكس پدر چشم دوختهاند و سكوت كردهاند، منصرف ميشوم. در راه بازگشت به اين فكر ميكنم چگونه ميتوان جاي خالي پدري را تحمل كرد كه گوشه گوشه خانه بوي او را ميدهد؛ از پردههاي اتاق گرفته تا كتابهاي كتابخانه. فكر ميكنم اين ويژگي مردان بزرگ است كه مرگ را به سخره ميگيرند؛ ميروند اما پاياني ندارند.
- مردي خستگي ناپذير...
حاج احمد سوداگر رابهتر بشناسيم
حاج احمد سوداگر در سال 1339 در شهر مذهبي دزفول به دنيا آمد. از همان نخست روحيهاي انقلابي داشت و براي گسترش تظاهرات عليه استبداد زمانه تلاش بسياري ميكرد. پس از پيروزي انقلاب، نقش مؤثري در تشكيل سپاه داشت و در 18 سالگي از نيروهاي كليدي دزفول به شمار ميرفت. در روزهاي آغازين جنگ، در كنار نيروهاي لشكر 92 زرهي ارتش در منطقه دشت آزادگان با دشمن مقابله كرد. نخستين بار در سال1360 پايش روي مين رفت و جانباز شد. اما جانبازي براي او انگيزهاي مضاعف به شمار ميرفت. سال1362 دوره آموزشي دافوس ارتش را پشت سر گذاشت و با تلفيق دانش تئوريك و تجربياتي كه در جبههها كسب كرده بود به مهارت و بلوغ در امور اطلاعاتي رسيد. در آبان ماه سال 1363 مسئوليت معاونت اطلاعات نظامي منطقه جنوب (قرارگاه كربلا) به او واگذار شد. در عمليات والفجر 8 مسئوليت معاونت اطلاعات سپاه قرارگاه قدس را بهعهده گرفت تا قابليتهايش بيشتر از پيش نمايان شود؛ قرارگاهي كه در عملياتهاي كربلاي 4، 5 و 8، نصر 5 و 8، بيتالمقدس 2 و والفجر 10 ، از قرارگاههاي اصلي بود و درتمام اين عملياتها، حاجاحمد، عنصر كليدي قرارگاه بهشمارميرفت. بارها تا مرز شهادت پيش رفت اما انگار بايد زنده ميماند تا به سرزمين سبز مازندران جاني دوباره ببخشد. بايد زنده ميماند تا دانشكده اطلاعات و امنيت سپاه را تأسيس ميكرد. بايد زنده ميماند تا 17 طرح پژوهشي، 140 رساله دانشجويي، داوري 770 عنوان كتاب دفاع مقدس و.... را انجام ميداد. بايد زنده ميماند و با 82درصد جانبازي كه در عمليات كرخه (ناحيه سر، صورت، چشم راست و پنچه پاي چپ) رقابيه (پاي راست و كتف)، منطقه عملياتي شلمچه (جمجمه) روزهايش را به سختي گره زده بود، ميجنگيد و درس ميخواند و كار ميكرد. از كارهاي مهم سردار سرلشكر حاجاحمد سوداگر به تصويب رساندن 2 واحد درسي آشنايي با دفاع مقدس در دانشگاههاي آزاد و سراسري است. او زنده ماند تا انجام دادنيها را انجام دهد. زنده ماند و خستگيناپذير كار و زندگي و عشق به وطن را ادامه داد و در سال 1390 زماني كه از مأموريت بازميگشت بر اثر ايست قلبي تنفسي ثانويه ناشي از صدمات جنگي و استنشاق گازهاي شيميايي به درجه رفيع شهادت نايل آمد. سوداگر عشق در 21بهمن پرواز كرد...
- اين كتاب را عاشقانه بدان و بخوان....
گپي با نويسنده كتاب «جادههاي سربي»
كتابي درباره زندگي شهيد سوداگر
پا به پاي حاجاحمد و رزمندگان ديگر جنگيده و از نزديك رشادتهايشان را لمس كرده است. درباره حاجاحمد سوداگر 18جلد كتاب به يادگار مانده كه يكي از اين كتابها «جادههاي سربي» است؛ كتابي كه محمدمهدي بهداروند تلاشهاي بسياري براي گردآوري آن انجام داده است. اين كتاب روايتگر خاطرات و تجربيات حاجاحمد سوداگر از روزهاي جنگ است. با نويسنده جادههاي سربي درباره شخصيت شهيد سوداگر گفتوگوي كوتاهي انجام داديم كه در ادامه ميخوانيد.
- چرا خاطرات شهيد حاجاحمد سوداگر را براي نوشتن انتخاب كرديد؟
احمد همشهري من بود، مردي كه ميشناختمش و ميدانستم دلي به وسعت دريا دارد. اهل دزفول بود و همزاد جنگ. سال76 زماني كه فرماندهي لشكر25كربلا در استانهاي مازندران، گلستان و گيلان را برعهده داشت، براي سخنراني، مهمان مردم مازندران هميشه سرسبز شدم. ماهمبارك رمضان بود و همه جا بوي خدا ميداد. با احمد صحبت كردم و از او خواستم خاطرات 8 سال جنگ تحميلي را برايم تعريف كند. خيلي از خاطرات و رويداها را ميدانستم اما شنيدن اين روايتها از زبان احمد، لطفي ديگر داشت. او يك الگوي به تمام معنا بود و من ميترسيدم؛ ميترسيدم خاطرات تلخ و شيرين روزهاي جنگ دست نخورده و ناگفته در سينهاش باقي بماند و ناغافل پرواز كند. از فكرهايي كه در ذهنم جاي گرفته بود برايش گفتم. به او گفتم جوانان ايران تشنه دانستن هستند و تو بايد از رازهاي ناگفته جنگ پردهبرداري تا همه بدانند با چه سختيهايي از دين و وطنمان دفاع كرديم. احمد قبول كرد. ميدانستم قبول ميكند. شبها از شهر بيرون ميرفتيم و او خاطراتش را روايت ميكرد. گاهي تلخي خاطرات و جاي خالي ياران سفر كرده، دلش را به درد ميآورد و چشمانش باراني ميشد. برنامه هر شب ما اين بود؛ ساعتها مينشستيم و احمد تعريف ميكرد. صدايش را ضبط كردم تا گنجينهاي گرانبها ازصدا و خاطراتش داشته باشم. خاطرات اين مرد آسماني، در آخرين روز ماه مبارك رمضان پايان گرفت و من با 37نوار كاست مشغول نوشتن روايتهاي تلخ و شيرين او از جنگ شدم.
- بزرگترين ويژگي حاجاحمد چه بود؟ بهعبارت ديگر وقتي مخاطب، جادههاي سربي را ميخواند كدام ويژگي اخلاقي را از اين شهيد والا مقام ميآموزد؟
احمد مسير درست زندگي را ميدانست، زيرا سالها در آن قدم برداشته بود. از خارهاي جاده و مارهاي بيابان گرفته تا جادههاي پرفرازونشيب را ميشناخت و ميدانست چه راهي به خدا ميرسد. كارش درست بود و به خدا رسيد. از ديگر ويژگيها حاجاحمد سوداگر استقلال فكرياش بود. تا از درست بودن كاري اطمينان حاصل نميكرد، انجامش نميداد. وقتي مخاطب اين كتاب را ميخواند اين ويژگي شهيد را با تمام وجود لمس ميكند. حاجي در دل شب به جمعآوري اطلاعات از معابر و سنگرهاي دشمن ميرفت تا مناطق ايمن را بشناسد و عمليات برنامهريزي شود. به همين دليل تا به جمعبندي منطقي از موضوعي نميرسيد، هيچ اقدامي نميكرد. دلسوزي و مهرباني براي دوست و رفيق، نام احمد را سر زبانها انداخته بود و اين يكي ديگر از خوبيهاي تكرار نشدني در او بود. روزي را به ياد دارم كه براي برطرف كردن مشكل يكي از نيروها با سختيهاي بسيار به اهواز رفت و تا زماني كه مشكل حل نشد، بازنگشت! اين مهرباني و عطوفت مختص روزهاي جنگ نبود. اگر تماس ميگرفت و صدايم درنظرش گرفته و ناراحت بود، به ديدارم ميآمد. همين ويژگيهاست كه از او اسطوره ساخته است؛ اسطورهاي كه نبودنش چشمان من و يارانش را باراني ميكند. تمام اين ويژگيها را كه فراموش كنيم، احمد همسري عاشق، پدري مهربان و در يك كلام عاشق خانوادهاش بود.
- زماني كه نگارش جادههاي سربي پايان گرفت و سردار شهيد خاطرات را مطالعه كردند، چه نظري داشتند؟
قبل از چاپ كتاب، چندين بار نوشتههايم را در اختيار احمد گذاشتم. خاطرات را با دقت ميخواند و گاهي مواردي به آنها اضافه ميكرد. قلم به دست ميگرفت و با خط خودش برايم مينوشت. پس از چندبار اصلاح و بازخواني، كتاب زير چاپ رفت. روزي كه كتاب را برايش بردم ، شروع به خواندن آن كرد و با صدايي كه از مرور خاطرات ميلرزيد گفت: «من را به سال 58 بردي. انگار يكبار ديگر تمام آن روزها را تجربه كردم.» به احمد حق ميدادم. از روز نخست جنگ در جادههاي سربي و شبهاي مهتابي شهر مشغول شناسايي و خدمت به كشور بود. حق داشت با خواندن كتاب خاطرات برايش زنده شود.
- چرا نام جادههاي سربي را براي كتاب انتخاب كرديد؟
نخستيننامي كه براي اين كتاب انتخاب كرده بودم، شبهاي مهتابي بود. زيرا احمد هميشه در تاريكي و زير نور ماه به شناسايي ميرفت و براي عمليات اطلاعات جمعآوري ميكرد. اما در صحبتهايي كه با مرتضي سرهنگي انجام شد، نام كتاب تغيير كرد. مرتضي سرهنگي عزيز ايدهاي خوب در اختيارم گذاشت. او ميگفت شهيد بدون هيچ ترس و واهمهاي در جادههاي سربي پر از مين قدم گذاشت تا اطلاعاتش را براي شروع عمليات تكميل كند. بههمين دليل بود كه نام جادههاي سربي بر كتاب خاطرات سردار شهيد احمد سوداگر گذاشته شد.