خیابان شلوغ بود. تصادف شده بود. یک کامیون زده بود به یک موتور. موتور پرت شده بود آن طرف. موتورسوار هم افتاده بود کنار جدول. بابا ماشین را کنار خیابان پارک کرد. خیابان خلوت بود. از مهمانی برميگشتیم.
بابا موبایلش را برداشت و رفت سروگوشی آب بدهد و اگر میشد فیلم هم بگیرد. صدای آژیر ماشین پليس میآمد.
رانندهی کامیون بیرون بود. داشت با موبایلش حرف میزد. بابا فیلم میگرفت. هم از کامیون و راننده، هم از موتور و موتورسوار. پیاده شدم رفتم کنارش پرسیدم: «بابا، زندهاس؟» به موتورسوار اشاره کردم.
جواب داد:«نمیدونم. فکر نمیکنم.»
نزدیکتر رفتم. از سر موتورسوار خون میآمد. کلاه ايمني سرش نبود بیچاره.
نور چراغهای قرمز ماشین پلیس افتاد روی تیرها، دیوارها و کف خیابان. صدای آژیر آمبولانس هم قاتی همهچیز شد. کمکم شلوغ شد...
وقتی برگشتیم توی ماشین، مامان خوابیده بود.
* * *
مامان غذا میکشید. بابابزرگ و مامانبزرگ مهمان ما بودند. رفته بودیم پارک شفق کنار خانهمان.
بوی قرمهسبزیِ مامان، پارک را پر کرده بود. مامانبزرگ عینکش را جابهجا کرد. پرسید: «رضا، عزیزم، اونجا چه خبره؟»
ما برگشتیم. من، سحر و بابا! مامان حواسش به غذا کشیدن بود.
جلوی در ورودی شلوغ شده بود. سروصدا میآمد. بابا بلند شد. مامانبزرگ پرسید: «کجا سعیدجان؟»
بابا گفت: «الآن برمیگردم مادر.»
سحر یک تکه نان از توی سفره برداشت و به مادربزرگ گفت: «رفت فیلم بگیره مامانبزرگ.»
مامانبزرگ لبهایش را جمع کرد. یک عالمه چین بالای لبش افتاد: «از کی فیلم بگیره؟»
من هم بلند شدم. مامان با کفگیر زد لب قابلمه: «تو دیگه کجا؟»
پریدم و زود کفشهایم را پوشیدم. «الآنه که بیام...» جلوی در حسابی شلوغ بود. بابا مثل چند نفر دیگر داشت فیلم میگرفت. دو تا پسر یقهی هم را چسبیده بودند و داد میزدند.
تقریباً همسن من بودند. آن یکی دکمههای پیراهن این یکی را از ته کند و لباسش را جر داد. کسی برای جدا کردن جلو نمیرفت. عجب صحنهای بود... مأمور انتظامات آمد. همه را پراکنده کرد. آن دو تا پسر را هم با خودش برد.
برگشتیم. بابابزرگ پرسید: «چی شده؟»
گفتم: «دعوا بود! بابا فیلم گرفته!»
مامان پلو را گذاشت جلوی بابابزرگ.
بابابزرگ پرسید: «برای چی فیلم گرفته؟ از کی گرفته؟»
مامان سرش را تکان داد: «فیلم میگیره که به دوستهاش نشون بده! برای این و اون بفرسته!»
* * *
کفشها را پوشیدم. بزرگ بود. به مامان گفتم: «من که میدونم سایز پام سيونهه، شما باور نمیکنین.»
بابا دست سحر را گرفته بود و به انتخاب من و مامان نگاه میکرد. مغازهدار رفت طبقهي بالاي مغازهاش تا شمارهی سيونه را بیاورد که صدا آمد. صدای یک خانم.
همه از مغازه رفتیم بیرون. تمام کسانی که توی پاساژ بودند هم از توی مغازهها سرک میکشیدند، یا کنار در مانده بودند. زن بیچاره همهجا میدوید، از این مغازه به آن مغازه و سهیل را صدا میکرد. معلوم بود بچهاش گم شده.
بابا موبایلش را بیرون آورد. چندتا خانم و آقا هم برای کمک به آن خانم صدا میزدند: «سهیل... سهیل...»
زن دوید طرف در خروجی پاساژ، ولی انگار پایش به چیزی گیر کرد و افتاد. یکی از مغازهدارها با یک لیوان آب، که حتماً قند هم توی آن بود، رفت بالای سر زن.
مامان گفت: «خدا بهش کمک کنه! طفلی... یهبار هم تو گم شدی.» به من اشاره کرد.
- من حال این زن رو میفهمم. مادر بیچاره.
کفش نخریدیم. مامان بهزور بابا را از پاساژ بیرون آورد.
بابا گفت: «یه موقعیت خوب رو از دست دادیم. معلوم نشد چی شد؟! ولی من تا اینجای فیلم رو میفرستم برای نادر و بچهها.»
* * *
فیلم که تمام شد، همه باید میخوابیدند. بهجز بابا همه توی رختخواب بودند.
بابا گفت: «نسترن، بیا ببین چهقدر جاده پر از آشغاله! ببین! علی فرستاده! دیروز که رفتن سمت شمال...»
مامان گفت: «به جای فیلمگرفتن و فرستادن برای این و اون، آشغالها رو از توی جاده و کنارش جمع میکردن.»
بابا گفت: «نه خانم! هنوز نمیدونی چه خبره! باید تا آخرش ببینی. آخه یه پسره الآن میآد تو آشغالا میگرده...»
مسواک به دست آمدم و گفتم: «اصلاً بهتر بود به مسئولان این فیلم رو نشون بدن. شاید کاری برای جاده و آشغالا میکرد.»
مامان گفت: «واقعاً! آفرین عزیزم! گل گفتی پسرم. بعضیها یاد بگیرن.» بابا را میگفت.
* * *
آقای صمدی و خانمش آمده بودند خانهي ما. آقای صمدی مرد خوبی بود.
مامان میخواست برای بار دوم چایی بیاورد که خانم صمدی گفت: «نه بهخدا، نسترنجون! باید بریم عیادت خانمِ دوست صمدی.»
آقای صمدی هم که پرهی آخر پرتقال را میخورد گفت: «بله! بندهی خدا! طفلی زن بیچاره...»
بابا گوشیاش را کنار گذاشت و پرسید: «چی شده؟»
خانم صمدی گفت: «طفلی رفته خیابون، بچهاش رو یه لحظه گم كرده. انگار تو پاساژ یعقوبزاده بوده. بعد ازشاید 10 دقیقه پیداش میکنه، ولی معلوم نیست کدوم از خدابیخبري موقع ناراحتی و گریه تو پاساژ ازش فیلم گرفته و پخش کرده! خیلی هم خجالتیه. حالا که فیلم رو دست این و اون دیده، طفلی مریض و افسرده شده. خجالت میکشه.»
سرش را تکان داد و به ما نگاه کرد.
مامان کنار خانم صمدی روی زمین نشست و به بابا نگاه کرد. من هم به بابا نگاه کردم.
خانم صمدی بلند شد و ادامه داد: «هی پخش شده دست این و اون، خانوادهش هم دیدن. شوهرش و... بالاخره یه مادر تو اون لحظه کنترل احساساتش رو نداشته... خیلی ضربهی روحی خورده!»
آقای صمدی هم تأیید کرد: «بله، بالأخره تو اون وضعیت... کار درستی نبوده...»
بابا با اخم گفت: «ای بابا، افسرده شده؟ مگه چی کار کرده؟ گریه کرده... داد زده. اینها که چیزی نیست... طبیعیه. بهش بگید حساس نباش!»
مامان سرش را تکان داد.
آقای صمدی سوئیچش را از روی میز برداشت. به بابا گفت: «حرف شما درسته، ولی آدمها با هم فرق دارن... ظرفیتشون... شخصیتشون... خانوادههاشون...»
همه ساکت بودیم. خدا را شکر سحر خواب بود.
تصويرگري: ناهيد اشگريفرهادي