دیروز بیمقدمه باران بارید. از آن بارانهای ریز که هواشناسی خبر آمدنش را نداده بود. گاهی با خودم فکر میکنم این بارانها هدیهای مخصوص از طرف خداست، به من و همهی کسانی که چشم به راه رسیدن خوشبختیهای کوچکایم.
* * *
مادر از مشهد برگشته بود. از خیابانی که دلدادهها را به صحن دلسپردگی راهنمایي میکرد و از پنجره فولادی که بر دیوارهایش مُهر آمین نقش
بسته است.
من از لاک سکوتم بیرون آمدم و مثل بچه گنجشکی که از شوق آسمان بال باز میکند از این خوشبختی پر باز کردم.
من تمرین زندگی تازهای میکردم. صبحها به جای مادر پنجرهها را باز و چای را دم میکردم. عصرها بهجاي او سکوت میکردم تا صدای اذان مغرب در خانه بپیچد، اما باز چیزی کم بود.
خانه منتظر آمدنش بود تا صداي آرامشبخش را بار دیگر در آغوش بگیرد. خانه منتظر مادر بود و شاید آسمان هم. از ابتداي هفته نباریده بود. انگار میخواست تمام بارانهایش را جمع کند تا در پیشواز او هوا را بهاری کند.
روزهای هفتهای که گذشت در غیاب او خاکستری بودند. روزهای خاکستری را هم مثل روزهای رنگی دوست دارم. نه آنقدر غمگینم که خودم را میان هزار راهي ببینم و نه آنقدر خوشحالم که بخواهم از خودم بپرسم آیا خواب میبینم؟
تلفیق غم و شادی، خودش یک نوع خوشبختی است. چون این لحظهها است که احساس میکنم هستم و امتداد دارم. این لحظهها است که میتوانم حقیقت همهچیز را باور کنم.
میدانم مادر به سفر رفته است، اما با دستهایی که طواف استجابت کردهاند بازخواهد گشت. ترکیب دلتنگی و اجابت زیباست و زیبایی، خوشبختی است.
* * *
خواب دیدم از شاخهی درختی بزرگ، انار میچینم. به مادر گفتم كه احساس ميکردم خوشبختی را در دستهایم گرفتهام و او گفت: خوشبختی همینقدر نزدیک است و دست یافتني. من فکر کردم خوشبختی رؤیاهايي است که در خواب میبینم.
* * *
بوی عطری خاص در فضای بیداریام پیچیده. با خودم خیالبافی میکنم؛ این عطر همان انار است که از خواب به بیداریام رسیده. سر که برمیگردانم مادر پشت میز نشسته و لبخند میزند.
میگویم این عطر بهشت که در اتاق پیچیده، عطر اجابتي است که او با چمدانش آورده و در خواب من شبیه انار بود. لبخندش ادامه پیدا میکند و باران میگیرد. میگویم این هم ادامهي هدیهي خداست. هدیهای که تعبیر خوشبختي است.
مادر برگشته و باران میبارد. روز خاکستری محبوبم به روز طلایي فوقالعادهای تبدیل شده و از حس خوب خوابهایم سرشارم. صدایی در وجودم میچرخد که میگوید خوشبختی خود خداست. او تمام تعبیرهای خوب خوشبختی را آفریده، پس خودش حقیقت این احساس است.
یک لحظه بر زبانم میچرخد باران، لحظهاي دیگر میگویم انار. گردشي عجیب در جانم افتاده است که هوای قلبم را خوب کرده است. میگویم مادر و باران زیبا میشود.
میگویم مشهد و آمینهاي طلایی بر دلم می نشیند. زیر لب زمزمه میکنم خدا و آیههایش بر زبانم مینشیند: بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را*.
صدایش میزنم و نور از چهار سوی خانه بر قلبم نازل میشود. خوشبختی، نوري است که در بیداری در جانم غوغای آرامش
میکند.
* بخشی از آیهی60 ، سورهی غافر